همه چیز داشت با احساسِ «من کار خاصی نمیکنم» طی میشد تا اینکه...
البته قبلش این را هم بگویم که میدانستم مقام مادر بالا است و چقدر مهم است و چقدر زحماتش ارزش دارد و...
-باشه، قبول. اصلا ما زحمتکش، ولی...
این احساس بازهم همیشه بود، تا اینکه رسیدم به یک جمله از امام خمینی. خیلی قبل از آن از این دست حرفا خوانده بودم و شنیده بودم، ولی این انگار یک چیز دیگر بود. راستش را بخواهید همان موقع گریهام گرفت. آخر ساعت دو وخوردهای نصفه شب بود که این صحبت را دیدم. قبلاً هم شنیده بودم ولی قبلاً مادر نبودم. واقعا نمیفهمیدم یعنی چه. ولی فکر کنم امشب کمی فهمیدم...
کلیپی بود از آقای عالی؛
میگفتند امام خمینی به یکی از خانمهای خانوادهشان گفتند «حاضری با من یک معاملهای بکنی؟ ثواب تمام عبادت های عمرم، در برابر ثواب یک شب بیدار ماندن تو بخاطر فرزندت...»
تمام عبادتهای امام خمینی؟
نمازهای با حضور قلبشان؟
نماز شبهای باحالی که من حتی حسرت یکی از آنها را دارم؟
گریههای خالصانه در نیمهشب؟
قرآن خواندنها؟
اینها به کنار...
ثواب انقلاب به این بزرگی،
اینهمه کار و تلاش،
اینهمه سختی و فشار...
همه در برابر یک شب بیدار بودن؟
من امام را انسان عاقلی میدانم، انسانی که مبالغه نمیکند.
کسی که معامله کمسود هم نمیکند.
حتی اگر میگفتند عبادت یک شب، باز هم دیدم عوض میشد. چه برسد به عبادات کل عمر...
یعنی انقدر کار من ارزش دارد؟
انقدر در معادلات جهانی الهی بزرگ است و به حساب میآید؟
تا این اندازه رشددهنده است؟
یعنی یک شب به اندازه عبادات یک عمر طولانی یک عابد تراز اول، مرا در عالم خلقت پیش میبرد؟ و مرا به هدف آفرینشم نزدیک میکند؟
-وجداناً؟؟؟
البته در کتاب دیگری خواندم که ثواب تحمل شیطنت کودک برابر است با ثواب عبادات یک عمر.
خیلی فرقی نمیکند، چه شبش چه روزش، عظمت بچهداری است دیگر...
ساعت سه و خوردهای شب است. خیلی خستهام. دخترم گریه میکند. بلند میشوم. بغلش میکنم. به سینهام فشارش میدهم. میگذارم از بغلم آرامش بگیرد و آرام آرام با او حرف میزنم تا آرام بگیرد. قربان صدقهاش میروم. و همه این کارها را با لبخند انجام میدهم که بداند ذرهای دلخور نیستم. چند بوس هم به پیشانی و لپش مینشانم که بفهمد عاشقانه این کارها را میکنم. او پل من برای دستیابی به والاترین جایگاههاست.
من دارم مهمترین کار دنیا را میکنم...
#مخاطب
#نظر دوست داشتنی