387.mp3
2.16M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🏃 #گریز
نفس زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد.
از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید. بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت.
چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن."
گوشی اش زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... .
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
اگر #طاعت بسیار ندارم، در هر #جهان جز تو کسی ندارم. از روبرو #خطر سراغم می آید و از #پشت سر راهی برایم نمانده، دستم بگیر که جز تو #پناهی ندارم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✨ #صدقه
🍃 قَالَ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اِفْتَتِحْ سَفَرَكَ بِالصَّدَقَةِ وَ اُخْرُجْ إِذَا بَدَا لَكَ فَإِنَّكَ تَشْتَرِي سَلاَمَةَ سَفَرِكَ.
🍃 امام صادق عليه السلام فرمود:مسافرت خود را با صدقه دادن آغاز كن و هرگاه خواستى بيرون برو؛ زيرا[با صدقه دادن ]سلامت سفرت را مى خرى.
📚 ميزان الحكمه ,جلد5 ,صفحه309؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۷ , صفحه۱۰۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید قاسم اسفندیاری:پیام من به ملت شهید پرور ایران این است، از ولایت فقیه اطاعت کنید و امر او را مو به مو اجرا نمایید. مبادا از دستورات امامان سرپیچی کنید که در این صورت مورد قهر الهی قرار خواهید گرفت. همچنین از کمبودها و گرانی که یک امر طبیعی بعد از هر انقلابی است، نهراسید.
ای مردم! کمبودها و گرانیها یک امر طبیعی بعد از انقلاب است. نهراسید و موقعی را تصور کنید که کفار قریش پیامبر و یارانش را در محاصرهی اقتصادی قرار دادند. آن بزرگواران 3 سال در دره شعب ابی طالب، با آن وضع رقت بار به سر بردند، ولی دست از دین خود برنداشتند. شما نیز ادامه دهندهی راه آن ها هستید، نباید بیم و هراسی از این کمبودها به دل راه دهید.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
388.mp3
2.03M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🎯 #دارت
نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت:" من بردم، من بردم. "
صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به او نگاه می کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و گفت:" ما بردیم، ما بردیم." سعید صدایش را کلفت کرد و گفت:" نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود."
سحر چشم غره ای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید:" خودت گفتی." دست مادرش را گرفت:" مامان ببین جر زنی می کنه." مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را همقدشان کرد. چشم های قهوه ای اخم آلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت:" داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟"
چشم های سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاق هایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچه ها با صدای بلند گفت:" بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه ."
بچه ها مشغول جمع کردن اسباب بازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد:" بچه ها بابا اومد." صدای دویدن بچه ها لبخند بر لبش آورد. پدر سلامش را میان هیاهوی بچه ها جواب داد.
سعید دست راست پدر را گرفت :" بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم. " سحر دست چپ پدر را گرفت:" نخیر من و بابا ."
پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. 8 ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت:" چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین."
دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشم هایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاق هایشان رفتند.
مادر سینی چایی را روی میز گذاشت،گفت:" خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه." پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت:" گردنم گرفت." مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت:" بچه ها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن."
مادر به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد مثل کشتی شکسته ها شده بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به اشپزخانه ببرد. پدر گفت:" دارتو بیار." سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خواب آلود پدر نگاه کرد و گفت:" چی؟" سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد:" بابا ما دو تا باهم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#کار آن دارد که با تو کاری دارد، #یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در هر دو #جهان تو را دارد هرگز تو را رها نمی کند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✨ #جانشینی_خدا
🔸 قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: مَا أَحْسَنَ عَبْدٌ اَلصَّدَقَةَ إِلاَّ أَحْسَنَ اَللَّهُ اَلْخِلاَفَةَ عَلَى وُلْدِهِ مِنْ بَعْدِهِ.
🔹 امام صادق عليه السلام فرمود:هيچ بنده اى كار صدقه دادن را به خوبى انجام نداد، مگر اينكه خداوند بعد از او جانشين خوبى براى وى بر فرزندانش شد.
📚 عدّة الداعی، صفحه61؛ الکافي , جلد۴ , صفحه۱۰
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حسن تاجیک جوبه: مادرم اگر شهید شدم که به سعادت آخرت رسیدم و در آن دنیا شفاعت شما را خواهم کرد مادرم از اینکه در راه خدا کشته شدم نگران و ناراحت نشو و باید افتخار کنی که فرزندی این چنین تربیت کرده ای و امانتی را که خداوند به تو داده بود صحیح و سالم با دست خود پس دادی.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
389.mp3
2.03M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
دلی ده که شوق #طاعت افزون کند و #توفیق طاعتی ده که به #بهشت رهنمون کند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🍃 #سرانجام_کار
✨ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ اَلْجَوَادُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : مَنْ لَمْ يَعْرِفِ اَلْمَوَارِدَ أَعْيَتْهُ اَلْمَصَادِرُ.
⚡ امام جواد عليه السلام فرمود:هر كس نداند كارى را از كجا آغاز كند، از به سرانجام رساندن آن درماند
📚 ميزان الحكمه ،جلد3 ،صفحه 54؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۳۶۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن اسفندپور:سخن از جنگ است و جهاد سخن از خون است و قیام سخن از حرکت است و شهادت . اسلام طلب یاری کرده و خدا نعمت لبیک گفتن را به امت ما ارزانی داشته بازار گرمی است که پذیرای مشتری است سعادت از آن کسانی است که با اخلاص برای یاری دین خدا قیام کنند. جوش و خروش عجیبی است انسانها برای انجام امتحان آماده میشوند و هر کس با کوله باری انباشته به حرکت در می آید. مقصد را محتویات کوله بار مشخص می کند که قرب خدا باشد یا اسفل السافلین.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
390.mp3
1.71M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌜 #خشم_ماه
با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟
مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.
زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.
مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.
دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟
- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.
- بیار بالا ببینم.
مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.
مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.
زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات رو پخته ام.
چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟
زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
از تو ميخواهم كه به سبب #دانش بيحدّ خود، براي من #خير و #نيكی را برگزينی پس بر #محمد و خاندانش #درود فرست و از هر چيز برترين را #نصيب من فرما.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh