eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📄 صدای جیر جیرک ها در میان هوهوی باد می چرخیدند. نسیم خنکی صورت سنگریزه کوچک را نوازش کرد. به نور مهتاب رسیده تا کنار پایش خیره شد. زیر لب گفت:« چرا هنوز نیومده، نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟» سنگریزه کناری تن تیزش را به سنگریزه کوچک زد:« چی میگی؟» سنگریزه لبش را جوید، به ورودی غار نگاه کرد:« هر شب، این موقعه ها مگه اینجا نبود، دلم براش تنگ شده ، پس کِی... » حرفش تمام نشده بود که گوی مهتابی آسمان، سایه مردی را تا انتهای غار کشید. مرد از روشنایی مهتاب به سیاهی مطلق غار وارد شد. صدای خش خش پاهایش روی سنگریزه ها قلب سنگریزه کوچک را آرام کرد. مرد روی زمین کنار سنگریزه نشست. چشم هایش را بست و دستانش را به آسمان بلند کرد. سنگریزه کوچک به صورت خیس از اشک او نگاه کرد. شانه اش را به سنگریزه کناری زد:« هِی! اومد. کاش زمزمه هایش را شروع کند. قلبم با شنیدنشان به آسمان پرواز می کند... .» مرد لب هایش را گشود:« پروردگارا! بندگانت را بیامرز... .» سنگریزه کوچک چشمانش را بست با بقیه دوستانش کلمه به کلمه با او تکرار کردند. یکدفعه نور شدیدی پشت چشمانش احساس کرد. چشمانش ‌را باز کرد. نور تمام اطرافشان را گرفته بود. چشمان مرد گرد شده بود. تپش قلبش مثل قلب گنجشک اوج گرفت. سنگریزه لرزید. نور به مرد نزدیک شد و به درونش قدم گذاشت. صدایی از میان نور گفت:« بخوان.» مرد به اطرافش نگاه کرد. جز سنگ های کوچک و بزرگ در هم تنیده و بر هم فشرده چیزی ندید. با صدای آرامی گفت:« تو کیستی؟» صدا گفت:« جبرئیل. ای محمد! » حضرت محمد(ص) به پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید. از غار بیرون رفت. به راست و چپش نگاه کرد. کسی را ندید. به درون غار برگشت. سنگریزه کوچک گفت:« جبرئیل اینجا چه کار داره؟» نور به سمت حضرت محمد(ص) نزدیک شد. دو دست نورانی با لوح سفیدی جلوی دیدگان محمد (ص) ظاهر شد،گفت:« بخوان.» حضرت محمد (ص) گفت:« من بلد نیستم بخوانم.» نور دور بدن محمد(ص) پیچید و گفت:« با من بخوان.» محمد (ص) به لوح خیره شد و همصدا با جبرئیل خواند:« ‏اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ،خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، الَّذِي عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. بخوان به نام پروردگارت كه آفريد،انسان را از علق آفريد، بخوان و پروردگار تو كريمترين [كريمان] است،همان كس كه به وسيله قلم آموخت،آنچه را كه انسان نمى‏ دانست [بتدريج به او] آموخت.» سکوت حکمفرما شد. یکدفعه نور ناپدید شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. بدن محمد (ص) در گرما می سوخت. تمام بدنش عرق کرده بود. محمد(ص) جملات را با خود زمزمه کرد. با تکرار کلمات بدنش می لرزید. دانه های اشک از چشمانش جاری شد. سر بر زمین گذاشت و به پرودگار عالم سجده کرد. کلمات را دوباره و دوباره تکرار کرد. سنگ ها و سنگریزه ها هر بار با او تکرار می کردند. محمد سر از روی زمین بلند کرد به ورودی غار نگاه کرد. نور را در آسمان دید. زمزمه ای شنید:« ای محمد! پروردگار جهان تو را رسول و فرستاده ی خود در میان مردم قرار داده و من جبرئیل مأمور این بشارت به تو هستم.» سنگریزه کوچک میان خنده و گریه گفت:« الحمدلله امین شهر، رسول خدا روی زمین شد.» 🖊 📝 @sahel_aramesh
🍃 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ:فِي اَلضِّيقِ وَ اَلشِّدَّةِ يَظْهَرُ حُسْنُ اَلْمَوَدَّةِ. 🍃 امام على علیه السلام فرمود: در تنگى و سختى است که محبت راستین آشکار مى شود. 📚 میزان الحکمه ،جلد دوّم،صفحه ۴۱۹؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۴۷۹ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت نامه شهید محمد رضا کریمی:برادران قدر این انقلاب و این جنگ را بدانید به والله این جنگ برای ما نعمت است اینقدر باید در این راه شهید بدهیم که راه کربلا باز شود و قدس عزیز آزاد شود ما در این راه شهیدانی داده ایم که واقعاً برای این انقلاب مثمر ثمر بوده اند شهیدانی که هرگز پیکرهایشان به سوی خانهایشان حمل نشد و بر روی دوش دوستان و آشنایان قرار نگرفت. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
443.mp3
1.97M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا کریمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ:حُسْنُ اَلظَّنِّ يُخَفِّفُ اَلْهَمَّ وَ يُنْجِي مِنْ تَقَلُّدِ اَلْإِثْمِ 🔸 امام على علیه السلام فرمود: خوش بینى، اندوه را مى کاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند . 📚 میزان الحکمه ,جلد ششم,صفحه ۵۶۸؛غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۳۴۴,حدیث ۴۸۲۳ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت نامه شهید سعید جان بزرگی: پاسداران براي خدا از هر چه دارند مي گذرند و لذت در سنگر و جبهه را احدي جز خودشان نمي دانند. لذت عاشق هنگام ديدن معشوق و خلوت با او چگونه است؟ پاسداران شب هنگام به خواب پشت پا مي زنند و مشغول راز و نياز با حق تعالي مي شوند. سپاه و جبهه جوارالله است و محلي است كه انسان مي تواند به وجه الله نظر كند. بدين گونه است كه حضرت امام خميني(ره) فرموده اند كه: اي كاش من هم يك پاسدار بودم. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
444.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید جان بزرگی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🌸جواد کلید را داخل قفل در گذاشت، نفس عمیقی کشید. به در خیره شد. دلش نمی خواست وارد خانه شود. پاهایش در کفش مثل تخم مرغ در حال آب پز شدن بود. کلید را در قفل آرام چرخاند. نور قبل از او به درون خانه قدم گذاشت. 🍃به آشپزخانه سرد و تاریک سرک کشید. روبروی تلویزیون نشست. کنترل را برداشت، صدای تلویزیون همزمان با صدای بسته شدن در خانه بلند شد. نگاه جواد به سمت در کشیده شد. دیدن کیسه خرید لوازم آرایشی، پوزخند بر لبان جواد نشاند. لیلا در خانه به ندرت از لوازم آرایشی استفاده می کرد. جواد سلام آرام او را بی جواب نگذاشت. لیلا بدون اینکه حرف دیگری بزند به اتاق رفت. 🌺آرم شروع اخبار ، تمام حواس جواد را به خودش جلب کرد. صدای ناله روده اش باعث شد نگاهش از یخبندان تبریز به درون آشپزخانه خاموش اسکیت بازی کند. با صدای بلند رو به اتاق گفت:« شام درست نمی کنی؟» لیلا بلندتر گفت:« نه، مگه من کلفتتم هر چی میخوای خودت بلند شو درست کن.» 🍃جواد با کف دست روی ران هایش زد و گفت:« باز شروع شد، مگه من کلفتم! آخه این زندگی که ما داریم، هر چی ازت میخوام این جمله را مثل چماق بردار و بکوب تو سرم. اگه به این حرف باشه که منم نباید کار کنم.» 🌸لیلا دست به کمر از اتاق خارج شد و گفت:« وظیفته کارکنی و خرجی بدی .» جواد تخم مرغ ها را درون ماهی تابه شکست، گفت:« این حرفا را هزار بار زدیم، دیگه بسه. فکر می کردم بعد اون همه مشاور رفتن و بحث دیشب شاید،شاید نظرت درباره زندگی مشترک چیزی غیر از خرید و تفریح با دوستان بشه ؛ ولی انگار آش همون آشه و کاسه همون کاسه.» 🍃لیلا ابروهای کلفت تتو شده اش را گره زد. وسط سالن ایستاد، گفت:« منظور؟» جواد ماهی تابه را روی اپن آشپزخانه گذاشت،خیره به چشمان عسلی لیلا گفت:« زن زندگی می خواستم تا با حضورش خونم روشن و گرم باشه.» 🌺لیلا چشمانش را مثل شمشیر به سمت جواد کشید. جواد قبل از اینکه داد و بیداد لیلا شروع شود تا او هم جوش بیاورد، پیش دستی کرد و گفت:« داد و بیداد دردی رو دوا نمی کنه . من می خوام اوضاع رو تغییر بدم، تلاشم کردم ؛ولی مثل اینکه تو نمی خوای.» جواد به سمت در خانه رفت و از خانه خارج شد. 🖊 📝 @sahel_aramesh