💠💠💠
💠💠
💠
مرد خانهای بزرگ و زیبا خرید که در حیاط بزرگش درختان میوههای زیادی بود.
اما همسایهاش خانهای قدیمی داشت و به جای آنکه تلاشی برای آبادانیاش کند، حسادت میکرد.
همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانهاش و ریختن آشغال آزارش بدهد.
مرد یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت، دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوههای تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
اما در را که باز کرد نگاهش مات دست پر از میوه ماند.
مرد سطل پر از میوههای تازه و رسیده را مقابل او گرفت و گفت:
_ هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند
که از آن بیشتر دارد...
#داستانک_شب
#لذت_تفکر
|||@saheleroman|||
🍯🍯🍯
🍯🍯
🍯
#داستانک_شب
این داستان برای تفکر است.
یک مثال شاید😅
🌸 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ ترسیده و لرزان گفت:
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ بیچارهوار تقلا کرد:
ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
ﻣﺮﮒ: "ﺣﺘﻤﺎ".
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ مواد ﺧﻮﺍﺏآور ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ..
ﻣﺮﺩ خوشحال ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ میکنم.😱
✨🌱✨🌱
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ما ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ کی میرسد یا نمیرسد،
مهم این است که به گونهای زندگی کنیم که بیچاره نشویم.🧐
🍀🌸🍀🌸🍀
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!!
❤❤❤
پشت هر حادثهای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
||@saheleroman||
📖#داستانک_شب
🧠#لذت_تفکر
اهل فکر بخوانند و به دیگران هدیه بدهند👌👇
💠💠پسر از شنیدن وصیت پدر تعجب کرد:
_ بعد از مرگم جوراب کهنهای به پایم بپوشان،
مےخواهم در قبر پایم باشد.
پسر هیچ نگفت اما وقتی که پدرش فوت کرد
سراغ عالِم شهر رفت.
عالِم گفت:
_نمیشود... در دین ما، به میت جز کفن چیزی
دیگری نمیپوشانند!
از پسر اصرار تا وصیت پدرش را بهجای آورند،
از تمام علمای شهر انکار...
نهایت یکجا جمع شدند و روی این موضوع
مشورت کردند؛ که ناگهان شخصی وارد مجلس
شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را
باز کرد، وصیتنامه پدرش بود:
💠«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و
دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و
کارخانه، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با
خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد
آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر
نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت
گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به
مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا
یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد
✔️ همان اعمالت است😊
📝: #داستانک_شب
🧠: #لذت_تفکر
@saheleroman
همراه ما باشید با داستانک شب