✨🌹✨ خدا،من را زینب می خواست... 📖| #کتاب‌_خواهر ✍| #نرجس_شکوریان_فرد |@saheleroman|

° شما هم کتاب خواهر رو خوندید؟😃 حس‌تون رو برای ما بنویسید😍💌 @sahele_roman °

•{🌸~🍁}• 👀]هرجا را کہ نگاه مےکنم، ✨]نشانہ‌اے از توست ⚡️]قدرتت 🌱]زیبایی‌ات ⭐️]و نزدیک بودنت . . .♥️ 😍]و من هربار کہ این‌ها را مےبینم سرشار از ذوق مےشوم، ♡همہ این‌ها را خلق کردے ♡فقط براے من ♡خودِ خودم... 🥀] گاهے چقدر بےتفاوت از کنار محبتت رد مےشوم! 🌖]از کنار خدایے کہ تغییر فصل‌ها از نشانه‌هاے اوست♡ . • ـ---------------------------------------«‌⚡️» 🖇⃟💛¦⇢ #خالق_من ᪥ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📒 ݒیوســــٺــݩ • ➜• @mahale_bakelas

#لذت_محبت✨ |@saheleroman|

°•🦋•° حسش مثل یه تشنه ست، که آب زلال بنوشه... 🗂¦ #آلبوم 🕯¦ #راز_تنهایی 📚¦ #رمان 🦋@saheleroman🦋

اهل فکر بخوانند و به دیگران هدیه بدهند👌👇 💠💠پسر از شنیدن وصیت پدر تعجب کرد: _ بعد از مرگم جوراب کهنه‌ای به پایم بپوشان، مےخواهم در قبر پایم باشد. پسر هیچ نگفت اما وقتی که پدرش فوت کرد سراغ عالِم شهر رفت. عالِم گفت: _نمی‌شود... در دین ما، به میت جز کفن چیزی دیگری نمی‌پوشانند! از پسر اصرار تا وصیت پدرش را به‌جای آورند، از تمام علمای شهر انکار... نهایت یک‌جا جمع شدند و روی این موضوع مشورت کردند؛ که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، وصیت‌نامه پدرش بود: 💠«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد ✔️ همان اعمالت است😊 📝: #داستانک_شب 🧠: #لذت_تفکر @saheleroman همراه ما باشید با داستانک شب

•~°🍁°~• شما تا حالا دقت کرده بودید!؟🤭 راسته که میگن پاییـــــ🍁ـــز؛ پادشاه فصل هاست😍 . 📱| #کلیپ |@saheleroman|