⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شانزدهمـ
#حسابرسے
بعد بدون اینڪه حرفے بزند آیه سیام سوره یاسین برایمـ یادآوری شد: روز قیامتــ برای مسخره ڪنندگان روز حسرت بزرگی است.
✨یا حَسرةً علی العِبادِ ما یأتیهمـ منـ رسولٍ الّا ڪانوا بِه یَستہزؤُن✨
خوبـ به یاد داشتمـ به چه چیزی اشاره دارد. من خیلے اهل شوخے و خنده و سرڪار گذاشتن رفقا بودمـ . با خودمـ گفتمــ: اگر اینطور باشه ڪه اوضاع منــ خیلے خرابه!!😔
رفتمـ صفحه بعد. روز بعد هم ڪلی اعمال خوب داشتمـ. اما ڪارهای خوب من پاڪ نشد. با این ڪه آن روز همـ شوخے ڪرده بودمـ اما در این شوخےها با رفقا گفتیمـ و خندیدیمـ . اما به کسے اهانتــ نڪردیم. غیبتـ نڪرده بودمـ. هیچ گناهی همراه با شوخیهای من نبود. برای همین شوخیها و خندههای من، به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودمـ ڱفتمـ: خدا رو شڪر 🤗
خوشحال شدمـ و رفتمـ صفحه بعد . با تعجب دیدمـ ڪه ثواب حج در نامه عمل منـ ثبت شده است. 🕋
به آقایی ڪه پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتمـ : حج؟؟
من این اواخر مڪه رفتمـ . در سنین نوجوانے ڪی مکه رفتمـ ڪه خبر ندارم؟؟!
گفتــ: ثواب حج ثبت شده. برخی اعمال باعث مےشود ڪه ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اینکه از سر مهربانے به پدر و مادرت نگاه ڪنی.
یا مثلا زیارت با معرفتــ امام رضا(ع).
اما دوباره مشاهده ڪردم یڪی یڪی اعمال خوب من در حال پاڪ شدن است.
دیڱر سؤال نیاز نبود .
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_شانزدهم
🌿اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود
هنوز به خودم نیومده بودم که حسابی کتک خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد!! ...
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم زخمی شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
🌿ادامه دارد...
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_شانزدهم
لبخند زدم و گفتم:
من: آخه اسم خودت که خیلی قشنگه....
هامون: شاید قشنگ باشه اما به زیبایی حسین نمیرسه...
وقتی اسمم حسین باشه ناخودآگاه روم تأثیر مثبت میذاره و کمکم میکنه حسینی باشم...
موهای جو گندمیشو بوسیدم...
جالب بود که نسبت به سنش جا افتاده تر بود...
نوازشش کردم و گفتم:
من: میشه اسم آدم هامون باشه ولی اخلاقش حسینی...
مهم رفتار توئه که جز ادب چیزی در رفتارت نیست...
حسینی بودن به اسم نیست...
خیلی ها اسمشون حسینه و هر خلافی که فکرشو بکنی انجام میدن...
خیلی ها هم اسمشون مثل تو حسین نیست، اما رفتارشون طوریه که روی لب ارباب خنده
میاره...
من عاشق اسمتم هامون جان...
اگه میشه عوضش نکنیم؟؟؟
منو به خودش فشرد و گفت:
هامون: خانوم روشن فکر من خوشحالم که عشقم تویی...
****
هامون🧔🏻♂
نگاهی به انبوه آدم های سیاه پوش انداختم که ایستاده سینه زنی میکردن...
اگه اشتباه نکنم هزار نفری می شدن...
هزار نفری که هر کدوم توی حال و هوای خودشون با آقا حرف میزدن و برای مظلومیت
خودش و خانوداش اشک میریختن...
حالا منم یه گوشه تکیه زده بودم به دیوار و با اربابم حرف می زدم...
قربون مرامت آقا...
یه بار، فقط یه بار سرسری قاطی بقیه ی سینه زنات بهت سلام دادم...
چقدر آقایی که جواب سلاممو به بهترین نحو دادی...
روز تاسوعا سلام دادم و اربعین کربلا بودم...
و چند روز بعد بهترین دختر دنیا نصیبم شد...
و حالا درست یک سال از اون روز میگذره...
پارسال توی همچین شبی با لباس قرمز بی توجه به عزاداری مردم داشتم میرفتم سر قرار...
و حالا با این لباس مشکی توی خونه ی بزرگم منتظر قدم های مبارک عزاداران حسینی
هستم، که بیان سر قرار و بی قراری کنن برای شما...
پارسال یه حیوون پست بودم و امسال سعی داشتم مرد باشم...
پارسال یه تومور بدخیم داشتم...
امسال یه فاطمه ی مهربون...
پارسال خزان و امسال بهار هامون.....
نگاهی به پرده های سیاهی کردم که روی کاغذ دیواری های طالیی رنگ خونه رو پوشونده
بود...
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
باز این چه نوحه و چه عذاب و چه ماتم است....
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست....
این چه شمعیست که جان ها همه پروانه ی اوست....
تازه فهمیده بودم حسین کیست و دیوونش شده بودم....
چه مرد بزرگی و چه خاندان با صبر و گذشتی...
چقدر صبر، چقدر آقایی و گذشت میخواد کسی رو که آبو به روی خودت و خانوادت بسته راه
بدی توی لشکرت وقتی پشیمون میشه...
حُر رو میگم...
وقتی پشیمون شد و چکمه هاشو انداخت به گردنش و سربه زیر اومد پیش آقا، ارباب با
مهربونی راهش داد و گفت بیا...
شاید از حر بدتر بودم، نمیدونم....!!!
اما چقدر آقا بود که منم پذیرفت....
بدون اینکه خودم بخوام نگاهم کرد....!!!
احمد آقا میگه با اینکه من بدون انتظار واسه فقیر فقرا عمل میکردم اونا دعام میکردن و
خدام دست مزدمو باهام اینجوری حساب کرده...
اینجوری که عشق حسین بیوفته توی قلبم....
چه مردیه....
میگن وقتی شمر میخواسته سرشو جدا کنه آقا بهش گفته من با این همه جراحت حتی اگه
کاری نداشته باشی بهم خودم عمری ندارم...
اگه سرمو جدا نکنی بهشتتو تضمین میکنم...
اما چقدر پستی میخواد و چقدر مال دنیا چشم اون ملعونو گرفته بوده که جایزه ی سر آقا رو
میخواست....
توی حال خودم بودم...
گوشیم توی دستم لرزید...
برداشتمش و جواب دادم:
من: بله؟؟؟
آقای هدایت غذاها رو بدیم؟؟؟
من: اومدم...
رفتم توی پارکینگ واسه توضیع غذا....
خداروشاکر بودم که اینهمه دوست خوب پیدا کردم و برای کمکم اومدن...
خوشحال بودم که تونستم برای اولین بار مجلس باشکوهی برای اربابم بگیرم...
از سر رضایت نفس راحتی کشیدم خواستم برم داخل...
فاطمه رو دم در دیدم...
لبخند زدم و گفتم:
من: چرا اومدی بیرون خانومم سرده، سرما میخوری...
با دستای سردش دستامو گرفت و گفت:
اومدم یه چیزی بگم
با نگرانی گفتم:
من: چیزی شده، خودت خوبی، بچه خوبه؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
فاطمه: نگران نباش هامونم خوبیم..
من: پس چی؟؟
فاطمه: اومدم بگم میخوام اسم پسرمو خودم انتخاب کنم...
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم...
من: مگه پسره؟؟؟
چشمای خوشگل و بارونیشو روی هم گذاشت و گفت:
فاطمه: بله هم پسره هم سالم...
خندیدم و گفتم:
من: خداروشکر، حالا چی میخوای بذاری اسمشو؟؟؟
فاطمه: معلومه دیگه، میذارم حسین...
دستی روی شکم برجستش کشیدم و گفتم:
من: میذاریم غلامِ حسین...
****
آقا، شروع من تویی به نام اسمت
موال تموم آدما غلام اسمت
وقتی کشیدی دستتو رو سرم
شدم گدای دور حرم
تو میدونی که من یه رو سیاهم
عشقم تموم دل خوشیم همینه
یه روز چشام اینو ببینه
عزیز فاطمه دادی پناهم
بمیرم آقا کفن نداری
چرا تو سر در بدن نداری
تو زینت اهل آسمونی
🌻||•#رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شانزدهم
می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁
منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش ..
از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود🤦🏻♀
گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!))😐
می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))☺️
گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم.
می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))😅
می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم.
اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!))😂
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم.
مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!))😊
ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد..
گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))😁😂
زیاد سوال می پرسید.
بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار😅
خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟))🤔
گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!))
گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟))🤔
در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید ..🚶🏻♀
═❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═
#رمان_شهید_محمد_خانی.
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||