#داستان_دنباله_دار
⚫️ #داستان_رسول_ترک
#خاطره_12
آقای حاج علی اکبر بزّاز یکی از ارادتمندان و نوحه خوان های آقا اباعبداللَّه الحسین علیه السلام می گفت:
یک روز با چند نفر از دوستان و رفقای اهل هیئت با ماشین به سوی هیئت می رفتیم. به غیر از من که راننده بودم سه نفر
دیگر نیز در داخل ماشین بودند. یکی مرحوم حاج سید محمد زعفرانچی بود و یکی هم مرحوم حاج حسین برنجی و دیگری یک آقایی بود که الآن نامش را فراموش کرده ام. ما چهار نفری از طرف خیابان سلسبیل به سوی هیئت در حرکت بودیم. در آن زمان تازه در سلسبیل شروع به خانه سازی شده بود و بیشتر از چند خانه در آن جا ساخته نشده بود و آن جا هنوز یک منطقه بیابانی به حساب می آمد. ما همین طور که داشتیم از سلسبیل رد می شدیم، یک دفعه دیدیم که حاج رسول در کنار خیابان با یک حالت و وضعیتی بسیار خسته و بیمار گونه و خیلی بی حال و بی رمق در حرکت است. من فوری ماشین را در کنار حاج رسول نگه داشتم و همه ما از ترسِ اینکه شاید حالِ حاج رسول خراب است با عجله از ماشین پیاده شدیم و گفتیم: حاجی اینجا چه کار می کنی، حالت خوب است؟!
حاج رسول حالش عادی نبود، او در یک جذبه عاشقانه ای فرو رفته بود. وقتی سرش را بالا آورد دیدیم که چشم هایش پر از اشک می باشد. حاج رسول به آرامی و با گریه به زبان ترکی به ما گفت: من از صبح دارم به دنبال آقایم حسین علیه السلام می گردم ولی هنوز پیدایش نکرده ام! ما گفتیم: حاجی ما هم مثل تو داریم می رویم هیئت بیا سوار ماشین بشو با هم برویم.
حاج رسول گفت؛ نه من باید پیاده بروم.
ما می خواستیم هر طوری که ممکن است او را سوار ماشین کنیم ولی هر چه اصرار کردیم او سوار نشد و با گریه و با همان حالت جذبه ای که داشت
گفت: «شما بروید من خودم می آیم. فقط چون شماها زودتر به جلسه روضه و هیئت می رسید زمانی که وارد مجلس شدید به آقا بگویید یاحسین علیه السلام رسول از صبح به دنبال تو دارد می گردد ولی هنوز تو را پیدا نکرده است!»
از طرفی همه ما چهار نفر از حالت ها و حرف های حاج رسول به گریه افتاده بودیم و از طرفی نیز اصرارهای ما هیچ فایده ای نداشت و او سوار ماشین نمی شد. پس به ناچار او را به حال خودش رها کردیم و سوار ماشین شدیم، ولی این بار در حالی که هر چهار نفرمان به شدّت گریه می کردیم به سوی هیئت در حرکت بودیم!
🙏لطفا با ما خواننده ی این سلسله نوشته ها باشید
🖋کانال انس با صحیفه سجادیه
🆔 @sahife2