عیدی نویسندهی بچه دوست به مخاطباش😁
کدوم یکی رو سفارش میدی؟😍😂😋
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
••
با تشکر از این دو عزیزی که به پرچم #فلسطین کنار جمله دقت کردن و متناسب با موضوع عکس فرستادن🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
[روز نهم] رو هم اینطور گذروندیم.🤝
#حالا_چلیک
••
••🌙 ✒️...
سفره افطاری را انداخته بود و منتظر صدای زنگ در بود!
میدانست که عجله کرده است و تا بخواهند بیایند زمان میبرد.
کتاب شهر خدا را برداشت و دفترچه و خودکارش را!
خواند و نکته برداری کرد:
" شهر خدا زمانش معلوم است و گنجایشش نامحدود و همه ساله!
ضیافت خانهٔ ملک پادشاهی خدای بخشاینده، ملائک دور آن میچرخند و پذیرایی میکنند، شهری با قدمتی از ابتدای خلقت، کنار پیامبران خدا، مسیرهای رسیدن کوتاه و پر سرعت با باغهایی زیبا!
مهمانان احساس غریبی مقابل خدای بزرگ نمیکنند.
یک تمرین بزرگ؛ غذا هست اما نخوری، آب هست و تو تشنهای اما ننوشی! تا وقتی که میزبان اجازه دهد و تو چقدر قوی میشوی با این تمارین.
کسی بر این تمرینها شکایت ندارد و مشتاق هستند و اذن خدا برای باز کردن محدودیتها شرط اول است و همه راضی هستند!
خوبترها اهل مناجات هستند و اشکهایی که حرف دارد"
اشک آرام آرام میچکد و مصطفی دیگر نمینویسد... کتاب شهرخدا را میخواند و...
#حالا_راه | #سحر_چهاردهم
@SAHELEROMAN
••
موضوع: با یه زبونی به مامان بابات بگو چقدر دوستشون داری..!🏡
#حالا_چلیک | #عصر_دهم
SAHELEROMAN | ساحل رمان
عید دیدنی میرید حواستون به خوراکی هایی که میخورید باشه:/
پ.ن: لعنت به جنس چـینی!😂🫠
#سوژهجات | #ارسالی_مخاطبین
••
وجدانا خوشگلتر از اون ذوق ته چشمای مامان باباها، چیزی توو دنیا هست اصلا؟!🥲✨
برگزیدگان [روز دهم] رو مشاهده میکنیم!
#حالا_چلیک
••
••🌙 ✒️...
جواد و آرشام با هم آمدند. یک ظرف آش، یک ظرف حلیم، یک جعبه زولبیا و بامیه و یک کادو دستشان بود.
مصطفی که در را باز کرد با دیدن این همه وسیله چشمانش گشاد شد و لبانش خندید:
- جان من جرأت دارید بیایید و بیارید!
آرشام دستان پرش را بالا آورد و گفت:
- که؟
مصطفی از مقابل در کنار رفت و گفت:
- مامان از ظهر که خواستم شما بیایید، بال درآورده، هر چی من آرزو داشتم برای شما آماده کرده، حالا جنابانعالی برای من خرید کردید؟! افطاری خریدید؟ اصلاً حس مادر من از مهمونی اونم افطاری حس پرواز کردنه. دیگه خود دانید!
جواد مستاصل نگاهی به دستانش کرد و نگاهی هم به صورت مستاصلتر آرشام کرد! آرشام پر روتر گفت:
- نه ببین، من الان برات حلش میکنم. تو برو کنار ما دهن روزه بیاییم تو!
مصطفی خندان کنار ایستاد تا داخل شوند.
دستانِ آویزانشان شده بود شبیه قیافهی آویزانشان! سریع خودشان را رساندند داخل اتاق و تا پدر مصطفی آمد لال شدند؛ مصطفی میانه را گرفت و گفت:
- بابا! ما یه توک پا بریم در خونه خانوم سادات!
- خیره!
- پارسال که پسرش زنده بود چند بار دیدم موقع افطار برای مادرش حلیم یا آش خریده بود، بچهها تهیه دیدند بریم بدیم خوشحال میشه!
تا بروند و برگردند، تا لبخند به چهرهٔ خانوم سادات بیاورند، جواد ساکت شد و پر از سوال.
- مصطفی یه سوال کنم راستش رو بگو!
- آره مادر من مهمون واقعا دوست داره! بابا تو چرا اینطوری میکنی؟ توی دین خودت پیامبر خودت فرموده مهمون رو گرامی بدار حتی اگه کافر باشه!
بحثِ مهربونیِ فراوونه! دیگه بسته به کرامت صاحبخونه است!
جواد لال میشود با جواب مصطفی! آرشام خندان میگوید:
- دیدی جواد منم همینو گفتم. تو مرام اینا بحث مهمونی رفاقتیه، پذیراییشون هم تفاهمی_تعادلیه نه رقابتی_تفاخری!
گذشته هم فراموش میشه! بذار بهمون خوش بگذره!
مصطفی در خانه را باز کرد و یاالله گفت؛ پدرش آمد استقبال و چنان دوتا را بغل کرد انگار پسرانش هستند.
جواد در دلش گفت:
- اینا بزرگاشون یه جوری به کوچیکا احترام میذارن آدم احساس شریف بودن و مقام پیدا کردن میکنه!
پدر مصطفی خیلی تشکر کرد که آمدهاند و خوشحال بود از خوشحالی بچهها!
تواضعش سر همه را پایین انداخت و مؤدبشان کرد و همین، لبخند ریزی نشاند روی صورت مصطفی!
مصطفی دلش میخواست بگوید:
- هر چقدر اینجا از مهمانی ما لذت میبردید، خیالتان راحت و روشن که خدا بهترین میزبان برای این ماه از شمای مهمان است؛
میزبانی دست نیافتنی که به استقبال میآید که دلگرفتیتان را در خانهاش تبدیل به شادی میکند، که بزرگتان میدارد، که فقط اوست که در اوج بینیازی از ما، بهترین و بیشترین محبت و اکرام را دارد، که از آمدن ما به شهر رمضانش تشکر میکند، که...
صدای اذان اشک را نشاند گوشه چشم مصطفی و رو به آسمان گفت:
- عجب خدایی هستی، میزبانی، فقط میزبانیِ تو عزیزدلم!...
#حالا_راه | #سحر_پانزدهم
@SAHELEROMAN
••
از اون وقتا که دلت میخواد داد بزنی:
- آهای دنیا من خیلی دوسش دارم!🌏:)
#حالا_پرش | #روز_چهارم | #رنج_مقدس۲