هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•|دعـآۍهـفتمصحیفہسجـآدیھ••
#امـررهبـرۍ🖇••
#التـماسدعـا🤲🏻••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
۶ اسفند ۱۴۰۲
مـاعـاشقشھادتیمواینباورماست
سربندحسینابنعلیبرسرماسـت
یكجملهماامیددشمنرابرد
سیدعلیخامنهایرهبرماست...✨
#رهبرانه
🖤⃟🚦¦⇢ #رهـبرآنہ••
🖤⃟🚦¦⇢ #حـَـنین••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
۶ اسفند ۱۴۰۲
#حضرتآقا
توۍخونہیڪۍازشھدابودن.
ڪہیڪۍمیگہ:
‹هدفهمۂبچہهاشھادتاست!›
حضرتآقاهمفرمود:
هدفتانشھادتنباشد!'
هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتۍباشد.
گاهۍاوقاتهستڪہاینجورتڪلیفۍ
منجربہشھادتمیشود . . .'
🖤⃟🚦¦⇢ #رهـبرآنہ••
🖤⃟🚦¦⇢ #حـَـنین••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
۶ اسفند ۱۴۰۲
۶ اسفند ۱۴۰۲
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍
- مسیحای جهآن؛ تولدت مبارک ؛)🕊🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
۶ اسفند ۱۴۰۲
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
سلام علیکم ؛
امام زمان ؟! همونی که ...
ادامش رو شما بگین ، میزارم اینجا .
- #فور
۶ اسفند ۱۴۰۲
۶ اسفند ۱۴۰۲
۶ اسفند ۱۴۰۲
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۲۶ راهی بازار شدیم... به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ اسفند ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۲۷
نمی دونم چی شد که دلم خواست ببینم چی خرید می کنه
نزدیکش شدم و دیدم چند مدل روسری رو چیده روی میز
همه قشنگ بودن من چند باری برای زن عمو و آیه خرید کرده بودم و همه می گفتند که پسنده خوبی دارم.
روسری هفت رنگ قشنگی نظرم رو جلب کرد برداشتم و گفتم: به نظرتون قشنگه؟
_بله
_این برای دختر عموم سوغات میخرم مثل خواهرام برام عزیزه...
تعدادی گیره روی میز بود که نگین های رنگی داشت نگین شب نمایی چشمم رو گرفت گیره رو روی روسری گذاشتم و گفتم این دوتا باهم قشنگ میشه؟
باز هم آروم حرفم رو تایید کرد و این بار چیز جالبی گفت:
_بله قشنگه ؛ شما انتخابتون خیلی خوبه
همین حرف و تایید ساده لبخندی از رضایت رو مهمون لب هام کرد.
_ممنون
روسری دیگه ای هم برای زن عمو بدری برداشتم و بعد از حساب کردن خرید ها پیش نازنین رفتیم تا به هتل برگردیم
نازنین رو به دختر حاجی گفت:
_دیگه کلی خرید داریم من چادرم رو توی کیفم می گذارم ؛ تو هم چادرت رو دربیار تا راحت باشیم کسی اینجا ما رو نمیشناسه.
متعحب از رفتار نازنین سرم رو سریع بالا آوردم.
۶ اسفند ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۲۸
دیدم دختر حاجی با لبخندی ملایم گفت:
_نازنین جان
نامحرم همشهری با نامحرم غریب فرقی داره؟
یا خدای شهرمون با خدای شهر غریبه تفاوتی داره؟
یا اصلا مگه میشه تیکه ای از وجودت رو جدا کنی من چادر رو دوست دارم و اون رو تیکه ای از وجودم می دونم با چادرم هم راحت ترام هم حس بهتری دارم.
لبخندی به حرفاش زدم و در دلم صد احسنت نثارش کردم و چهره ی برزخی نازنین هم دیدن داشت که هیچی نگفت
پلاستیک های خرید هارو برداشت و به طرف هتل راه افتاد.
_خواهرتون ناراحت شد؟
می خواستم بگم ایولا حالش رو گرفتی
ولی گفتم:
_نه حتما زیادی خسته شده
همون موقع صدای حاجی امد که با ببخشید و شرمندگی بسیار تشکر می کرد و عذرخواهی بابت دیر رسیدنش
خانم ها کمی جلوتر راه افتادن و من و حاجی هم پشت سرشون گفتگوی نازنین و دختر حاجی رو میشنیدم
_نازنین جان
_بله
_عزیزم الان موقع نماز هست بهتره بریم حرم
_سوجان خانم بریم هتل خرید هارو بگذاریم یک ساعت دیگه میاییم
_دور میشه عزیزم
الان بریم که به نماز برسیم خریدها رو هم که میسپاریم به امانات
کنار حاجی بودم ولی جدالشون رو نگاه می کردم و ریز می خندیدم در دلم ذوق کرده بودن که نازنین نمی تونست مخالفت کنه.
۶ اسفند ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۲۹
در آخر هم دختر حاجی لپ نازنین رو بوسید و گفت:
_بریم خانم خوشگله؟
_بریم سوجان خانم ؛بریم
نازنین در حد انفجار بود ولی خودش رو خونسرد نشون میداد.
خرید هارو به امانات سپردیم وراهی شدیم که دختر حاجی گفت:
_بابا جون بهتره بریم وضوخونه تا آماده بشیم بعد هم باهم به طرف وضو خونه رفتند.
نازنین امد کنارم و گفت:
_آقا محمد فکر نکنی متوجه خنده هات نیستم فعلا دستم بسته است بعد باهات تسویه می کنم.
وارد ورودی حرم شدیم.
جایی که گنبد و گلدسته ی آقا بد دل میبرد.
نگاهم به گنبد بود که نازنین آروم گفت:
_چقدر قشنگه
اینجا حرم هست؟
دختر حاجی گفت:
نه عزیزم اینجا صحن ورودی حرم هست بعد نماز به حرم میریم برای زیارت ضریح
نازنین چشمش به گنبد بود حتی پلک هم نمیزد گفت:
_من تا حالا مشهد نیومدم
_حاجی گفت:
_پس خیلی قبول باشه
دخترم برای ماهم دعا کن .
من و نازنین برای نماز خوندن باید از پدر و آقا محمد جدا میشدیم.
در صحن آزادی قسمت خواهران به نماز ایستادم و نازنین کنارم نشست و من رو نگاه می کرد.
نمازم رو به جماعت همراه زائران خواندم.
۶ اسفند ۱۴۰۲