eitaa logo
ساحل رمان
8.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
899 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•☁️• کجا دنبالت بگردم؟ @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🗻• می‌خوای؟ یا برات خواستن؟ این خیلی سوال مهمیه‌. بهش فکر‌ کن.🚫 | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودودوم - وقتی داری درست می‌گی چی بگم جواد؟ - این غیب و ندیدنی اصلا رسیدنی هست؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ جواد سکوت کرد اما مصطفی گفت: - اگر رسیدنی نبود که کسی تعریفش نمی‌کرد، حتما چشیدن که می‌گن. هست که هست! - چه‌جوریه؟ دیگر وقتش بود تا برایشان کمی توضیح دهد. شمرده شمرده گفت: - همین راهیه که تو می‌ری جواد، همین حسیه که مصطفی داره؛ داری فکر می‌کنی. وقتی تونستی فکرت رو از سطح حیوانیت دربیاری و بالا بکشی یعنی شروع شده برات جواد. همه آدما دنبال خوردوخوراک و شهوت و پول و قدرتن! همین رو می‌فهمن و می‌دونن، همین هم باعث می‌شه که متوجه چیزی نشن. اما تو داری رادارهات رو فعال می‌کنی، دیدی چیزی که چشم و گوش از دریافتش عاجزه، رادارها ردش رو می‌زنن، یعنی حتما هست اما ما درگیرش نشدیم! هم‌نشین خوبان بشی، خوب متوجه می‌شی! شاید از حواس ظاهری ما دور باشه و پشت پردۀ محسوسات باشه اما هست! مثل روح، مثل روان، مثل وجدان، مثل حس ششم، مثل خدا، خدا، خدا... خدا خدای مهدوی مثل قطره‌های باران شمال بود؛ ریز ریز می‌آیند و روی برگ‌ها می‌نشینند. حالت یک حالی می‌شود با صدای هر فرشته‌ای که یک قطره باران را هدیه می‌دهد به زمین و مگر نه این‌که هر قطره‌ای از آسمان همراه فرشته‌ای به زمین پرواز می‌کند و همین است که صدای باران برای همین دلنشین است. همه دوستش دارند، شوق می‌آورد با خودش، صدای بال و زمزمۀ فرشته‌هاست در اصل! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
نوشته به دیدار یکی از مجروحان حمله دیروز رفته، باش شوخی کرده که جانباز شدی و بازنشسته. جواب داده: مجروح؟ فقط یک چشم و دو انگشت دست راستم رفته. یک چشم و سه انگشت دیگه برای تیراندازی دارم. وقت شلیک یک چشم رو می‌بندم که خب بسته شد، واسه شلیک هم دو انگشت بسه، تازه یکی هم زیاد دارم. @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در خاک هم دلم به هوای تو می‌تپد چیزی کـم از بهشت ندارد هوای تو.. 🌳 . @SAHELEROMAN |
هدایت شده از رضا حسنی | خوشنویسی
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🔷@MagharKhoshnevysyIran
و فرمود: - اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضی شما برای همدیگر نبود، هرکس روی زمین بود هلاک می‌گردید. مگر آن شیعیان خاصّی که گفتارشان با کردارشان یکی است.🌍 • . @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودوسوم و فرشته‌ها نشانۀ رحمت خدا هستند بر بندگان خوبش! مصطفی داشت با این حس‌وحالش درون ذهنش را به لذت می‌کشاند که مهدوی گفت: - یه چیزایی هست که مربوط می‌شه به همین مادیات دوروبرمون ولی خب حواس ما درکشون نمی‌کنه، مثل این‌که یه کسی به شما غذایی می‌ده که از پول حروم خریده، ما متوجه کثیفی حرامش نمی‌شیم، فقط غذا رو می‌بینیم. یه چیزایی هست که متوجه می‌شیم به صورت کلی اما لایه‌هاش رو درک نمی‌کنیم. حرف‌های متفاوتی می‌شنیدند جواد دلش می‌خواست فریاد بزند اما مصطفی می‌دانست که الان باید قبل از به فریاد آمدن جواد حرف بزند: - می‌شه مثل یه آدمی که از وقتی به دنیا میاد عینک سه‌بعدی زده به چشمش، اصلا نذارند درست ببینه و با عینک سه بعدی زندگی کنه یعنی با یه دنیای مجازی زندگی می‌کنه! جواد همراهی کرد: - تو سینما سه‌بعدی که دستت رو تکون می‌دی یه آدمه هم تکون می‌ده! - بعد که بزرگ می‌شه عینکش رو برمی‌داری. - عجب دنیایی جلوش قرار می‌گیره. مصطفی گفت: - غیب رو تا حالا درک نکردیم اما فعلا با مثال پیداش کردیم مثل بازی یارانه‌ای جواد، یه بازی شرق و غرب و شمال و جنوب داره! - بازیای جدید هم همین‌طوره! دنیای جلوی چشم ما و دنیای غیب! - منطقیه آقا. مهدوی گفت: - فقط باید گیرنده‌های جانت هم فعال باشه. ما فقط گیرنده‌های بدنمون داره صددرصد کار می‌کنه اما نفس و جانمون خاموشه. - می‌شه؟ مهدوی نیم‌خیز شد تا برود و گفت: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فردا هم خرید حضوری مون برقراره 😍 از ساعت ۹صبح الی ۱۲ ظهر برای حضور خانم‌ها و ۱۸ الی ۲۲ برای خرید و حضور خانوادگی . تشریف بیارید منتظر حضورتون هستیم .😊 موقعیت مکانی فروش حضوری مون 👇👇👇👇👇 https://nshn.ir/91rbsJA7IxQ7pX https://eitaa.com/joinchat/4222156990Cab95243082
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت زادگاهش برهوت عربستان باشد چه نیازی‌ست به اعجاز، نگاهت کافی‌ست تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد فکر کن فلسفهٔ خلقت عالم تنها راز خندیدن یک کودک چوپان باشد🦋 . @SAHELEROMAN |
| 🌸 | باورت میشه خدا هم کسی‌و ستایش کنه؟:) | | @SAHELEROMAN
•• من خودم به شخصه چیز زیادی از زندگی پیامبر رحمت نمی‌دونم!🪐 و ترجیح میدم یه کتاب ، ، و از ایشون بخونم! یه جور که نفهمم کِی کتاب‌و شروع کردم و کِی تموم! اگه تو هم مثل منی، بزن رو [لینک] و همین الان این کتابِ دوست‌داشتنی رو با [۴٠٪ تخفیف] سفارش بده!🤩 | ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودوچهارم - جواد تو خواب نمی‌بینی؟ - دو دسته‌اش رو، هم چرت و پرت هم گاهی شاید خوب. - خواب دیدن با نفس و جانت هست دیگه، جسمت که مثل الان آرشام و وحید و علیرضا توی اون اتاقه. مصطفی سر برگرداند سمت اتاق و زمزمه کرد: - یعنی اونا الان دارند خواب می‌بینند و یه جای دیگه‌ان. جواد گفت: - آرشام یه جا یقۀ یکی رو گرفته، وحید داره حرص می‌ده با سوالاش، علیرضام که داره انتقام می‌گیره! صدای خنده‌شان سکوت شب را شکست و رسید به اتاقی که وحید چشمانش را باز کرده بود و حس می‌کرد دیگر خوابش نمی‌آید، سیر خواب شده بود و در خیالش الان ساعت 9 صبح بود و اما همه‌جا هنوز تاریک بود. دنبال ردی از نور می‌گشت و پنجره‌ها ستاره‌ها را نشانش می‌دادند. وقتی که نشست جای خالی جواد و مصطفی توی ذوقش زد: - نالوطیا دوباره جفت شدند در رفتند! در را که باز کرد و باغ را با چشم دوره کرد و رسید به نوری که از آتش بلند شده بود. بی‌سروصدا بیرون زد و سایه‌اش مهدوی را به خنده انداخت: - الان این کیه داره میاد؟ جواد و مصطفی سر چرخاندند سمت نگاه مهدوی و هر دو گفتن: - حلال‌زادس! جواد با تاخیر که نشان می‌داد داشته فکر می‌کرده پرسید: - الان وجود جسم وحید مهمه یا نفس وحید؟ مصطفی خندید و آقای مهدوی گفت: - جسم و روحش با هم مهمه! - یعنی اگه الان دست وحید قطع بشه، دیگه وحید وجود نداره؟ وحید شنید جواد چه گفته با صدای گرفته‌اش گفت: - دستم برات می‌دم آقاجواد، پا می‌دم، اما سر نمی‌دم، چون دست و پام قطع بشه بازم وحیدم، سرم بره دیگه نیستم! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا