eitaa logo
ساحل رمان
8.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
994 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
ساحل رمان
•• بریم که پیشنهاد ویژه‌ی ساحل رمان رو برای دوستامون ارسال کنیم🪄😌 ••
•• اگه از این ماجرا جا موندی، تا آخر شب وقت داری پیام بدی و نویسنده رو دریافت کنی!💎 منتظرت هستیم!=)🤝 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نهم / قسمت چهل‌وهشتم - وحیدجان یه خورده کمتر اذیت کن! - من؟ - نه پسر من! - میگم، شریف‌ترین فرد اردو از جهت نسب و رفتار و منش منم! میان صحبت وحید جواد کم کم از جمع فاصله گرفت. علیرضا تماسش بی‌پاسخ ماند و با تاسف گفت: - اهل خانۀ ما خوابند الی یازده! آرشام هم به پیامی قناعت کرد چون مادرش شدیدا تلخ برخورد کرده بود که این دهاتی‌بازی‌ها چیست که شما هم ذوقش را می‌کنید و سفر کیش را به خاطر روستا از دست دادی! ماند جوادی که کنار چشمه نشسته بود و مات آبی بود که می‌جوشید، زلال بود و کمی آرامش می‌کرد. فکر کردن به آن اتفاقی که داشت درون خانه می‌افتاد و هنوز در موردش به نتیجه هم نرسیده بود، دردی بود که قلبش را مچاله می‌کرد و درد می‌انداخت تا سراسر بدنش! آمده بود این‌جا تا دور باشد اما انگار نمی‌شد از زندگی خالی شد، تا هستی همراهت هست! آرشام گوشی را مقابل صورت جواد گرفت و گفت: - یه پیام بزن که بعدا آقای مهدوی رو به سیخ نکشند! - خودت بنویس!   [فصل ده] خودش نشسته بود و بین بچه‌ها مسابقه گذاشته بود تا بالای کوه بروند یک نوع گیاه کوهی بچینند و بیایند. دو ساعت وقت داده بود. پسرها گونی به دست دویده بودند، اولش با مسخره‌بازی و خنده راهی شدند کنار هم، اما حالا سایه‌هایشان بالای کوه تک تک دیده می‌شد. پسرها که رفتند زنگ زد تا محبوبه و مادر با بچه‌ها بیایند کنار چشمه. حسابی آب‌بازی کرده بودند، برایشان سیب‌زمینی پخته بود و بچه‌هایش داشتند با دستان کوچکشان پوست می‌کندند. مادر بچه‌ها را دور خودش نشانده بود تا مهدی و محبوبه کمی زمان دو نفره هم داشته باشند. مهدی هم سرش گرم جدا کردن پوست‌های سیاه سیب‌زمینی‌ها بود که محبوبه گفت: - سیب‌زمینی آتیشی یه طعمی داره که نمی‌شه ازش گذشت! سیب‌زمینی را داد دست محبوبه و نمک پاشید. دلش می‌خواست محبوبه باز هم حرف بزند ولی می‌دانست محبوبه گوش شنوای خوبی دارد: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
-🌤'• نوشت: - خدا همیشه هست و کمکمون‌ می‌کنه تا به ما بفهمونه چه‌قدر بزرگ‌تر از دردهامونه‌. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پایش زِ دستِ آبله آزار می‌کشد... از احتیاط، دست به دیوار می‌کشد... در گوشه‌ی خرابه، کنارِ فرشته‌ها؛ با ناخنِ شکسته زِ پا خار می‌کشد...🥀 . @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• بعضی وقت‌ها انگار خیلی عادی داری یه لیوان چایی می‌خوری؛ ولی با خودت فکر می‌کنی "خدایا! نکنه اینی که خوردم بود‌..." ☕️🌦 پ.ن: یه فنجون چایی نباتمون‌ نشه تو صحن کوثر؟🥲✨ @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دهم / قسمت چهل‌ونهم - می‌دونستی خیلی صبور و مهربونی! چشمان محبوبه درشت شد. - امروز چهار بار لباس بچه‌ها خیس شد، هر بار به تو پناه می‌آوردند، تو خیلی خجسته عوض می‌کردی، دستای کوچولوشون رو می‌بوسیدی، دو تا "مواظب باش، خوش بگذره، قربون خنده‌هات" می‌گفتی، دوباره می‌فرستادیشون سمت آب‌بازی! حواست بود بهت گفتن: مامان ممنون که هستی! محبوبه سرش را انداخت پایین که مثلا دارد سیب‌زمینی می‌خورد، مهدی اما دلش می‌خواست باز هم بگوید: - عموما مادرها یه غر می‌زنند اما تو لباساشون رو پهن می‌کردی روی شاخۀ درخت و بهشون می‌خندیدی! این آرامش و اطمینان می‌ده به بچه! تو مثل خدایی! فقط مادر مثل خدا میشه! محبوبه سرش را بالا آورد و در چشمان مهدی زل زد: - مهدی! تو خودت هم همینی فقط الان حرفت یه چیز دیگه است چرا داری از من تعریف می‌کنی! مهدی روی زیرانداز دراز کشید رو به آسمان و رد نور را از لابه‌لای برگ‌های درخت تنومند و پرسایه دنبال کرد و زمزمه کرد: - بچه‌های این دوره و زمونه خیلی بی‌پناه شدن، پدرومادر بیشتر تأمین مالی می‌کنند، بچه شده یه حیوان ناز براشون! محبوبه گفت: - پدرومادری که بچه‌شو مثل یه عروسک می‌بینه خودش بدبخت‌تره، یکی باید به داد خودش برسه! اوضاع اردو خوبه؟ لبخند نشست کنار لب‌های مهدی و گفت: - خوبه، خیلی خوبه، بچه‌ها خوب‌ترن، اینی که میگم اوضاعشون به خاطر اینه که همه عقایدشون رو در هم و قاطی پاطی از مدرسه و خانواده و دوست و مجازی می‌گیرن! کاروبار این‌ها به هم ریخته است، باید خودشون یه قیچی بردارند اصلاح کنند، یه سری چیزا اصلا به گوششون هم نخورده، موندم با چه روشی بگم تا بتونند باهاش کنار بیان! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان