eitaa logo
تنها ساحل آرامش
71 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
از حرف های مادر شوهرش ناراحت شده بود.😔 آرام و قرار نداشت. باید ظلمی را که در حقش روا شده بود برای کسی تعریف می کرد. تلفن را برداشت. 📞 👼 کسی را کنارش حس کرد که می گفت:«حرف بدی زد؟ بگذر. حلالش کن. خودت را به و آلوده نکن. خواهش می کنم گوشی تلفن را سر جایش بگذار. رهایش کن. برو غذایت را درست کن. خانه را جارو بزن. گرد گیری کن.» 👿 کس دیگری در سمت دیگرش می گفت:«همه چیز تقصیر مادر شوهرت است. اینکه الان حوصله ات به غذا درست کردن و بقیه کارها نمی رسد. شماره بگیر با مادرت یا خاله ات یا ... درد دل کن. آرام می شوی. آنوقت به همه کارهایت هم خواهی رسید.» گوشی را کنار گوشش گذاشت. شماره گرفت.☎️ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَيْنِ رُوحُ اَلْإِيمَانِ يُسَارُّهُ بِالْخَيْرِ وَ اَلشَّيْطَانُ يُسَارُّهُ بِالشَّرِّ فَأَيُّهُمَا ظَهَرَ عَلَى صَاحِبِهِ غَلَبَهُ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 67 , صفحه 53 امام ششم عليه السّلام فرمود: قلب آدمى داراى دو گوش است روح ايمان در يكى راز گوئى بخير و خوبى ميكند و شيطان هم در بارۀ شرور و بدى‌ها رازگوئى ميكند هر يك از اين دو عامل بر ديگرى چيره شد او دل را تصاحب ميكند. @sahel_aramesh
🔸 سمیه با ذوق به حمید نگاه کرد و گفت:«چه خاطره ای؟» 🔹 حمید تفاله سیب را بالا گرفت. نگاهی به آن انداخت. گفت:«اربعین امسال در موکبی استراحت می کردم. پیرمردی کنارم دراز کشیده بود. حرف کسب و کار پیش آمد. باغدار دماوندی بود. از به زمین رفتن سیب هایش، واردات غیر ضرور، بی تدبیری دولت و عدم حمایت باغداران می نالید.» 🔸 سمیه اخم هایش را درهم برد. گفت:«اصلاً دولت و مسئولین اجرایی بی تدبیر، چرا می گذارند نعمت خدا به زمین برود و اسراف شود؟» 🔹 حمید با حالت تمسخر گفت:« باغدار بیش از ارزش مالش باید هزینه کند تا آن را وارد بازار کند. تازه چه بازاری؟ بازاری که از میوه های اعلای خارجی و قیمت پایین تر از قیمت باغدار ایرانی اشباع شده است. باغداری برایش نمی صرفد. باغش را خشک می کند. درخت هایش را می برد. به آقا زاده ها می فروشد تا در آن ویلا بسازند و حالش را ببرند. حالا خانم چه پیشنهادی دارند؟» 🔸 سمیه با عصبانیت گفت:«آخر چرا بخشکانند؟ چرا بفروشند؟ بین جوان های بسیجی یک فراخوان بزنند و برای نجات محصولاتشان از آن ها کمک بگیرند. ارزش کارشان را برایشان توضیح دهند. توجیهشان کنند اگر این میوه ها از بین بروند در این مورد هم به خارج وابسته خواهیم شد. این باعث به کرسی نشستن حرف آنهایی می شود که می خواهند نفت را در قبال غذا تبادل کنند.» 🔹 حمید دستی به ته ریشش کشید و گفت:«خانم، کدام جوان بسیجی؟ چقدر خوش بین هستی. اگر جوانی هم باشد به باغ های خودشان می رسند.» 🔸 سمیه نگاهی به صندلی های کنار مسیر انداخت. چادرش را تنظیم کرد و گفت:«شما جوان های کشورمان را دست کم گرفته ای. اگر به اهمیت موضوع پی ببرند، رایگان از خانه و زندگیشان می زنند و برای کمک می روند. این حرف را از روی باد هوا نمی زنم بلکه جوانانمان در سیل چند وقت پیش این را به اثبات رسانده اند.» 🔹 حمید شانه به شانه سمیه راه می رفت. گفت:«این چه قیاسی است می کنی؟ سیل یک بحران بود. بحرانی که چند نفر محدود را درگیر نکرد. چندین روستا و شهر درگیرش شده بودند. ضرر چند باغدار و خشک شدن چند باغ به اندازه یک سیل مهم نیست.» 🔸 سمیه رو به حمید شد و گفت:«چطور مهم نیست؟ بله، شاید خسارت یکجا وارد نشود. اما به مرور زمان سرمایه ملی یک کشور از بین می رود و به اقتصاد و خودکفایی مملکت ضربه بزرگی وارد می شود.» 🔹 حمید دست سمیه را گرفت. با هم از خیابان گذشتند. آن طرف که رسیدند، گفت:«باشد قبول که مسأله مهم است. اما برای خیلی از مردم مهم جلوه نمی کند. وقتی بازار از انواع میوه با نازلترین قیمت اشباع است، حتی خودت هم میوه ارزانتر را می خری.» 🔸 سمیه با بی حوصلگی گفت:«باغدار هم نباید خودخواه باشد و فقط منافع خودش را در نظر بگیرد. همیشه منافع ملی ارزشمند تر از منافع فردی هستند. اصلا مثل این آقایی که سیب می داد سیب هایش را خیرات کند. از مالش بگذرد بعد ببیند چقدر برکت وارد زندگیش می شود. هنوز در کشورمان هستند کسانی که سال تا سال روی یک میوه تازه و رسیده را نمی بینند. هر کس باید به سهم خودش گذشت داشته باشد.» 🔹 حمید سری تکان داد. سکوت کرد. به فکر فرو رفت. سمیه به طرف صندلی ها رفت. چند نفری خسته راه روی آن ها نشسته بودند. سمیه روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست. وسط جاده چای و حاجی بادامی تعارف می کردند. آن طرف دیگ و بساط آش بر پا بود. چند خانم و آقا مشغول درست کردن پیاز داغ بودند. بچه خردسالی با پای برهنه وسط دست و پایشان اینطرف و آنطرف می رفت. حمید برای خودش چایی و برای سمیه یک مشت حاجی بادامی برداشت. به طرف سمیه رفت. حاجی بادامی ها را به او داد. کنار جدول نشست. چایی را نوشید. تا امامزاده یک خیابان کوتاه بیشتر فاصله نبود. @sahel_aramesh
مان را الساعه قرار ده از هر چه که بوی می دهد از هر چه که بوی تعفن دارد از هر چه که را به خود نمی پذیرد مان ده از هر چه از تو است یا منجی @sahel_aramesh
همکارش از اول صبح با زبانش او را نیش می زد. او کرده و هیچ نمی گفت. بالاخره همکارش حرفی زد که کاسه صبرش را لبریز کرد. مقابل او ایستاد. چشمانش شد. رگ های گردنش برآمد. بدنش گُر گرفت. مثل اینکه به جای خون، داخل رگ هایش جریان دارد. همانطور که چشم در چشم همکارش داشت، با دست روی میزش را در پی وسیله ای می کاوید. برای لحظه ای از حالتی که به او دست داد . نکند کار خطایی انجام دهد. سرش را پایین انداخت. روی صندلی اش . نفس عمیقی کشید. کمی آرام گرفت. قَالَ الإمام الصادق عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : اَلْغَضَبُ مَمْحَقَةٌ لِقَلْبِ اَلْحَكِيمِ وَ مَنْ لَمْ يَمْلِكْ غَضَبَهُ لَمْ يَمْلِكْ عَقْلَهُ. تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 371؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد 15 , صفحه 360؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 305 ، دل حكيم را تباه سازد و آن كس كه اختيار خشمش را ندارد، اختيار عقلش را نيز ندارد. @sahel_aramesh
🔸 مردم هر جا قرار تجمع داشته باشند، سر و کله دست فروش ها در آنجا پیدا می شود. دو طرف خیابان تا نزدیک در ورودی صحن بساط دست فروش ها پهن بود. حمید، کیف سمیه را به او داد و همراه دایی و پدرش برای تجدید وضو رفتند. سمیه وضو داشت. قرار گذاشتند چهل دقیقه بعد، همه کنار قبور شهدای گمنام بیایند. 🔹 سمیه با تنی خسته و گرد گرفته وارد صحن شد. جلو در ورودی رواق نایلونی برداشت. کفش هایش را کند. داخل نایلون گذاشت. از بین جمعیت گذشت. وارد رواق شد. اذن دخول و زیارتنامه خواند. *ءَاَدْخُلُ یا رَسُولَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا حُجَّةَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا مَلائِکَةَ اللهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فى هذَا الْمَشْهَدِ، فَاْذَنْ لى یا مَوْلاىَ فى الدُّخُولِ اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لاَِحَد مِنْ اَوْلِیآئِکَ، فَاِنْ لَمْ اَکُنْ اَهْلاً لِذلِکَ فَاَنْتَ اَهْلٌ لَهُ * بِسْمِ اللهِ الَّرحْمنِ الَّرحیمِ *اَلسَّلامُ عَليکُما اَیّهَاالسَّیِّدانِ الزَّکیّانِ الطّاهِرانِ الوَلیّانِ الدّاعیانِ الحَفیّانِ، الشَّهیدانِ المَقبوُلانِ المَظلوُمانِ، اَشهَدُ اَنَّکُما قُتِلتُما حقّاً وَ نَطَقتُما صِدقاً وَ دَعَوتُما اِلی مَولایَ وَ مَولاکُما عَلانِیَةً وَ سِرّاً، فَازَ مُتَّبِعُکُما وَ نَجی مُصَدِّقُکُما وَ خَابَ وَ خَسِرَ مُکَذِّبُکُما وَالمُتخَلِّفُ عَنکُما اِشهِدا لی بِهذهِ الشَّهادَةِ لِاَکوُنَ مِنَ الفائِزینَ بِمَعرِفَتِکُما وَ طاعَتِکُما وَ تَصدیقِکُما و اتّباعِکُما. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی مَنِ اتَّبَعکُما مِنَ المُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ. اَلسَّلامُ عَلَیکُما یَا سَیِّدیَّ وَ بْنَیْ سَیِّدی یَا عَلی عَبّاس وَ یَا مُحَمَّدُ یَا بَنَی الاِمام الغَریبِ المَسموُمِ الشَّهیدِ المَحروُمِ موُسَی بْن جَعفَرٍ عَلیهُمَا السَّلام. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی اَبیکُما وَ عَلی اَخیکُمَا الاِمامِ الشَّهیدِ المَظلوُمِ الغَریبِ المَقتوُلِ بِالسَّمِّ الْحَفَا عَلیّ بْن موُسَی الرِّضَا. اَلسَّلامُ عَلَیکُمَا وَ عَلی ابائکُمَا الطَّیّبینَ الطّاهِرین وَ اَجدادِکُما وَ رَحمَة اللهِ وَ بَرَکاتُهُ* 🔸 اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روبروی ضریح ایستاد. شهادت امام رضا علیه السلام را به آقا علی عباس و امامزاده محمد علیهم السلام تسلیت گفت. جلو رفت. ضریح را لمس کرد. از محضر امام زادگان تبرک جست. دست به سینه از ضریح فاصله گرفت. داخل رواق جایی پیدا کرد. کیفش را کنارش گذاشت. نماز ظهر و عصر و تعقیباتشان را به جا آورد. نگاهی به اطرافش انداخت. 🔹 پیرزنی چروکیده با چهره ای بشاش که مانتو و پلیور صدری بر تن داشت، روبروی او و کنار در ورودی صحن اصلی نشسته بود. عصای آهنی باریکی جلوش روی زمین قرار داشت. کنار او به در شاخه ضخیم درختی تکیه داده بودند. خادم های حرم هراز گاهی از او می پرسیدند:«این چوب دستی برای شماست؟» 🔸 پیرزن با حالت اکراه جواب می داد:«خانم جان این برای من نیست. نمی دانم از کیست. وقتی اینجا نشستم آن هم اینجا بود.» 🔹 سمیه به ضریح خیره شده بود و درد دل می گفت. ناگهان پیرزنی روستایی از جلوش بلند شد. کمرش در حالت رکوع خشک شده بود. با همان حالت خمیده به طرف در رفت. چوب دستی را برداشت. پیرزن شهرستانی با حالت خاصی به او نگاه می کرد. پیرزن با کمک چوب دستی اش بین جمعیت از دید سمیه و او پنهان گشت. سمیه آهی کشید و با خود گفت:«پیرزن تهرانی از رنج هایی که باعث خمیده شدن کمر این خانم شده خبر دارد؟ نه و حتماً نه. هر کسی در این دنیا سختی های مخصوص به خودش را پشت سر می گذارد. ما حق نداریم برای کسی قضاوت کنیم یا با حالتی چندش برانگیز به او خیره شویم.» 🔸 نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. باید از حرم بیرون می رفت. کیف و کفشش را برداشت. بلند شد. از دور سلام مجددی داد و از رواق خارج شد. به طرف قبور شهدای گمنام رفت. خبری از مردها نبود. کنار قبری نشست. دستش را روی سنگ سیاهش گذاشت. در حین فاتحه خواندن قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد. آرام و زیر لب گفت:«کجائید ای شهیدان خدایی؟ اطاعت از امر رهبر، شما را خدایی کرد. شما به سعادت رسیدید. دنیا را برای اهلش گذاشتید و رفتید. وجود شما مایه خیر و برکت برای همه بود. شما رفتید و اهل دنیا را برای ما باقی گذاشتید. البته هنوز امثال شما هستند، اما تعدادشان خیلی کم است. کاش ما هم مثل شما سعادتمند شویم و دنیا بماند برای جاماندگان.» @sahel_aramesh
هر آنچه دریافت از سوی توست را برایمان فراهم کن که و و همه از توست. @sahel_aramesh
گوشی اش را برداشت. وارد شد. تعداد فالوورهایش ناامید کننده بود. بین پست ها چرخی زد. می خواست یاد بگیرد چه کاری باعث بالا رفتن می شود. پست های زیادی را چک کرد. از نتیجه گردشش شوکه شد. یکی از زنش کتک می خورد تا را بخنداند. یکی صورت زیبایش را مثل جن زده ها کرده با آرایش های غیر متعارف می کرد. زن و شوهری غذاهای مزخرفی اختراع می کردند، شوهر می خورد و به به و چه چه سر می داد. یکی خودش را می کرد و یکی دیگری را. یکی با دروغ هایش کرده و مردم را دنبال خودش راه می انداخت. و خدا می داند در پاسخ فالوورهایشان چقدر بافی می کردند. پست های و دنبال کننده هایشان اندک بودند. از اینستاگرام خارج شد. گوشی اش را کنار گذاشت. از خیر زیاد شدن فالوور گذشت. عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: أَ تَرَى لاَ أَعْرِفُ خِيَارَكُمْ مِنْ شِرَارِكُمْ بَلَى وَ اَللَّهِ وَ إِنَّ شِرَارَكُمْ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يُوطَأَ عَقِبُهُ إِنَّهُ لاَ بُدَّ مِنْ كَذَّابٍ أَوْ عَاجِزِ اَلرَّأْيِ الکافي , جلد 2 , صفحه 299 محمد بن مسلم گويد:شنيدم امام صادق عليه السّلام مى‌فرمود: آيا چنين مى‌پندارى كه من خوب و بد شما را نمى‌شناسم چرا بخدا كه بد شما كسى است كه دوست دارد مردم پشت سرش حركت كنند پس به ناچار بايد دروغگو يا در رأى خود درمانده باشد. @sahel_aramesh
عیدالله اکبر، آغاز امامت امام زمان عجل الله تعالی بر همه همراهان گرامی مبارک باشد💐 بیایید در این روز با آقا عهد ببندیم و گناهی را ترک کنیم❌ و بر ترک آن تا سال آینده مداومت ورزیم. به امید اینکه مورد قبول حضرت حق و شادی دل مولایمان حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف واقع شود. برای تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم بزرگواران این کلیپ را کامل ببینید بدعت عید الزهرا برایتان روشن خواهد شد.
آقا جان سلام سال هاست ما شیعیان و محبان برایتان جشن امامت می گیریم. به یکدیگر تبریک می گوییم در حالی که شما را نمی بینیم تا دستانمان را برای بیعت به سویتان دراز کنیم. حساسیت چشم هایمان کم شده است. شاید گناه هایمان پرده بر دیده انداخته یا دنیا دوستی و دنیاپرستی مانع رفاقتمان شده است. هر روز صبح و شب سلامتان می کنم؛ اما جوابی نمی شنوم. شاید چیزی قدرت شنوایی ام را کم کرده است؛ غیبت ها، موسیقی ها یا گناه های دیگر. آقا جان، زندگی خیلی سخت شده است. مردم را با شعار تدبیر و امید فریب دادند و آهسته و آرام با بی تدبیری هایشان آن ها را به ورطه نا امیدی انداختند. آقا جان، به اسم دین پا روی دین گذاشتند. آقا جان، به اسم آزادی مملکت را به فحشاخانه تبدیل کردند. آقاجان، وقتی قانونگذار قانون را زیر پا گذاشت از دیگران توقع اجرا داشتن بیجاست. آقا جان، آن روزها وقتی کافی می گفت:«جوان هایمان پیر شدند، پیرها مردند پس آقا کی می آیی.» بچه بودم. نمی فهمیدم این حرف یعنی چه. اما الان بغض گلویم را گرفته است. یعنی کی می آیی؟ آقا جان، سال ها فکر کردم که چرا می گوییم بیا. اصلا چه لزومی دارد بیایی؟ چند وقتیست به جواب رسیده ام. دیگر برای خودم نمی خواهم بیایی. نمی خواهم بیایی تا فقط صورت ماهت را ببینم. هر چند رؤیت چهره دلربایت آرزوی همه محبانت است. اما نه، دیدن یار با اجابت تقاضا و دستوراتش لذت بخش می شود. می دانم تنها تو هستی که می توانی عدل را برقرار کنی و هر چیز را سر جای خودش قرار دهی. اما برای این هم نمی خواهم بیایی. می خواهم بیایی تا حق به حق دار برسد. تا ولایت مسلمین به دست کسی بیافتد که شایسته آن است. منتخب خداست. می خواهم بیایی تا احکام الهی را در دنیا زنده کنی. می خواهم بیایی تا اسلام حقیقی را به ما بشناسانی. می خواهم بیایی تا دستور دهی و ما عمل کنیم. می خواهم بیایی تا عالی بودن را از تو بیاموزم. آقا جان کی می آیی؟ @sahel_aramesh
آقا جان، امام زمانم، کمکمان کن خوب شویم. @sahel_aramesh
های خاص ات را فقط در راه خودت به ما کن. مگذار ذره ای از ام، صرف کاری، نیتی، هدفی جز تو شود. @sahel_aramesh
هر شب برای بیدار می شد. حال و هوای را دوست داشت. وقتی دستش را برای بخشش گناهان بالا می برد، گرمای اشک را روی گونه هایش حس و با خدا عشق بازی می کرد. خلوت با خدا برایش بهترین بود. صبح خاصی داشت. آن روز کار زیاد داشت. اصلاً وقت نداشت. مادرش از او خواست برایش سبزی بخرد. رو به مادر شد و با حالتی عصبی گفت:«مادر وقت گیر آوردی؟ می دانی امروز خیلی کار دارم، سفارش سبزی می دهی؟» غم صورت را گرفت. گفت:«ببخشید حرف بی جایی زدم. سبزی نمی خواهم.» از خانه بیرون رفت. نیمی از کارهایش ماند. خسته تر از همیشه سر بر بالش گذاشت. صبح نزدیک قضا شدن نماز شد. نمازش را خواند. فکر کرد. گفت:«آه، مادرم را ناراحت کردم. به همه کارها نرسیدم. خلوت با خدا را هم از دست دادم.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ اَلرَّجُلَ يُذْنِبُ اَلذَّنْبَ فَيُحْرَمُ صَلاَةَ اَللَّيْلِ وَ إِنَّ اَلْعَمَلَ اَلسَّيِّئَ أَسْرَعُ فِي صَاحِبِهِ مِنَ اَلسِّكِّينِ فِي اَللَّحْمِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 272 امام صادق عليه السّلام فرمود: همانا شخص گناهى مرتكب مى‌شود و بر اثر آن از نماز شب محروم مى‌شود و تأثير كار بد در صاحبش از تأثير كارد در گوشت زودتر است. @sahel_aramesh
صبح جمعه ها دعای ندبه روزیتون☺ @sahel_aramesh
🍁 با چشم های درشتش به دست مادر خیره شده بود. در باز شد. پدر جلو آمد. صورتش را بوسید. مادر نگاهش روی دست های خالی پدر خشک شد. صورتش را به طرف دیوار چرخاند. اشک غلتیده روی گونه های استخوانی اش را پاک کرد. چه می توانست بگوید. هر چه می گفت جز درد بر دردشان نمی افزود. اما چشم های از کاسه بیرون پریده حرف های زیادی داشتند که با هم بزنند. از جنگ و قحطی تحمیلی و مرگ ضعیف ترها حرف می زدند. پنهانی اشک می ریختند تا دل سوزان دیگری را نسوزانند. نگاهشان روی پوست به استخوان چسبیده قفسه سینه فرزندشان برگشت. خوشحال بودند. تپش قلبش سینه نحیفش را حرکت می دهد. هر چند نمی توانست مثل گذشته بخندد. بدود. بگرید. بلند فریاد بزند. بالا و پایین بپرد. 🍂 قحطی حتما زمانی به نقطه پایان می رسید. اگر فرزندشان می توانست آن را تحمل کند، دوباره مثل قبل حالش خوب می شد. مادر با امید برایش داستان روزهای خوب، شاد و بدون جنگ را تعریف می کرد تا شاید خواب او را با خود به سرزمین های سبز و خرم ببرد، شاید خواب غذایی لذیذ ببیند. دلش آرام گیرد و گرسنگی کمتر آزارش بدهد. 🍁 گرسنه بود. خواب سراغش نمی آمد. اما مادر آنقدر حرف های گرم زد و از غذاهای خوشمزه برایش تعریف کرد که چشمانش گرم شد. به خواب رفت؛ خوابی عمیق. مادر در جستجوی غذا همراه پدر از اتاق بیرون رفتند. بالاخره توانستند غذای ناچیزی به دست آورند. خوشحال به خانه برگشتند. وارد اتاق شدند. چشمانشان به سینه آرام گرفته فرزند خیره ماند. غذا از دست پدر افتاد. اشک روی گونه های مادر جاری شد. جلو رفت. بدن سرد او را در آغوش گرفت. @sahel_aramesh
از همه شلوغی ها و هایت که اگر این شلوغی ها نبود، هدر می رفت در راه همه شلوغی ها و هایمان را فقط برای خودت قرار ده و از همه شان، و باش. @sahel_aramesh
🌸 نمازم را قامت بستم. بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. وارد سالن شرکت شدم. همکارم به جای آنکه کار کند، گوشه دنجی پیدا کرده و خوابیده بود. برایش برنامه ریختم. فردا نخواهم گذاشت مثل امروز از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. 🌼 زنم غر می زد. از بچه ها شکایت می کرد. اخم هایم در هم رفت. دستی تکان دادم. با خودم گفتم:«بگذارید نمازم تمام شود. خدمتتان می رسم.» 🌸 ناگهان صدای خنده دخترم بلند شد. بلند گفت:«بابا، نمازت تمام شد. چرا بلند شدی. نمازت چهار رکعتی نیست؟» 🌼 از خجالت آب شدم. حتی برای لحظه ای دلم با خدا نبود. أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ اَلْعَبْدَ لَيُرْفَعُ لَهُ مِنْ صَلاَتِهِ نِصْفُهَا أَوْ ثُلُثُهَا أَوْ رُبُعُهَا أَوْ خُمُسُهَا وَ مَا يُرْفَعُ لَهُ إِلاَّ مَا أَقْبَلَ عَلَيْهِ مِنْهَا بِقَلْبِهِ وَ إِنَّمَا أُمِرُوا بِالنَّوَافِلِ لِتَتِمَّ لَهُمْ بِهَا مَا نَقَصُوا مِنَ اَلْفَرِيضَةِ. علل الشرایع , جلد 2 , صفحه 328 امام صادق عليه السّلام فرمودند: بسا نماز بنده نصف يا ثلث و يا ربع و يا خمسش بالا مى‌رود و بالا نمى‌رود از نماز مگر همان مقدارى كه بنده آن را با حضور قلب خوانده و انجام داده فلذا بندگان مأمور شده‌اند به خواندن نوافل تا بدين ترتيب نقائص از فرائض خود را تتميم و تكميل كنند. @sahel_aramesh
🍄 داخل مجازآباد به گردش پرداخت. اخبار روز را مطالعه کرد. برای کاری در سایت ها به جستجو پرداخت. خیلی اتفاقی کلیپی باز شد. خانم مسنی با مانتو زرشکی، روسری، شلوار و کفش مشکی به سؤال های آقای مصاحبه گر پاسخ می داد. خانم می گفت:«مدرک فقه و اصول دانشگاهی دارد و مخالف حجاب اجباری است. چون در قرآن آیه ای که به صراحت به این مهم بپردازد وجود ندارد و هر چه هست تفسیر است.» 🍄 با خود گفت:«عجب، باشد حرف شما قبول. اما من که بی سواد نیستم. خدا را شکر الان هم عهد دقیانوس نیست که اگر به مجهول یا مطلب شبهه ناکی برخوردیم دسترسی به حق و واقع سخت باشد. همین الساعه درست یا اشتباه بودن حرفتان اثبات می شود.» 🍄 کلیپ را تا آخر گوش داد. نکته زیاد داشت و الحمدلله تمامش برخلاف توهمات مصاحبه گر قابل جواب بود. قرآن را باز کرد. آیه 59 سوره احزاب خطاب به پیامبر فرموده بود:« *يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنينَ يُدْنينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَ‏ ذلِكَ أَدْنى‏ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيما؛* اى پيامبر، به همسران و دختران خود و زنان مؤمنان بگو: روسرى‏هاى بلند خويش را بر خود فرو پوشند كه مناسبتر است، از آن جهت كه [به متانت و وقار] شناخته شوند و مورد آزارِ [هرزگان‏] قرار نگيرند؛ و [در مورد كوتاهيهاى گذشته‏] خدا آمرزگارى است مهربان.» 🍄 با خود گفت:«نعوذ بالله مانده ام بشر را چه کسی خلق کرده خدا یا مدعیان نه به حجاب اجباری؟ در این آیه خداوند واضح و روشن درباره حجاب داشتن زنان، نحوه پوشش و چرایی آن صحبت می کند. نیاز به تفسیر هم ندارد. خدا انسان را آفریده به تمام نیازهایش واقف است. حالا این مدعیان یعنی از خدا هم بیشتر سرشان می شود؟ یعنی می دانند اگر زن بدون حجاب بیرون برود، هیچ کس جسم و روحش را نخواهد آزرد؟ یا اینکه اگر چنین اتفاقی افتاد و زنان معترض شدند؛ از زیر بار مسئولیت حرفشان شانه خالی خواهند کرد و نظریه های پوسیده و امتحان پس داده غرب را دوباره در چرخه حرف هایشان به آسیاب خواهند ریخت؟» 🍄 دلش به حال زنانی سوخت که فریب این حرف های بزک کرده را می خورند. هوای نفسشان را پروار می کنند و خودشان را درون باتلاق فساد گرفتار می سازند. با خود گفت:«چرا زن ها آنقدر که به شوهرشان برای زن دوم حساس هستند به خودشان برای شوهر دوم حساس نیستند؟ البته زن دوم برای مرد با داشتن زن اول حرام نیست اما شوهر دوم با وجود شوهر اول برای زن حرام است. حرمتش هم واضح است. زن که چند شوهر داشته باشد مثل این است که چند کشاورز بر سر یک زمین بروند و بذر بکارند. آخر سر موقع درو بر سر مالکیت محصول جنگ در می گیرد. واقعا چطور می شود مردی تمام زیبایی ها و عشوه گری های زنی را ببیند و در او طمع نکند؟ کنار گذاشتن حجاب یعنی برداشتن گام اول برای افتادن درون باتلاق فساد.» 🍄 قرآن را بست. به اطرافش نگاهی انداخت. صدای خنده بچه ها از بیرون خانه به گوشش رسید. دوباره واگویه کرد:«مگر ما همه مسلمان نیستیم؟ مگر قبول نکردیم زیر پرچم اسلام زندگی کنیم؟ مگر نمی خواهیم در امنیت به سر ببریم؟ مگر قوانین مدنی و اجتماعی جمهوری اسلامی را قبول نکرده ایم؟ پس چرا می خواهیم مثل کفار باشیم؟ خودمان را شبیه بدترین مردمانشان کنیم و اسمش را بگذاریم آزادی عمل و مختار بودن، آیا این جز هرج و مرج در جامعه و گسستن نظام خانواده چیزی به دنبال دارد؟» 🍄 آهی کشید. غم بر چهره اش نشست. بلند خواند: *ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی * *این ره که تو می روی به ترکستان است* @sahel_aramesh
رحمت خاصه خود را بر فرود آور به آن دو کن همانگونه که در به ما رحم کردند @sahel_aramesh