🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حسن تاجیک جوبه: مادرم اگر شهید شدم که به سعادت آخرت رسیدم و در آن دنیا شفاعت شما را خواهم کرد مادرم از اینکه در راه خدا کشته شدم نگران و ناراحت نشو و باید افتخار کنی که فرزندی این چنین تربیت کرده ای و امانتی را که خداوند به تو داده بود صحیح و سالم با دست خود پس دادی.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
389.mp3
2.03M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسن تاجیک جوبه قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
دلی ده که شوق #طاعت افزون کند و #توفیق طاعتی ده که به #بهشت رهنمون کند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🍃 #سرانجام_کار
✨ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ اَلْجَوَادُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : مَنْ لَمْ يَعْرِفِ اَلْمَوَارِدَ أَعْيَتْهُ اَلْمَصَادِرُ.
⚡ امام جواد عليه السلام فرمود:هر كس نداند كارى را از كجا آغاز كند، از به سرانجام رساندن آن درماند
📚 ميزان الحكمه ،جلد3 ،صفحه 54؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۳۶۳
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن اسفندپور:سخن از جنگ است و جهاد سخن از خون است و قیام سخن از حرکت است و شهادت . اسلام طلب یاری کرده و خدا نعمت لبیک گفتن را به امت ما ارزانی داشته بازار گرمی است که پذیرای مشتری است سعادت از آن کسانی است که با اخلاص برای یاری دین خدا قیام کنند. جوش و خروش عجیبی است انسانها برای انجام امتحان آماده میشوند و هر کس با کوله باری انباشته به حرکت در می آید. مقصد را محتویات کوله بار مشخص می کند که قرب خدا باشد یا اسفل السافلین.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
390.mp3
1.71M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن اسفندپور قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌜 #خشم_ماه
با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟
مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.
زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.
مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.
دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟
- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.
- بیار بالا ببینم.
مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.
مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.
زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات رو پخته ام.
چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟
زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
از تو ميخواهم كه به سبب #دانش بيحدّ خود، براي من #خير و #نيكی را برگزينی پس بر #محمد و خاندانش #درود فرست و از هر چيز برترين را #نصيب من فرما.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
💥 #هشداردهنده
🍃 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ
🍃 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:كسى كه به تو هشدار مى دهد همانند كسى است كه به تو نويد مى دهد
📚 ميزان الحكمه ,جلد1 ,صفحه556؛ نهج البلاغه حکمت56
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد هادی متقی:پروردگارا می دانی که به خاطر رضای تو در این راه گام نهادم که رضای تو در یاری اسلام است و هیچ گاه نمی خواستم از موقعیت واسلحه ام به خاطر خودم با شخص دیگری استفاده نمایم پس خدایا تو هم مرا به بزرگی و کرم خود عفو فرما و سعادت شهادت را نصیب من بفرما.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد هادی متقی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد هادی متقی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
391.mp3
1.91M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد هادی متقی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
گدای #درگاه تو از گدایی خود #شادمان است و هر کس گدای تو شد، در دو #جهان سلطان است.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
💥 #تسلط_هوای_نفس
▪ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : أَشْقَى اَلنَّاسِ مَنْ غَلَبَهُ هَوَاهُ فَمَلَكَتْهُ دُنْيَاهُ وَ أَفْسَدَ أُخْرَاهُ
◾ امام على عليه السلام فرمود:بدبخت ترين مردم كسى است كه هواى نفْس بر او چيره شود؛ پس دنيايش او را در اختيار خود گيرد و آخرت خويش را تباه گرداند.
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۲۰۷,حدیث3237
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید هوشنگ محمدی نامجو:باید بدانید که این گلگون کفنان، این شهدای راه حق و آزادی با اهداء خون خود زیربنای یک جامعه آزاد مستقل را پی ریزی کرده اند و ملت ایران و شماها مدیون و همیشه مرهون فداکاری ها و جانبازی این عزیزان باشید. پایان زندگی هر کس به مرگ اوست جز مرد حق که مرگ او آغاز دفتر اوست.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار هوشنگ محمدی نامجو قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار هوشنگ محمدی نامجو قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
392.mp3
1.91M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار هوشنگ محمدی نامجو قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
📱#گوشی_همراه
میثم گوشی اش را سفت چسبیده بود. دستهای دراز به سمتش را پس می زد. آن را بالا برد. بقیه پشت سرش ایستاده بودند. با سرهای بهم چسبیده، صفحه گوشی را می بلعیدند. یکی دهانش را مثل غار پر از شمش یخ باز کرد و گفت:مجید جون، این همون شاخ اینستاگرامه.
میثم چشمانش را روی صفحه چرخاند. گفت: نه بابا، یه ببره بود هی می گفت من ببرم این همونه.
مسعود صورت میثم را با دستش کنار زد. گفت: مادر من بدون این همه آرا و ویرا با صورت چروکیده اش از این خیلیم خوشگل تره. مجید دستش را بالابرد و مثل پتک توی سر مسعود کوبید. گفت: خاک تو اون سر بی مخت کنم. آدم جلو بقیه از خوشگلی و زشتی مادرش حرف میزنه؟!
علی از دور جلو آمد. مسعود اول از همه او را دید. گفت: بچه ها جوجه شیخمون اومد. میخواید عکس شاخ ببری رو نشونش بدید؟
مجید گفت: ولش کن دوست داری حالمون رو بگیره؟
میثم نیشخندی زد. گفت: چیز بدی نمی بینیم. مردم بدتر این رو می بینن. علی بیا این رو ببین.
میثم صفحه گوشی را به سمت علی گرفت. علی نگاهش را به آسفالت دوخت. جلو رفت. دست گردن دوستانش انداخت گفت: کی میاد کشتی بگیریم؟
مسعود دستش را بالا آورد. علی گفت: پس تا پارک مسابقه دو میذاریم. اونجا هر کی برد اول شروع می کنه. میریم تو چمن تا موقع زمین خوردن بدنامونم آسیب نبینه. قبول؟
هر چهار نفرشان مسابقه دو گذاشتند. علی زودتر از همه به پارک رسید، اما امتیاز زود رسیدنش را به مسعود داد. با مسعود، میثم و مجید به نوبت کشتی گرفت. پشت هر سه را به خاک مالید. پسرها خنده کنان دنبالش دویدند تا او را بگیرند و داخل حوض پارک بیاندازند. علی فرار کرد. برای لحظه ای برگشت تا پیشروی بچه ها را ببیند. پایش داخل گودالی گیر کرد. با صورت روی زمین افتاد.
سرش را بلند کرد. صدای زوزه فشنگ از کنار گوشش گذشت. به صورت خیس مسعود دست کشید. گفت: گریه می کنی مرد؟ الان دیگه بچه نیستیم و مام تو پارک نیستیم. باید قوی باشی.
مسعود گرد و خاک نشسته روی صورت علی را با دست گرفت. به صورت خودش مالید. گفت: علی تو دستم رو گرفتی و به اینجا رسوندیم. تنهام نذار.
علی از حال رفت. چند دقیقه بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مسعود تو هم می بینی؟ دستش را بالا آورد گفت: می بینی؟ دارن میان. چقد نورانین.
مسعود به نقطه ای که علی نشان می داد، خیره شد. اشک بین ریش هایش جا گرفت. گفت: علی جونم، کجا رو می گی؟
علی مقابلش را نشان داد. چشمانش را بست. بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و گفت: از میثم و مجید حلالیت بخواه. اون روز می خواستم حواستون از گوشی پرت بشه. نمیدونستم پام میشکنه و همه تقصیرا میفته گردن اونا. بازم اگه بیهوش نشده بودم نمیذاشتم اونقدر سرکوفت بخورن. بهشون بگو حلالم کنن.
پای علی مثل برگ های درخت بید می لرزید. خون، خاک زیر پایش را گل کرده بود. علی شهادتین گفت و چشمانش را برای همیشه بست.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahele_aramesh