eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ أَحْسَنَ مَا يَأْلَفُ بِهِ اَلنَّاسُ قُلُوبَ أَوِدَّائِهِمْ وَ نَفَوْا بِهِ اَلضِّغْنَ عَنْ قُلُوبِ أَعْدَائِهِمْ حُسْنُ اَلْبِشْرِ عِنْدَ لِقَائِهِمْ وَ اَلتَّفَقُّدُ فِي غَيْبَتِهِمْ وَ اَلْبَشَاشَةُ بِهِمْ عِنْدَ حُضُورِهِمْ. 🍃 امام على عليه السلام فرمود : بهترين وسيله اى كه مردم با آن دلهاى دوستان خود را به دست مى آورند و كينه ها را از دلهاى دشمنانشان مى زدايند،خوشرويى هنگام برخورد با آنان است و جوياى احوال آنان شدن در غيابشان و گشاده رويى با آنان در حضورشان 📚 ميزان الحكمه ،جلد اوّل،صفحه 555؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۵۷ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید سید علی اکبر حسینی راوندی: ای مردم! ای ملّت شهید پرور! ای ملّتی که با فدایی کردن فرزندان خود اسلام را سرافراز کردید! دل پیغمبر را شاد کنید، مبادا سختی ها در شما راه پیدا کند شما را به اسلام مبادا خدای نکرده بد کند. در جنگ انسانهای خالص مشخّص میشود، مبادا روز قیامت حسرت بخوریم و انگشت ندامت به دندان بگیریم که دیگر آن روز دیر است. جوانها مبادا در خطّ شیطان قرار بگیرند، من یک گله ای دارم، خدا رحمت کند شهید حسین شمس زاده که او هم گله می کرد و آن این است که چرا بیدار نمی شوید! چرا آسیاب شیطان شده اند ؟! روز پنج شنبه به صورت مفتضح بیرون می آیید کنار قبر شهیدان، خجالت نمی کشید، دردتان نمی آید اینطور عزیزان ما غریبانه به خاک و خون غلطیدند، بدنهایشان میسوزد و مفقود میشوند، شما چگونه روز قیامت جواب خواهید داد ؟! یک مقدار به خود بیایید. من هر وقت می آمدم زیارت با یک دنیا ناراحتی می رفتم، یک مقدار از فرزندان و طفلان شهدا درس بگیرید، این فرزندان هر وقت به یاد پدران خود گریه می‌کنند مسئولیّت شما بیشتر می‌شود. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سید علی اکبر حسینی راوندی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سید علی اکبر حسینی راوندی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
409.mp3
2.18M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سید علی اکبر حسینی راوندی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسار
💌 شما از: الی الکریم🌺 به: حضرت مادر🌹 🍃سلام بر ، بانوی آب و آینه مادر تویی پناهم ☘تویی آرام جانم 🍃هر موقع که چشمانم ابری و هوای دلم طوفانی شد با تو نجوا میکنم ناگاه دریای دلم آرام می شود. 🌧 🌿با تمام وجودم به تو اقتدا می کنم قربة الى الله ☘☘☘☘☘☘☘ شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید. ☘☘☘☘☘☘☘ ✨شما هم با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با شریک می شوید. سلام الله علیها 🆔 @parvanehaye_ashegh
🔸 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اقْصُرْ رَأْيَكَ عَلَى مَا يَعْنِيكَ 🔹 امام على عليه السلام فرمود:رأى خويش را به چيزهايى كه مربوط به تو مى شود محدود كن. 📚 ميزان الحكمه ،جلد4 ،صفحه351؛ نهج البلاغه، نامه69 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد باقر شریف تبار:به دوستانم بگوئید که بر علیه سرمایه داران بزرگ بایستند و با آنان مقابله کنند و حرف امام را فراموش نکنند که گفت : ما نه طرف دار سرمایه دار هستیم و نه طرفدار نئودال. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد باقر شریف تبار قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد باقر شریف تبار قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
410.mp3
1.8M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد باقر شریف تبار قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 😡 یقه فرهاد میان مشت نادر پیچ می خورد. حسین میانشان ایستاده بود. نادر صورت فرهاد را نمی دید. حسین مدام می گفت:" بسه بابا، مردای گنده دست بردارید، اول کارمون تا قلق کار دستمون بیاد از این ضررا می کنیم." نادر ابروهای کوتاهش را در هم پیچید. جای دست فرهاد روی صورتش زوق زوق می کرد. دندان بر هم فشرد. روی سرپنجه اش ایستاد و از بالای سر حسین صورت کشیده فرهاد را نشانه رفت. صدای سیلی در فضای اتاق پیچید. کف دستش مثل کباب برشته شد. فرهاد فحش داد و مثل خروس جنگی بالا و پایین پرید تا نادر را بزند. مشت و لگد مثل نقل و نبات بین هم رد و بدل می کردند. حسین بین آنها مثل گوشت قربانی از هر دو طرف کتک می خورد. صورت لاغر حسین مثل انار سرخ شد. تحملش تمام شد. تمام نیرویش را در دستانش جمع کرد. فرهاد و نادر را هل داد،فریاد زد:" بسه دیگه، شورشو درآوردین. دم و دقیقه به جون هم می پرین، خستم کردین." نادر و فرهاد نفس زنان به هم خیره بودند. آتش از چشمانشان می بارید. منتظر بودند نیروی از دست رفته به بازوانشان برگردد تا دوباره درگیر شوند. حسین هر دو را نگاه کرد. فهمید که داستان سر دراز دارد، به سمت گاوصندوق رفت و گفت:" شراکتمون تموم شد، دیگه می خوام برای خودم کار کنم. شما هم تا می تونین تو سروکله هم بزنین." نادر و فرهاد با شنیدن حرف حسین وا رفتند. تمام سرمایه کارشان از حسین بود. آنها فقط شراکتی پول اجاره مغازه را می دادند. قبل از اینکه نادر و فرهاد از شوک حرف حسین خارج شوند. حسین کیف و کت به دست گفت:" تا عصر فرشا رو می برم، پول اجاره این دو ماهم خودم می دم. دیگه حوصله دعوا و درگیری ندارم." حسین از راه پله های مارپیچ طبقه دوم مغازه پایین رفت. فرهاد با اخم به نادر نگاه کرد، گفت:" همینو می خواستی بی عرضه!" بعد به دنبال حسین از پله ها سرازیر شد. بارها سر القابی که فرهاد به او می داد، بحث و دعوا کرده بودند؛ قرار شده بود به هم توهین نکنند اما اشتباه فرهاد و از دست دادن یک معامله ی خوب، دوباره زبان فرهاد را برای توهین باز کرد. نادر مثل زودپز جوش آورد. پشت سر فرهاد راه افتاد. میان راه پله ها حرف فرهاد به حسین را شنید:" از دستش خسته شدم یِ بی عرضه به تمام معناست؛ با اون کارا پیش نمیره خودمون دو تا می تونیم کلی پیشرفت کنیم." گوش نادر سوت کشید، در مغزش حرف فرهاد می پیچید و تکرار می شد. پرده ای سرخ رنگ جلوی چشمانش را گرفت. فاصله اش با فرهاد را مثل شیر زخمی با پریدن جبران کرد. دستش را روی کمر فرهاد گذاشت، با شدت هلش داد. فرهاد که جایی را نگرفته بود مثل پر کاهی از زمین کنده شد. دو سه پله پایین تر سرش به سنگ پله خورد. روی پله ها غلتید و روی زمین افتاد. حسین و نادر هر دو خشکشان زد. خون از پیشانی فرهاد مثل جوی آب روان شد. حسین با چشم ها باز و گرد به نادر نگاه کرد. با فریاد گفت:" چی کار کردی؟" پله ها را با سرعت پایین رفت. نادر با فریاد حسین به خودش آمد. قرمزی خون، ضربان قلبش را کند کرد. دو سه پله بالا رفت، برگشت و با سرعت از پله ها پایین رفت. حسین نبض فرهاد را گرفت. چشم های بسته فرهاد نفس های نادر را به شماره انداخت. دو سه قدم عقب عقب به سمت در مغازه رفت. برگشت و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. مغازه بزرگ بود و رهگذاری مچاله از خستگی کار روزانه از خشم خورشید سوزان فرار می کردند. نادر تصمیم گرفت از مغازه بیرون برود. در شیشه ای کشویی مغازه را باز کرد. حسین فریاد زد:" ترسوی بزدل نمرده زنگ بزن اورژانس قبل از اینکه دیر بشه. " شنیدن این القاب از زبان حسین او را خرد کرد. گوشی اش را بیرون آورد و شماره گرفت. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 نگذار عمرم را در بی‌خبری از تو سازم و را در سرمستیِ از تو فرسوده گردانم. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
👋 ✨ قَالَ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : مَا صَافَحَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رَجُلاً قَطُّ فَنَزَعَ يَدَهُ حَتَّى يَكُونَ هُوَ اَلَّذِي يَنْزِعُ يَدَهُ مِنْهُ 🌟 امام صادق عليه السلام فرمود:رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه با مردى دست مى داد، هرگز دست خود را از دست او نمى كشيد تا اين كه او دستش را از دست حضرت بكشد 📚 ميزان الحكمه ,جلد6 ,صفحه260؛ الکافي , جلد۲ , صفحه۱۸۲ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمود شریف نژاد:ای برادران و خواهران : بدانید که شما بنده خدائید پس از فرمان خدا سرباز نزنید . عروس من جبهه شهادت است صدای غرش گلوله و توپ عقد مرا خواهند خواند و با پوششی از خون گرم سرخ خود را برای معشوقم آرایش خواهم کرد و نام فرزندم آزادی و من همین جا فرزندم آزادی را به شما می سپارم از آن محافظت کنید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمود شریف نژاد قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود شریف نژاد قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
411.mp3
2M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود شریف نژاد قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 یک عمر به من دادی، من یک عمر کردم، کردم، تو را کردم. تو فرمودی این کار را نکنید، من انجام دادم. به خودت مرا ببخش. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌟 💥 قَالَ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : إِنْ قَدَرْتُمْ أَنْ لاَ تُعْرَفُوا فَافْعَلُوا وَ مَا عَلَيْكَ إِنْ لَمْ يُثْنِ اَلنَّاسُ عَلَيْكَ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ تَكُونَ مَذْمُوماً عِنْدَ اَلنَّاسِ إِذَا كُنْتَ مَحْمُوداً عِنْدَ اَللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ⚡ امام صادق عليه السلام فرمود : اگر توانستيد ناشناخته بمانيد، چنين كنيد ؛ وقتى نزد خدا ستوده باشى نگران نباش كه مردم ستايشت نكنند و نگران نباش كه در نظرشان نكوهيده اى . 📚 ميزان الحكمه ،جلد سوّم ،صفحه 512؛ الکافي , جلد۸ , صفحه۱۲۸ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید مصیب قاسمیان: این دنیا آزمایشی بیش نیست و زندگی جاوید آن جهان است. از خواهرانم می خواهم حجاب اسلامی را حفظ کنید . اما برادران عزیز : امام را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مصیب قاسمیان قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصیب قاسمیان قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
412.mp3
1.98M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مصیب قاسمیان قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 اولین قورمه سبزی بود که بدون نظارت مادرش می پخت. هر چند دقیقه یک بار بالای سر قابلمه می رفت، آن را هم می زد و مزه می کرد. مقداری نمک داخل قورمه سبزی ریخت. برای آخرین بار مزه کرد. خندان از مزه اش، کاسه ای از قورمه سبزی پر کرد. جلوی آینه رفت؛ موهای بورش را شانه زد. وقتی از تمیزی ظاهر و مرتبی موهایش مطمئن شد. سینی به دست از پله های خانه دوطبقه پدری شوهرش پایین رفت. زنگ خانه را زد. به محض باز شدن در سلام کرد. صورت سبزه مادر شوهرش با دیدن او تغییری نکرد، جوابش را به آرامی داد. مینا منتظر بود تا در خانه برای ورودش بازتر شود؛ اما مادر شوهرش میان در مثل کوه ایستاده بود. ذوقش کور شد. سینی را به سمت مادر شوهرش گرفت، گفت:« بفرمایید، برای شما آوردم.» مادر شوهرش به چشمان سیاه مینا خیره شد، یاد چشمان شهلایی دختر خواهرش افتاد. دلش می خواست مسعود با او ازدواج کند؛ ولی مسعود عاشق مینا شده بود. دندان های مصنوعی اش را بر هم فشرد، گفت:« ناهار درست کردم.» مینا انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. ابروهایش بالا پرید، بلافاصله گفت:« بوش تو ساختمون پیچید، گفتم شاید دلتون بخواد برای همین آوردم.» مادر شوهرش به سبزی های شناور درون کاسه نگاه کرد، گفت:« مگه ویار دارم که دلم بخواد هرچند بو و شکلشم چنگی به دل نمی زنه. » مینا مثل یخ وا رفت. دلش مثل نگین های آویز جلوی در خانه مچاله شد. اخم هایش را درهم کرد. صدای سلام مسعود لب های آماده حرف زدنش را بست. مادر شوهرش لبخند به لب جواب مسعود را داد. در با وِرد حضور مسعود کامل باز شد. مادر شوهرش گفت:« خوش اومدی، بیا تو پسرم، غذایی که دوست داری درست کردم.» مسعود کفش هایش را درآورد، گفت:« پس چرا دم در وایساده بودین، مینا بیا تو.» به دنبال مادرش وارد خانه شد. گدازه های خشم و عصبانیت در حال فوران کردن از درون مینا بودند. می خواست داد بزند. فحش بدهد. ظرف غذا و محتویاتش را جلوی خانه مادر شوهرش بریزد. دو، سه پله بالا رفت. لبش را جوید. پله های رفته را برگشت. انگشتانش را به دور سینی فشرد. از مسعود تمام ماجرای دختر خاله اش را شنیده بود. به گمانش بعد ازدواجشان همه چیز تمام شده؛ اما با این رفتار مادرشوهرش فهمید که ماجرا تمام نشده است. مسعود با صدای بلند مینا را صدا زد. مینا با اخم وارد خانه شد. مسعود در حال ناخنک زدن به کتلت ها بود. مینا گره ابروهایش را باز کرد، مسعود و زندگی اش را دوست داشت. فقط باید کمی تحمل می کرد تا مادرشوهرش او را بپذیرد. سینی را وسط سفره کنار کتلت ها گذاشت، گفت:« قورمه سبزی برات درست کردم، برای مادرم آوردم.» نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخانه رفت. 🖊 📝 @sahel_aramesh