••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستوهفتم / قسمت دویستوهشتم
وقتی طوری حرف میزدم و میخندیدم که غافلشون کنم، نه به خودم رحم میکردم و نه به اونها!
وحید آمد کمک مصطفی:
- راست میگه جواد. زنها هم نامهربون شدن، چه با خودشون چه با بقیه زنها. وقتی یه جوری میپوشن و آرایش میکنن اول دارن خودشون رو لگد میزنن، بعد هم خودت دیدی بچههای مدرسه رو؛
یه دوست دختر دارن اما توصیف لباس و آرایش و مو دخترای دیگه رو میکنن، حالا اگه زن بگیرن، زنهای دیگه و لباس و مو و شکل و قیافشون باعث میشه زن خودشون جلوهای نداشته باشه و این چرخۀ باطل همینطور میچرخه. طرف هم ظلم به خودش کرده، هم به زنهای دیگه، هم به مردها.
مردی هم که نگاه میکنه و حال میکنه به قول خودش، هم به خودش ظلم کرده، هم به زنش، هم به زنهای دیگه!
جواد دستی به پایش کوبید، دوباره، سهباره، غیرقابل شمارش شد و مصطفی فقط توانست لرزش دستان جواد را کنترل کند.
- پاشو یه آبی به صورتت بزن.
- جبران نمیشه مصطفی!
- اگر به خودمون باشه جبران نمیشه اما اگر به خدا باشه جبران میکنه.
همۀ لذتهات برمیگرده. هممون غصه میخوریم که با هر گناه لذت اصیل رو از دست دادیم اما حقیقت اینه که خدا برای یکی مثل من، مثل تو که فهمیدیم و میخواهیم، راه رو باز کرده، پناهگاه درست کرده، رفیق راه فرستاده. جواد اینطوری نباش.
- راست میگی، خیلی راست میگی من همونیم که با حرص میخوردم؛ یه ولع سیریناپذیر، هرچی دوست داشتم رو با یه حرصی میخوردم که انگار اگر نخورم یکی دیگه میخوره، با حرص خرید میکردم، گاهی فقط یه بار میپوشیدم.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از تک رنگ
این روزا، راه زیاد معرفی میکنن برای خوب شدن حالمون...
اما خیلیاشون جاده فرعیان، بعضیاشون جاده خاکیان و یه دسته دیگهشون رو به درهان😶🌫
اما من میخوام آب حیات رو از سرچشمه بدم بهت🙃
حالا کی دنبال حالِخوب می گرده؟🥲
#از_سرچشمه
@takrang1
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستوهفتم / قسمت دویستونهم
بدتر هم شدم؛ میخریدم که باهاش پوز بقیه رو بزنم. با حرص با حرص با حرص... اگه مهدوی نیومده بود سر راهم الان...
مصطفی این گفتگو را بین خودش و جواد نمیپسندید، به نظرش بعضی حرفها باید بین فرد و خدا باشد و لاغیر!
اوست که آبرو نمیبرد، روزی دشمنت نمیشود و اسراری که دیده و شنیده را علیه تو به کار نمیبرد، سرزنشت نمیکند، تنهایت نمیگذارد و کمکت که کرد منت نمیگذارد.
جواد مغرور مقابل مصطفی نشکست، اشکهایش از شکست مقابل خدا بود.
سر به شانه مصطفی نگذاشت، تکیهگاه فرستاده شده از جانب خدا بود و زمزمه را از زبان مصطفی نمیشنید، نسیم الهی بود:
- جواد من درموندگیم رو میبرم کنار دیوارهای حرم امامرضا. پناه بینظیریه! شکستگیهای غرورم رو میبرم کربلا! خیالت رو مطمئن کن که خدا برای هممون جایگاه خاص گذاشته.
برنامه میریزم بریم مشهد...
بابالجواد که وایسی، وسعت حرم، نمای گنبد، پرچم سبز و نسیمی که خوشآمدگویی امامه. همونجا با هم اجازه حرم امیرالمومنین میگیریم، میریم خونۀ پدری... حواست به من هست جواد؟
صدای پر بغض جواد همراه بود با این حرفش:
- من تا حالا مشهد نرفتم... امام نمیشناسم... اما...
اتاق حالت حرم گرفته بود، این حس مصطفی بود. وقتی میرفت مشهد و داخل یک رواق زل میزد به دیوارها و آینهها و مفاتیح را توی بغلش نگه میداشت، وقتی نیم ساعت میگذشت و آرام آرام مفاتیح را ورق میزد، وقتی که دعای عالیهالمضامین را میخواند برای خودش نیم ساعت طولانی، وقتی نیم ساعت روز بعد را مکارمالاخلاق میخواند،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستوهفتم_بیستوهشتم / قسمت دویستودهم
وقتی چند نیمساعت مینشست و خمس عشر را گریه میکرد، وقتی نیمساعت تکیه میداد به دیوار و زل میزد به ضریح و تمام زیارت را ذهنی اشک میریخت؛
حسی خاص در وجودش جوانه میزد، قد میکشید، سایه میشد روی سرش، تکیهگاه میشد برای سوالهای بیدروپیکرش،
میوه شیرین میداد برای تمام تلخیهایش و نسیم آرامبخش میشد و میوزید به جانش.
[فصل بیستوهشتم]
مادر گفته بود دلش تنگ شده است برای امام حسین!
مفاتیح را باز کرد نشست موازی مادر و کنار محبوبهای که نوزاد را شیر میداد و دو تای دیگر را هم گذاشت روی پایش!
دم گرفت:
- در این عالم غیر عشق و غمت ای حسین جانم من نمیدانم
زمزمۀ حسین جانم مادر دلش را لرزاند، همیشه قشنگ زمزمه میکرد؛ از لالایی کودکانه تا بردن نام حسین!
- به غیر از نام تو عزیز دلم در دم جان دادن نمیخوانم!
حالا هم محبوبه هم همراهی میکرد و دلش بیتابتر زمزمهها را ادامه داد، تا عاشورا خواند و خواندند یک ساعتی زمان باقی ماند.
مادر که چای را مقابلش گرفت تازه فهمید که هنوز از صحن حرم بیرون نیامده بود.
نیمخیز شد و سینی را از دست مادر گرفت و گذاشت وسط.
چای روضه را با حس و حالی متفاوت از همۀ نوشیدنیها لب میزد.
مادر دید در حال خودش است گفت:
- گریه آدم رو آروم میکنه!
چشمش را دوخت به صورت مادر.
- گریه برای اهل عرش باشه که دیگه گره باز میکنه!
نگاه از صورت مادر نگرفت، نمیدانست میخواهد چه بشنود، اما میفهمید که مادر کمگو و گزیدهگو است و حرفش حتما راهکار است برای حال و کارش.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
⚙️ رهبر انقلاب: غزه پیروز شد؛ این شبیه افسانههاست / حادثه غزه را اگر در تاریخ میخواندیم، باور نمیکردیم!
🔹رهبر انقلاب اسلامی در جمع تولیدکنندگان و فعالان بخش خصوصی رویداد ملی «#پیشگامان_پیشرفت»:
✏️گفتیم مقاومت زنده است و زنده خواهد ماند. غزه پیروز شد، مقاومت نشان داد که زنده خواهد ماند. آنچه که مقابل چشم دنیا اتفاق میافتد، شبیه افسانه است.
✏️واقعاً اگر در تاریخ میخواندیم، شک میکردیم و باور نمیکردیم که یک دستگاه جنگی عظیمی مثل آمریکا به کمک یک دولت ظالم خونخواری مانند رژیم صهیونیستی بیاید. این رژیم آنقدر سفاک و بیرحم باشد که از کشتن ۱۵ هزار کودک در طول یک سال و چند ماه ابا نداشته باشد. آمریکا بمبهای سنگرشکن را به این رژیم بدهد تا خانههای کودکان و بیمارستانها را بمباران کند.
✏️امروز این اتفاق مقابل چشمان ما رخ داد. آمریکا تمام امکاناتش را به رژیم صهیونیستی داد که اگر نمیداد، در همان هفتههای اول به زانو درمیآمد. آنها در طول یک سال و سه ماه هرچه توانستند جنایت کردند
#شبهه
@SAHELEROMAN
هدایت شده از نمکتاب
🎁 باراااان جوایز 🎁
پویش کتابخوانی "تا بینهایت"
با محوریت کتابهای:
امام من، سعید، سفربیستم🌿
⚡️با تخفیف ۳۰ درصد کتابُ بگیر و در مسابقه شرکت کن🤩
❗️کتاب چاپی، الکترونیک، صوتی❗️
⏰از ۲۷ دی تا ۲۶ بهمن
👇🏻سفارش کتاب از طریق:
@ketab98_99
کتاب رو داری؟ ۱۸ تومن صدقه بده☝️🏻
#پویش_کتاب
#مسابقه
@namaktab_ir
Namaktab.ir
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستوهشتم_بیستونهم / قسمت دویستویازدهم
- این بچههات ارتباطشون با عرش قطعه که توی این سن نابسامان شده روح و دنیاشون!
بلدی دستشون رو بذاری توی دست امامحسین؟
لرزی نشست بین سلولهایش که از چشم مادر و محبوبه دور نماند. مادر مهدی را میشناخت؛ غرور نداشت و میپذیرفت.
- اول بهشون بگو که از آمریکا تا اروپا تا روسیه و همه جای دنیا زمزمۀ حسین روی لبها جاری شده، فیلماشو نشونشون بده، بعد بهشون بگو که صاحب دلای همتون حسینه،
بهشون بگو که از آوارگی بیرون میارتتون حسین، بگو که تمام تلاش دشمن اینه که دستتون رو از دست امامحسین بکشه بیرون مادر!
اشک اگر زبان داشت از چشمان مهدی لب باز میکرد که بلند شو خودت برو مقابل این بچهها بنشین و بگو.
اما
- من یه مشکلی میبینم توی بچههای الان که حسشون نسبت به این خوبیها کمرنگ شده!
نفس عمیق کشید.
- انقدر حسهای بد رنگ دارند که گم شده بین همه این خوبیها!
- بلدی ببریشون کربلا که!
سر بلند کرد و در چشمان محبوبه و صورت مادر دنبال حس و حالشان گشت:
- کربلا!
- امامحسین خودش کثیفیها رو میشوره و میبره!
[فصل بیستونهم]
جواد هق زد و نوشت:
- نازنین! دل من همین الانم تنگته، ولی میفهمی الان که اینجام دیگه نمیتونم اونجا پیش تو باشم!
- کاش اینجا بودی تا من احساس بد نداشتم!
- چه احساسی!
- انگار امنیت ندارم، میفهمی؟
چشم بست جواد و اشک از گوشۀ چشمش چکید، باید چهکار میکرد برای کسی که خودش امنیت را نمیخواست و خواهان امنیت بود!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان