eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
385.mp3
1.91M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید زقاقی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 📑 انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب ،تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و  سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش  مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام  سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود. صدای زنگ گوشی اش بلند شد.  دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد.  دکمه اتصال را زد:" بله، چه کار داری؟" صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای  فاطمه را شنید:" سلام، خوبی؟" مسعود موهایش را چنگ زد و گفت:" نه خوب نیستم. کارت رو بگو." فاطمه گوشی را میان دستانش فشرد. فراموش کرد برای چه زنگ زده بود. اخم هایش درهم رفت.  بدون اینکه جواب مسعود را بدهد، گوشی را پایین آورد تا  قطع کند. یاد حرف مادرش افتاد:" مرد که عصبانی باشه، حرف نمی زنه. ازش سؤال نپرس و پاپیچش نشو؛ وقتی آروم شد، خودش میگه." فاطمه گوشی را به دهانش نزدیک کرد، آرام گفت:" کار خاصی نداشتم، اگه می تونی زودتر بیا خونه. موقع رانندگی هم به هیچی فکر نکن." مسعود به ساعتش نگاه کرد، از 10 گذشته بود. نچ کنان گفت:" حساب و کتابا باهم نمی خونه. اعصابم به هم ریخته." فاطمه آرام گفت:" پیش میاد." مسعود مثل کتری جوش آورد و با صدای بلند گفت:" پیش میاد. نزدیک صد میلیون پول این وسط غیب شده. یِ قرون، دو زار نیست که ." صدای بلند مسعود، رشته افکار فاطمه را پاره کرد. نمی دانست چه بگوید. چند بار خواست زبانش را به تندی باز کند؛ اما لبش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. نفس عمیقی کشید. گفت:" الان هر چی حساب و کتاب کنی چون ذهنت درگیره فایده نداره، بیا خونه تا فردا دوباره حساب کنی." مسعود به ارقام روی برگه ها خیره بود. اعداد مدام در ذهنش می چرخیدند. گوشی را با گفتن خداحافظ روی میز گذاشت. فاطمه با اخم به گوشی نگاه کرد،گفت:" آروم باش، اون الان عصبانیه و ناراحت، تو اضافه نشو." گوشی را آرام روی تلفن گذاشت. مسعود شقیقه هایش را مالید، مغزش در حال سوت کشیدن بود. کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. تمام برگه های فراری را جمع کرد. خودکار دست گرفت تا حساب کند. حرف فاطمه در سرش پیچید:" ذهنت درگیره نمی تونی حساب و کتاب کنی." خودکار را روی برگه ها گذاشت. کشوی میز را باز کرد تا برگه ها را در آن بگذارد. با دیدن چند برگه فاکتور دستش متوقف شد. لبخند روی لب هایش نشست. برگه ها را برداشت تا دوباره حساب و کتاب کند. برق شیشه ساعت چشمانش را به عقربه های ساعت کشاند. همه برگه ها را درون کشو ریخت، گوشی اش را برداشت و به خانه زنگ زد:" سلام فاطمه خانم گل، خدا رو شکر فکر کنم مشکل حساب و کتابا حل شد، شام مهمون منی، آماده شو." لبخند بر روی لبان فاطمه نشست. 🖊 📝 @sahel_aramesh
🌸 قالت فاطمة ابنة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم: خيارِكُم أليَنُكُم مَناكِبَهُ و أكرَمُهُم لِنِسائِهِم 🌺 حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود: بهترين شما كسانى‌اند كه با مردم نرم‌ترند و زنان خويش را بيشتر گرامى مى‌دارند. 📚 دلائل الإمامه، صفحه 76؛ عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال , جلد۱۱ , صفحه۹۰۹ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی مزیدی:خواهرانم؛ درس خود را بخوانید و ادامه دهنده راه شهدا باشید، حجاب خود را نگهدارند، چون شهیدان گفته اند؛ حجاب تو کوبنده تراز خون من است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
386.mp3
1.79M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💸 🔸 قَالَ اَلْبَاقِرُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ اَلصَّدَقَةَ لَتَدْفَعُ سَبْعِينَ عِلَّةً مِنْ بَلاَيَا اَلدُّنْيَا مَعَ مِيتَةِ اَلسَّوْءِ إِنَّ صَاحِبَهَا لاَ يَمُوتُ مِيتَةَ سَوْءٍ أَبَداً. 🔹 امام باقر عليه السلام فرمود : صدقه ، هفتاد بلا از بلاياى دنيوى و مردن بد و دل خراش را دفع مى كند . صدقه دهنده هرگز به مرگ دل خراش نمى ميرد . 📚 ميزان الحكمه ,جلد ششم,صفحه 220؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۳ , صفحه۱۳۵ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد جعفر عابدی: ای مردم بدانید همه کارهای ما برای خداست و با یاری خداست که پیروزی نصیب ما می شود و به گفته امام مبادا پیروزیها شما را مغرور سازد واز یاد خدا بیرون بیائید. مردم بعد از هر نمازی یادتان باشد که این پرچمدران این نائب امام زمان را از یاد نبرید آیا می دانید پیروزی ما از چیست؟ همه آنها از دعاهای نیمه شب امام ماست که وقتی همه خواب می باشند و درهای رحمت الهی باز است به سوی خدا می رود و به درگاه خدا ناله می کند و دعا به رزمندگان و همه مسلمین میکند. ای برادران پاسدار شما فردای بزرگی دارید شما هر کدامتان باید گرانندگان یک شهر و یک کشور باشید و لازمه اش این است که کسب علم و معرفت کنید تا بتوانید پیام شهیدان را به گوش جهانیان برسانید و در حکومت حضرت مهدی عج نقش داشته باشید تو برادرم اسلحه به زمین افتاده مرا بردار و راه حسین که راه خداست ادامه بده. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
387.mp3
2.16M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 🏃 نفس  زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد. از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید.  بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت. چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند.  هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن." گوشی اش  زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... . 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 اگر بسیار ندارم، در هر جز تو کسی ندارم. از روبرو سراغم می آید و از سر راهی برایم نمانده، دستم بگیر که جز تو ندارم. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🍃 قَالَ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اِفْتَتِحْ سَفَرَكَ بِالصَّدَقَةِ وَ اُخْرُجْ إِذَا بَدَا لَكَ فَإِنَّكَ تَشْتَرِي سَلاَمَةَ سَفَرِكَ. 🍃 امام صادق عليه السلام فرمود:مسافرت خود را با صدقه دادن آغاز كن و هرگاه خواستى بيرون برو؛ زيرا[با صدقه دادن ]سلامت سفرت را مى خرى. 📚 ميزان الحكمه ,جلد5 ,صفحه309؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۷ , صفحه۱۰۳ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید قاسم اسفندیاری:پیام من به ملت شهید پرور ایران این است، از ولایت فقیه اطاعت کنید و امر او را مو به مو اجرا نمایید. مبادا از دستورات امامان سرپیچی کنید که در این صورت مورد قهر الهی قرار خواهید گرفت. همچنین از کمبودها و گرانی که یک امر طبیعی بعد از هر انقلابی است، نهراسید. ای مردم! کمبودها و گرانی‌ها یک امر طبیعی بعد از انقلاب است. نهراسید و موقعی را تصور کنید که کفار قریش پیامبر و یارانش را در محاصره‌ی اقتصادی قرار دادند. آن بزرگواران 3 سال در دره شعب ابی طالب، با آن وضع رقت بار به سر بردند، ولی دست از دین خود برنداشتند. شما نیز ادامه دهنده‌ی راه آن ها هستید، نباید بیم و هراسی از این کمبودها به دل راه دهید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
388.mp3
2.03M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار قاسم اسفندیاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🎯 نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت:" من بردم، من بردم. " صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به  او نگاه می کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و گفت:" ما بردیم، ما بردیم." سعید صدایش را کلفت کرد و گفت:" نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود." سحر چشم غره ای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید:"  خودت گفتی." دست مادرش را گرفت:" مامان ببین جر زنی می کنه." مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را همقدشان کرد.  چشم های قهوه ای اخم آلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت:" داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم  برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟" چشم های سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاق هایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچه ها با صدای بلند گفت:" بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه ." بچه ها مشغول جمع کردن اسباب بازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد:" بچه ها بابا اومد."  صدای دویدن بچه ها لبخند بر لبش آورد. پدر سلامش را میان هیاهوی بچه ها جواب داد. سعید دست راست پدر را گرفت :" بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم. " سحر دست چپ پدر را گرفت:" نخیر من و بابا ." پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. 8 ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت:" چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین." دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشم هایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاق هایشان رفتند. مادر سینی چایی را روی میز گذاشت،گفت:" خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه." پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت:" گردنم گرفت." مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت:" بچه ها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن." مادر به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد مثل کشتی شکسته ها شده بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به اشپزخانه ببرد. پدر گفت:" دارتو بیار." سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خواب آلود پدر نگاه کرد و گفت:" چی؟" سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد:" بابا ما دو تا باهم." 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 آن دارد که با تو کاری دارد، آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در هر دو تو را دارد هرگز تو را رها نمی کند. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔸 قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: مَا أَحْسَنَ عَبْدٌ اَلصَّدَقَةَ إِلاَّ أَحْسَنَ اَللَّهُ اَلْخِلاَفَةَ عَلَى وُلْدِهِ مِنْ بَعْدِهِ. 🔹 امام صادق عليه السلام فرمود:هيچ بنده اى كار صدقه دادن را به خوبى انجام نداد، مگر اينكه خداوند بعد از او جانشين خوبى براى وى بر فرزندانش شد. 📚 عدّة الداعی، صفحه61؛ الکافي , جلد۴ , صفحه۱۰ ❤ 📝 @sahel_aramesh