eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
049.mp3
2.03M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 شیشه عطر زیبایی را بیرون آورد. آن را جلو نور گرفت. به تلالو نور روی شیشه و هفت رنگ شدن آن خیره شد. درش را برداشت. اندکی از آن را روی مچ لاغر دستش اسپری کرد. مچ دو دست را به هم مالید. دستش را جلو بینی گرفت. چشمانش را بست و با اعماق وجودش بو کشید. بو را بلعید. با هر ضربان قلبش بو بیشتر در فضا می پیچید. تک تک سلول های بدنش بوی عطر امیر را گرفتند. عطری که روز تولد سارا برایش هدیه آورده بود. جعبه و شیشه عطر را روی میز تحریر گذاشت. روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست. آینده را در ذهنش تجسم کرد. پدر از دیدن امیر شاد و خوشحال برگشت. به دخترش با حسن انتخابش آفرین گفت. مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد. سارا و امیر سر سفره عقد نشستند. سارا قرآن می خواند. امیر، از داخل آینه ی جلوش سارا را می پایید. قند درون دلش آب می شد. سارا خوش داشت با تأخیر انداختن بله گفتن کمی اذیت های قبل از آن روز را جبران کند. قرآن خواندنش را طول داد و به صداهای اطراف توجهی نداشت. ناگهان صدای راضیه رشته افکارش را پاره کرد:«بیا مادر، بابایت آمده است. بیا نهار، بیا دختر گلم.» 🔸 سارا مثل آدم خواب زده، از جا پرید. از طرفی ناراحت بود از رؤیای به آن شیرینی بیرون کشیده شد؛ از طرفی به خاطر سرآمدن انتظارش، خوشحال بود . بلند شد. از اتاق بیرون رفت. مادر وسط پذیرایی مثل همیشه روفرشی انداخته و روی آن سفره پهن کرده بود. سارا بارها به این کار ایراد گرفته و گفته بود:«میز نهارخوری برای چیست؟ اسمش رویش است، نهارخوری، پس باید نهار را روی آن خورد. چرا اینقدر اصرار دارید روی زمین بخوریم؟» 🔸 راضیه با لبخند در جواب گفته بود:«مادر من، حالا اسمش را گذاشتند نهارخوری، حتما نباید که بر طبق اسمش با آن رفتار کرد. در اسلام حتی به نحوه نشستن سر سفره غذا هم اشاره شده است. میز نهارخوری را فرنگی ها مد کرده اند برای من که می خواهم دو تا سیب زمینی پوست بگیرم یا ساعت ها روی پا باشم و اندکی کارهایم را اینطوری نشسته انجام دهم خوب است، اما برای غذا خوردن خوب نیست.» 🔸 سارا از حرف های مادرش به سرگیجه افتاده و گفته بود:«آخر چرا؟خوب اسلام یک حرفی زده باشد از کجا معلوم درست باشد؟» 🔸 راضیه لبش را گزیده و جواب داده بود:«دخترم آمدی و نسازی. اول که خدا تمام رفتارها و اعمال درست را توسط معصومین علیهم السلام برای ما بیان کرده است. بعد هم شما که درس خوانده هستید. هر جا به روایتی شک کردید می توانید از روی راوی یا مضمون آن یا ارجاعش به آیات قرآن صحت آن را تخمین بزنید. فعلا تا زمانی که کسی نتواند خلاف این روایات را اثبات کند ما روی زمین سر سفره می نشینیم. آن هم با رعایت بقیه آداب سفره.» 🔸 سارا هر چند قانع نشده بود. در برابر استدلال های محکم مادرش سکوت کرده و از آخرین بحثشان دیگر با او دهن به دهن نشد. سلام گفت. دست هایش را شست و کنار مادر روی زمین نشست. راضیه چند عدد شامی برایش داخل پیش دستی گذاشت. سارا پیش دستی را از او گرفت. نگاهی به شامی های سرخ شده انداخت. بزاقش به جنب و جوش افتاد. صدای قار و قور از معده اش بلند شد. پدر سر بالا آورد. سارا حالت غریبی درون چشمان پدرش حس کرد. پدر با تند مزاجی و پرخاشی بی سابقه گفت:«چرا غذایت را نگاه می کنی؟ بخور دیگر. نگاه ندارد.» 🔸 راضیه نگاهی به سارا انداخت و نگاهی به سهیل. نمی دانست برای آرام کردن پدر و دختر چه باید بگوید. فکری به ذهنش رسید. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🍂 🔸 قَالَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ: مِنَ اَلْخُرْقِ اَلْمُعَاجَلَةُ قَبْلَ اَلْإِمْكَانِ وَ اَلْأَنَاةُ بَعْدَ اَلْفُرْصَةِ 🔹 امام على عليه السلام فرمود: شتاب كردن در كارى پيش از توانايى بر آن و درنگ كردن بعد از دست يافتن به فرصت، نشانه حماقت است 📚 نهج البلاغة , حکمت363, صفحه 538 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 عوامل حزب دمکرات ضرباتی از این رزمنده خورده بودند و بخاطر کینه‌ای که از او در دل داشتند و با شناختی که از محمد رضا رویایی پیدا کرده بودند، برای سر وی جایزه تعیین کردند که در نهایت دو گروه سه نفره از عوامل حزب دموکرات که از مدت‌ها پیش او را تحت نظر داشتند و درباره‌اش تحقیق می کردند، در نیمه شب بیست و چهارم شهریور ماه 1364 و در شب بعد از عقد شهید با کمک عوامل نفوذی محلی، محمدرضا را در کوچه‌ای فرعی در شهر بانه ترور Assassination و به شهادت رساندند. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
050.mp3
2.31M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
با سری افکنده به درگاهت رو آورده ایم. ما را به حضورت بپذیر و پاکمان کن. ❤ روزی هر تان باشد الهی 📝 @sahel_aramesh
🔸 دستی روی موهای مشکی و بلند سارا کشید و گفت:«گلکم نهارت را بخور به موقع خودش خیالت را راحت خواهم کرد.» 🔸 سارا با شنیدن این حرف برق امیدی درون دلش جرقه زد. پیش دستی را زمین گذاشت. تکه ای نان برداشت. لقمه ها را باعجله و بدون فرصت خوب جویده شدن قورت داد. راضیه گفت:«چقدر عجله داری؟ قدری آرام تر.» 🔸 سارا خواست حرفی بزند که لقمه داخل گلویش پرید. راضیه هول شد. سهیل چشم های میشی اش را گشاد کرد و به راضیه گفت:« چرا بِرّ و بِرّ نگاهش می کنی؟ بزن تخته پشتش، الان خفه می شود.» راضیه با کف دست چند دفعه محکم ما بین دو کتف سارا کوبید. سارا با دست به کافی بودن ضربه ها اشاره کرد. بعد از سرفه ای نفسش بالا آمد. گفت:«آخیش، نزدیک بود خفه بشوم.» 🔸 چهره راضیه درهم رفت. گفت:«چقدر بگویم آرام تر. مگر عزرائیل دنبالت کرده است؟» 🔸 سارا سرش را پایین انداخت. دست هایش را در هم گره کرد. گونه هایش اندکی به سرخی رفت. آهسته گفت:«عزرائیل که نه، شوق شنیدَ...» 🔸 راضیه لقمه ای با بی خیالی و طمأنینه از جلویش برداشت. داخل دهان گذاشت. آهسته و با دقت بین دندان هایش آسیابشان کرد. درون ذهنش فکرهای جور واجوری رژه می رفتند. قبل از اینکه سارا از اتاق بیرون بیاید، سهیل نظرش را درباره امیر به او گفته بود. او می دانست سهیل حتی از قیافه امیر، از آن صورت سبزه و چشمان ریز دو دو زننده در کاسه سر، خوشش نیامده بود تا چه رسد به حرف زدنش، به آن لحن لوس و کشدارش. سهیل به او گفت:«این پسر نمی دانم ما را چه حساب کرده است. چنان زبان می ریخت مثل اینکه کار تمام شده است. فکر می کند دختر یکی یکدانه مان را دو دستی تقدیمش خواهیم کرد. فقط به خاطر اینکه همکلاسی یا هم دانشگاهی هستند. هیچ شغلی ندارد. امیدوار است بعد از فارق التحصیلی شغل خوبی گیر بیاورد. پدر و مادرش حدود یکی، دو میلیون برایش پس انداز کرده اند. هیچ چیز دیگری از خودش ندارد. به نظرت با این مقدار پول می شود برای دختری که تا امروز هیچ سختی ای ندیده زندگی خوبی تدارک دید.» 🔸 راضیه مانده بود چه بگوید. واقعا با دو میلیون پول یک اتاق زهوار در رفته قدیمی در پست ترین نقطه شهر هم نمی شد کرایه کرد. اما با عشق سوزان درون سینه دخترش چه باید می کرد. لقمه اش را که فرو داد به سارا گفت:«نهارت را خوردی. برو سراغ درس و مشقت. شب با هم صحبت می کنیم.» 🔸 سارا نهارش را تمام کرد. به امید اینکه از زیر زبان پدرش حرفی بشنود به راضیه گفت:«ظرف ها را بدهید من می شویم.» 🔸 راضیه دست او را آرام کنار زد و گفت:«لازم نکرده است. کاری را که گفتم انجام بده.» 🔸 سارا نا امید با لوچه ای آویزان به طرف اتاقش برگشت. کتابش را از کیف کولی مشکی اش بیرون آورد. روی صندلی پشت میز تحریرش نشست و مشغول مطالعه شد. افکار مزاحم دست از سر او بر نداشتند. چشم هایش روی صفحات کتاب راه می رفت؛ اما ذهنش همه جا بود به جز کتاب. مدام با خودش احتمالات را مرور می کرد. صورت عبوس پدر جلو چشمانش آمد و نتیجه گرفت:«پدر از امیر خوشش نیامده است. حتما می خواهند شب بحث خواستگاری هیراد را جلو بکشند.» چند ثانیه گذشت. گفت:«نه، نه، اینطور نیست. تو چقدر احمق هستی سارا. قیافه پدر همیشه عبوس است. از روی قیافه او نمی شود به عمق وجودش پی برد. اگر از دست من ناراحت بود، اگر امیر را نپسندیده بود، هیچ وقت بعد از پریدن غذا در گلویم به مادر برای دست پاچه شدنش نمی توپید.» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh