eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 عوامل حزب دمکرات ضرباتی از این رزمنده خورده بودند و بخاطر کینه‌ای که از او در دل داشتند و با شناختی که از محمد رضا رویایی پیدا کرده بودند، برای سر وی جایزه تعیین کردند که در نهایت دو گروه سه نفره از عوامل حزب دموکرات که از مدت‌ها پیش او را تحت نظر داشتند و درباره‌اش تحقیق می کردند، در نیمه شب بیست و چهارم شهریور ماه 1364 و در شب بعد از عقد شهید با کمک عوامل نفوذی محلی، محمدرضا را در کوچه‌ای فرعی در شهر بانه ترور Assassination و به شهادت رساندند. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
050.mp3
2.31M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا رویایی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
با سری افکنده به درگاهت رو آورده ایم. ما را به حضورت بپذیر و پاکمان کن. ❤ روزی هر تان باشد الهی 📝 @sahel_aramesh
🔸 دستی روی موهای مشکی و بلند سارا کشید و گفت:«گلکم نهارت را بخور به موقع خودش خیالت را راحت خواهم کرد.» 🔸 سارا با شنیدن این حرف برق امیدی درون دلش جرقه زد. پیش دستی را زمین گذاشت. تکه ای نان برداشت. لقمه ها را باعجله و بدون فرصت خوب جویده شدن قورت داد. راضیه گفت:«چقدر عجله داری؟ قدری آرام تر.» 🔸 سارا خواست حرفی بزند که لقمه داخل گلویش پرید. راضیه هول شد. سهیل چشم های میشی اش را گشاد کرد و به راضیه گفت:« چرا بِرّ و بِرّ نگاهش می کنی؟ بزن تخته پشتش، الان خفه می شود.» راضیه با کف دست چند دفعه محکم ما بین دو کتف سارا کوبید. سارا با دست به کافی بودن ضربه ها اشاره کرد. بعد از سرفه ای نفسش بالا آمد. گفت:«آخیش، نزدیک بود خفه بشوم.» 🔸 چهره راضیه درهم رفت. گفت:«چقدر بگویم آرام تر. مگر عزرائیل دنبالت کرده است؟» 🔸 سارا سرش را پایین انداخت. دست هایش را در هم گره کرد. گونه هایش اندکی به سرخی رفت. آهسته گفت:«عزرائیل که نه، شوق شنیدَ...» 🔸 راضیه لقمه ای با بی خیالی و طمأنینه از جلویش برداشت. داخل دهان گذاشت. آهسته و با دقت بین دندان هایش آسیابشان کرد. درون ذهنش فکرهای جور واجوری رژه می رفتند. قبل از اینکه سارا از اتاق بیرون بیاید، سهیل نظرش را درباره امیر به او گفته بود. او می دانست سهیل حتی از قیافه امیر، از آن صورت سبزه و چشمان ریز دو دو زننده در کاسه سر، خوشش نیامده بود تا چه رسد به حرف زدنش، به آن لحن لوس و کشدارش. سهیل به او گفت:«این پسر نمی دانم ما را چه حساب کرده است. چنان زبان می ریخت مثل اینکه کار تمام شده است. فکر می کند دختر یکی یکدانه مان را دو دستی تقدیمش خواهیم کرد. فقط به خاطر اینکه همکلاسی یا هم دانشگاهی هستند. هیچ شغلی ندارد. امیدوار است بعد از فارق التحصیلی شغل خوبی گیر بیاورد. پدر و مادرش حدود یکی، دو میلیون برایش پس انداز کرده اند. هیچ چیز دیگری از خودش ندارد. به نظرت با این مقدار پول می شود برای دختری که تا امروز هیچ سختی ای ندیده زندگی خوبی تدارک دید.» 🔸 راضیه مانده بود چه بگوید. واقعا با دو میلیون پول یک اتاق زهوار در رفته قدیمی در پست ترین نقطه شهر هم نمی شد کرایه کرد. اما با عشق سوزان درون سینه دخترش چه باید می کرد. لقمه اش را که فرو داد به سارا گفت:«نهارت را خوردی. برو سراغ درس و مشقت. شب با هم صحبت می کنیم.» 🔸 سارا نهارش را تمام کرد. به امید اینکه از زیر زبان پدرش حرفی بشنود به راضیه گفت:«ظرف ها را بدهید من می شویم.» 🔸 راضیه دست او را آرام کنار زد و گفت:«لازم نکرده است. کاری را که گفتم انجام بده.» 🔸 سارا نا امید با لوچه ای آویزان به طرف اتاقش برگشت. کتابش را از کیف کولی مشکی اش بیرون آورد. روی صندلی پشت میز تحریرش نشست و مشغول مطالعه شد. افکار مزاحم دست از سر او بر نداشتند. چشم هایش روی صفحات کتاب راه می رفت؛ اما ذهنش همه جا بود به جز کتاب. مدام با خودش احتمالات را مرور می کرد. صورت عبوس پدر جلو چشمانش آمد و نتیجه گرفت:«پدر از امیر خوشش نیامده است. حتما می خواهند شب بحث خواستگاری هیراد را جلو بکشند.» چند ثانیه گذشت. گفت:«نه، نه، اینطور نیست. تو چقدر احمق هستی سارا. قیافه پدر همیشه عبوس است. از روی قیافه او نمی شود به عمق وجودش پی برد. اگر از دست من ناراحت بود، اگر امیر را نپسندیده بود، هیچ وقت بعد از پریدن غذا در گلویم به مادر برای دست پاچه شدنش نمی توپید.» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
💔 ، ی 😭 با سوز دل و گریه در یار روزیتان 🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🍀 الهی آمین 📝 @sahel_aramesh
✅ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: اَلْمَعْذِرَةُ دَلِيلُ اَلْعَقْلِ امام على عليه السلام فرمود: عذرخواهى، دليل خردمندى است 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 35 ، حدیث497 ✅ عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ يَقُولُ : وَ إِيَّاكَ وَ مَا يُعْتَذَرُ مِنْهُ . امام زين العابدين عليه السلام فرمود: از آنچه كه باعث عذرخواهى مى شود، بپرهيز 📚 مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل , جلد 12 , صفحه 212 ✅ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: مَنِ اِعْتَذَرَ بِغَيْرِ ذَنْبٍ أَوْجَبَ عَلَى نَفْسِهِ اَلذَّنْبَ امام على عليه السلام فرمود: هر كس بدون ارتكاب گناهى عذرخواهى كند، خود را گنهكار قلمداد كرده است 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 645 ، حدیث 8894 ✅ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: لاَ تَعْتَذِرْ مِنْ أَمْرٍ أَطَعْتَ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ فِيهِ فَكَفَى بِذَلِكَ مَنْقَبَةً امام على عليه السلام فرمود: از كارى كه با آن خداوند سبحان را فرمان برده اى عذرخواهى مكن؛ زيرا آن كار براى تو افتخارى بزرگ است 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 755, حدیث 10340 ✅ قَالَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لاَ تُعَاجِلِ اَلذَّنْبَ بِالْعُقُوبَةِ وَ اِجْعَلْ بَيْنَهُمَا لِلاِعْتِذَارِ طَرِيقاً امام حسن عليه السلام فرمود: گناه را زود كيفر مده، بلكه ميان گناه و كيفر، راهى براى عذرخواهى باقى بگذار 📚 بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 75 , صفحه 113 🌸🌸🌸🌸 نکته مهم: ببینید در احادیث یک موضوع بسیار مهم وجود داره که این هست که بی دلیل عذرخواهی نکنید و گناهی رو برای خودتون اثبات نکنید! ولی در بسیاری از مواقع ما گناه یا خطایی نکرده ایم ولی باعث رنجش همسر یا دوست یا یکی اقوام شده ایم و در اسلام بسیار توصیه شده که در مورد نزدیکان مدارا کنیم! یک راه حل ساده وجود دارد که زمانی که خطایی انجام نداده ایم ولی باعث رنجش شده ایم به جای عذرخواهی می تونیم بگیم متاسفم که مثلا باعث ناراحتیت شدم و با استفاده درست از واژه متاسفم در جای خودش هم می توانیم طرف مقابل را آرام کنیم و هم بی دلیل عذرخواهی نکرده ایم( البته باز یادمون باشه که استفاده از متاسفم هم باید به جا باشه) که خطا یا گناهی رو بر خود اثبات کنیم ولی البته باز یادمون باشه که وقتی خطایی کرده ایم باید با شهامت عذرخواهی کنیم و آن را جبران کنیم! ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 شهید عبدالرسول زرین، تک تیرانداز دفاع مقدس است که طی دوران جنگ به قدری در دل دشمن وحشت انداخت که از طرف بعثی ها به معروف شد. 🌷 شهید زرین بهترین تک تیرانداز ایران و یکی از 10 تک تیرانداز برتر تاریخ جهان است. طوری که این شهید توانسته رکورد 720 تیراندازی موفق را به ثبت برساند. 🌷 او پس از آنکه به تنهایی توانست تپه ای را که یک گردان از پس آزادسازی آن برنیامده بود، تصرف کند از طرف سردار شهید حاج حسین خرازی به عنوان لقب گرفت. 🌷 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار عبدالرسول زرین قرائت خواهیم کرد. 🌷
🌷 به نیت شهید بزرگوار سردار عبدالرسول زرین قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
051.mp3
2.02M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار عبدالرسول زرین قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 سارا آرام آرام با افکار مزاحم انس گرفت. دست دور گردنشان حلقه کرد و به خواب رفت. 🔸 سر سفره عقد کنار امیر نشست. حاج آقا بلند و رسا خطبه می خواند. مادرش کنار او ایستاده و دست هایش را مدام بر هم می کشید. سارا چادر سفیدی بر سر داشت. چادر را آنقدر پایین آورده بود که هیچ کس نمی توانست صورت او را ببیند. قرآن روی پایش باز بود. به سفارش مادر، سوره نور را با صدایی آهسته می خواند. خطبه های حاج آقا را می شنید. فقط نمی دانست چرا دلش شور می زند. مثل اینکه زن همسایه تمام لباسهای چرک بچه های قد و نیم قدش را درون دل او داشت مشت مال می کرد و می شست. طبق قرار خودش حسابی امیر را برای بله گفتن چزاند. زیر لفظی گرفت، اما بله نگفت. پدر کنارش ایستاد. سرش را پایین آورد. گفت:«دخترم اگر منتظر اجازه ما هستی. ما اجازه ات دادیم.» 🔸 سارا به خواندن سوره ادامه داد و لب نگشود. بین افراد داخل اتاق همهمه شد. حاج آقا با صبوری حدود یازده دفعه از عروس خانم اجازه حق وکالت خواست. بالاخره سارا در دوازدهمین مرتبه بله گفت. خانم ها کل کشیدند. پدرش دفتری بزرگ جلو او گذاشت و چند جا را نشانش داد تا امضا کند. سارا بدون اینکه چادرش را کنار بزند، تمام آن ها را نخوانده از ذوق محرم شدن با امیر امضا کرد. ناگهان سکوتی دیوانه کننده بر اتاق حاکم شد. هیچ کس جز او و امیر درون اتاق نبود. سارا به طرف امیر برگشت. امیر چادرش را بالا زد. سارا با دیدن چهره داماد قلبش ریخت. ترس بر جانش افتاد. نفس در سینه اش ایستاد. صدای اذان گوشیش او را بیدار کرد. شتابزده از جا پرید. نشست. تمام بدنش می لرزید. دستان ظریفش را بالا آورد. لرزش بر آنها نیز اثر گذاشته بود. با دست ها صورتش را پوشاند و هق هق گریه اش بلند شد. 🔸 پدر و مادرش در اتاق را باز کردند. با تعجب به او نگاه کردند. راضیه کنار او روی تخت نشست. خواست دستان سارا را از روی صورتش بردارد. سارا هق هق کنان دست او را پس زد و گفت:«مامان دست از سرم بردار. من میدونم شما از امیر خوشتان نیامده است و با خاله قرار خواستگاری گذاشته اید.» 🔸 راضیه دستش را کنار کشید. با چشمانی درشت شده به سهیل که به در تکیه داده بود نگاه کرد. دستی روی سر سارا کشید. گفت:«دختر گلم، قرار شد ما شب در این مورد با هم صحبت کنیم. کی همچین چیزی گفته است؟» 🔸 سارا بریده بریده جواب داد:«هیچ ... کس ... حدس ... زدم ...» 🔸 راضیه دست سارا را گرفت. گفت:«خوب حالا بلند شو. برویم نماز بخوانیم، بعد مفصل درباره اش صحبت می کنیم.» 🔸 بعد نماز پدر روی یکی از راحتی های تکی کنار پذیرایی نشست. راضیه چادر نمازش را روی دسته راحتی دونفره گذاشت و روبروی سهیل جا خوش کرد. دستش را روی نشیمنگاه راحتی زد و خطاب به سارا گفت:«بیا اینجا کنار خودم بنشین. می خواهیم درباره آینده و خوشبختی ات صحبت کنیم.» 🔸 سارا با همان چادر نماز سفید گل گلش کنار راضیه نشست. گردی صورتش داخل مقنعه سرخود چادر گرفتار شده بود. راضیه گفت:«چادرت را بیرون بیاور. راحت بنشین.» 🔸 لبخند کم رنگی روی گوشه لب سارا نشست و گفت:«من راحت هستم. شما هم راحت باشید. زیاد فکرش را نکنید.» 🔸 سهیل دستی روی سبیل های مرتبش کشید. با صدایی لبریز از مهر و عطوفت گفت:«خوب برویم سر اصل مطلب. دخترم، مادرت گفت: این پسر همکلاسی ات است و از قرار معلوم همدیگر را دوست دارید. شاید هم فکر می کنی تنها اوست که می تواند تو را خوشبخت کند و به تمام آرزوهایت برساند. حالت را می فهمم و درکت می کنم. من هم زمانی جوان و خام بوده ام. گذر زمان چهره ام را چنین خشن و درهم کرده است. من و مادرت فقط به خوشبختی تو فکر می کنیم. زندگی سیب تلخ و ترش نیست که یک گاز بزنی و خوشت نیاید و بخواهی دور بیاندازی. باید به این فکر کنی که آیا این پسر که می خواهی زندگی مستقلت را با او شروع کنی مرد زندگی و اهل کار هست؟ اخلاق دارد؟ از ایمان چیزی سرش می شود؟» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
😈 🔸 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: إِيَّاكَ وَ مَذْمُومَ اَللَّجَاجِ فَإِنَّهُ يُثِيرُ اَلْحُرُوبَ 🔸 امام على عليه السلام فرمود : از لجاجت بيجا و نكوهيده بپرهيز كه آن جنگها بر مى افروزد . 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 168,حدیث 2674 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🍀 شهید مصطفی صدر زاده: خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم و جلو آنها سر خم نکنیم. 🌷 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مصطفی صدر زاده قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی صدر زاده قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
052.mp3
2.21M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی صدر زاده قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 راضیه دستان ظریف سارا را بین دستان سفید و تپل خودش گرفت. گفت:«پدرت راست می گوید. اگر فکر کرده ای که با پسری ازدواج کنی و بعد اگر از او خوشت نیاید راحت طلاق می گیری، از این فکر بیرون بیا. ما اصلا بین فامیل چنین عاداتی نداشته ایم.» 🔸 سارا با پرخاش دستش را از بین دست راضیه بیرون کشید. با خشم به صورت پف کرده مادرش خیره شد و گفت:« عقد نکرده دارید فاتحه زندگی ام را می خوانید؟ حالا کی خواسته طلاق بگیرد؟ حتی خوش ندارم درباره اش حرف بزنید.» 🔸 سهیل ابروهای پر پشتش را در هم کرد. چشم به چشم سارا دوخت و گفت:«دخترم، یک کلام ختم کلام، این همشاگردی شما که من دیدم مرد زندگی نیست. نمی دانم شما به چه چیزی در وجود او چشم امید بسته ای؟!» 🔸 سارا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:« دوستم دارد.» 🔸 سهیل دستی روی موهای پرپشت و جو گندمی اش کشید و گفت:«دوست داشتن تنها برای شروع یک زندگی کفایت نمی کند. ما تو را مثل گلابی لای پنبه بزرگ کرده ایم چطور می خواهی سختی زندگی با کسی که آه ندارد با ناله سودا کند را تحمل کنی؟» 🔸 سارا سکوت کرد. راضیه گفت:«پدرت راست می گوید. وسط راه کم می آوری.» 🔸 سهیل پشت حرف راضیه را گرفت و گفت:« و آن موقع باید پای انتخاب خودت بایستی و توقع نداشته باش من و مادرت پشتت باشیم. راحتت می کنم. اگر هیراد را برای زندگی انتخاب کنی و با توجه به شناختی که ما از او داریم اگر مشکلی با هم داشته باشید که ضعف از طرف او باشد ما پشتت هستیم و هر کاری از دستمان بر بیاید انجام خواهیم داد؛ ولی در مورد همکلاسی ات هر اتفاقی در زندگی برایت بیافتد نباید روی ما حساب باز کنی. باید بسوزی و بسازی. تا صبح وقت داری به این موضوع فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.» 🔸 تمام غم های عالم روی دل سارا نشست. اشک گوشه چشمش حلقه زد. برای اینکه پدر و مادرش متوجه حال او نشوند. سریع از روی صندلی بلند شد. به طرف اتاقش رفت. در را بست. خودش را روی تخت رها کرد. صورتش را روی بالش فشار داد. صدای گریه هایش را با این کار حبس کرد. از اعماق وجودش صدایی گفت:«کاش از روز ازل بوجود نیامده بودی تا در همچین دو راهی سختی گرفتار نشوی. حالا چه کار کنم؟ باید بین حمایت والدینم و عشقم یکی را انتخاب کنم. من از آینده چه خبر دارم. چطور بفهمم کدام انتخاب درست است؟» 🔸 ناگهان صدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. به اطراف نگاه کرد. صدا از گوشی اش بود. به طرف میز تحریر رفت. سولماز پیامی برایش فرستاد و پشت بندش تک زد. پیام را باز نکرد. گوشی را روی تختش پرت کرد و گفت:«سولماز دیوانه.» 🔸 فکری مثل خوره به جانش افتاد. نکند سولماز خبری از امیر داشته باشد. گوشی را برداشت. پیام را باز کرد. نوشته بود:«سلام جیگر، اگر فکر کرده ای از امیر خبر دارم تیرت به خطا رفته است. من از آن دخترها نیستم. فقط خواستم بگویم: قبل ازدواج چشمهایت را کامل باز کن و بعد از آن چشمهایت را ببند. نگذار عشق کاری کند که مسیر را اشتباه بروی.» 🔸 سارا گوشی را دوباره روی تخت پرت کرد و گفت:«ایش. دیوانه.» 🔸 شب به وصال صبح رسید. اما سارا نتوانسته بود حتی ذره ای از آرامش شب را در آغوش بگیرد. بعد از نماز قدری آرام گرفت. پلک های ورم کرده اش توان فراق نداشتند به وصل هم رسیدند. مژه های بلندش در آغوش یکدیگر رفتند و در کنار همدیگر ساعتی بدون رؤیا برای سارا آفریدند. سارا صبح، کلاس داشت. پدر، منتظرش بود تا او را به دانشگاه برساند. سارا با صدای پدر، از خواب ناز بیدار شد. با موهایی پریشان از اتاق بیرون رفت. 🔸 سهیل اخم هایش را در هم برد و گفت:«مگر کلاس نداری؟» 🔸 سارا به طرف روشویی رفت دندان های مرتب و سفیدش را مسواک کشید. چشمان پف کرده اش را مالاند. گفت:« مگر دیشب نگفتید تا صبح تصمیمم را بگیرم. من هم تصمیمم را گرفته ام. من پشتیبانی شما را با هیچ چیز روی زمین عوض نمی کنم. اما اگر بخواهم با هیراد ازدواج کنم دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. نمی خواهم با همکلاسیم چشم تو چشم شوم و مجبور باشم به او جواب پس بدهم.» 📝 @sahel_aramesh
🌹 ملتمسانه از تو دارم آن گناهانی که کیفر را بر من می کند به حق و آل او آن گناهانی که م را می درد 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌀 ⚡ أَبِي اَلْحَسَنِ مُوسَى عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: مَثَلُ اَلدُّنْيَا مَثَلُ مَاءِ اَلْبَحْرِ كُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ اَلْعَطْشَانُ اِزْدَادَ عَطَشاً حَتَّى يَقْتُلَهُ ⚡ امام كاظم عليه السلام فرمود: دنيا به آب دريا مى ماند كه هر چه تشنه از آن بنوشد ، تشنه تر مى شود تا سرانجام او را مى كشد 📚 ميزان الحكمه جلد چهارم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 130؛تحف العقول صفحه 396 ؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 152 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید امر به معروف و نهی از منکر طلبه بزرگوار علی خلیلی قرائت خواهیم کرد. 🌹