⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_چهاردهمــ
#حسابرسے
قبل از اینڪه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویمـ، جوان پشت میز نگاهی ڪلی به ڪتاب من ڪرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال مےشویمـ.
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع ڪرده بودمـ. و با تشویق های پدر و مادرمـ همیشه در مسجد حضور داشتمـ 🕌
ڪمتر روزی پیش مےآمد ڪه نماز صبحمـ قضا شود اگر یڪ روز خدای ناڪرده نماز صبحمـ قضا مےشد ، تا شبـ خیلی ناراحتــ و افسرده میشدمـ. 😞
این اهمیّت به نماز را از بچگے آموخته بودم و خدا رو شڪر همیشه اهمیّت میدادم.😍
خوشحال شدمـ . به صفحه اول ڪتابمـ نگاه ڪردمـ از همان روز بلوغ تمام ڪارهای من با جزئیات نوشته شده بود.
کوچڪترین ڪارها . حتی ذرهای کار خوب و بد را نوشته بودند. و صرفنظر نڪرده بودند.🖌.....
تازه فہمیدمـ ڪه: ✨فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذرةٍ خیراً یَرَه✨ یعنے چه؟ هر چه ڪه ما اینجا شوخی حساب ڪرده بودیمـ آنہا جدی جدی نوشته بودند!😱
در داخل این ڪتاب، در ڪنار هر یڪ از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یڪ تصویر ڪوچڪ وجود داشت که وقتے به آن خیره مےشدیم مثل فیلمـ به نمایش در مےآمد. درست مثل قسمتــ ویدئو در موبایل های جدید فیلمـ آن ماجرا را مشاهده مےڪردیمــ.📀
آن همـ فیلمـ سه بُعدی با تمامـ جزئیات. یعنے در مواجهه با دیگران حتے فکر افراد را میدیدیمـ. لذا نمیشد هیچ ڪدام از این ڪارها را انڪار ڪرد .
غیر از ڪارها حتی نیتهای ما هم ثبت شده بود . آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند و جای هیچ گونه اعتراضی نبود.✋
تمامـ اعمال ثبت بود هیچ حرفی هم نمیشد بزنیمــ. اما خوشحال بودمـ که از ڪودکے همراه پدرمـ در مسجد و هيئت بودمـ. از این بابت به خودمـ افتخار مےڪردمـ و خودم را از همین حالا در بہترین درجاتــ بہشتــ مےدیدمـ .😎
همین طور که به صفحه اول نگاه مےکردم و اعمال خوبم افتخار مےڪردمـ یڪدفعه دیدمـ، تمام اعمال خوبمـ در حال محو شدن است. 🤔😱😠
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_چهاردهم
🌿من و خدای امیرحسین
.
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
.
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
.
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
.
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
.
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
.
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .
🌿ادامه دارد...
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهاردهم
از تیپش کاملا میشد فهمید چجور آدمیه.....
تو سکوت خیره شده بود بهم...
مطمئنم داشت بر اندازم می کرد...
عوضی آشغال....
ابرو هامو توی هم گره کردم و با لحن محکمی گفتم...
من: چجوری روت شد این پیشنهاد احمقانه رو بدی به عمو احمدم؟؟؟
اصلا تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟
هیچ فکر کردی اگه اون شب خدا کمک نمیکرد و آقا پناهم نمیشد و تو حالت بهم نمیخورد
الان چه بلایی سر من اومده بود؟؟؟
قربون حضرت زهرا بشم که به دادم رسید و تو بیهوش شدی...
قربون خدا برم که کلیدو رو در جا گذاشته بودی...
خدارو شکر که تونستم از رد پاهایی که رو برف مونده بود زود رد شم و برم...
توپم پر بود و میخواستم مسلسل بار خالیش کنم...
نذاشت و اومد وسط حرفم...
همینطور که اشکش میریخت روی گونشو بین ریش هاش گم میشد، فقط یه کلمه گفت
هامون: حلالم کن...
لال شدم...
توی این مدتی که دیدمش برای اولین بار بود صداشو میشنیدم...
این آدم حتی تن صداش و لحنش هم تغییر کرده بود...
آدم اون شب نبود، محترمانه و با التماس...
اشکشو با انگشت اشارش پاک کرد و گفت:
هامون: قسمت میدم به همین آقا...
حلالم کن فاطمه...
شل شده بودم....
چقدر قشنگ اسممو صدا میکرد...
انگار توپم خالی شده بود...
و حالا نوبت اون بود...
هامون: من هیچی با خودم فکر نکردم...
اگه خواستم ببینمت فقط واسه این بود که بگم غلط کردم...
تا حالا اگه بگم با صد تا دختر بودم دروغ نگفتم...!!!
اما همشون با خواست خودشون پیشم بودن...
تو اولین نفری بودی که میخواستم...
معذرت میخوام...
نفهمیدم چی شد...
ولی حکمت خدا بود....
اون شب نمیدونم چی شد و چجوری رفتی...
وقتی چشم باز کردم و ندیدمت تعجب کردم...ِحس کردم معجزه شده...
تو ملتمسانه از کسایی کمک خواسته بودی که اطمینان داشتی جوابتو میدن...
و برای من جالب بود...
اومدم بیرون دنبال تو...
اما پیدات نکردم....
اون شب نمیدونم چی شد که سر از هیئت در آوردم و با حاجی آشنا شدم...
ناخواسته هیئت می رفتم و انس پیدا کردم با مجلس حسین....
تو این ماجرا ها سردردهای عجیب و غریب امونمو بریده بود...
یه شب که تو جلسه حالم بد شد میبرنم بیمارستان...
اونجا فهمیدن که تومور دارم...
یه تومور خیلی بدخیم که حتی ریسک عمل کردنش بیشتر از عمل نکردنشه... دلم شکسته
بود... اصلا نمیخواستم پی درمونش باشم...
فقط زد به سرم که با حاجی بیام کربلا...
هرچی مصطفی و احمدآقا میگفتن برم دکتر میگفتم نه....
مگه شما نمیگید حسین دست رد به سینه ی کسی نمیزنه...
میام اونجا ببینم این حسین چیکار میخواد بکنه....!!
ته دلم اما روزنه ی امیدی نبود...
فکر میکردم دیگه آخرین روزای زندگیمه...
اطمینان نداشتم به اینکه خوب میشم...
مطمئن بودم از نظر پزشکی برگشتن به زندگی واسم یه درصده...
قبل از اومدنم آقا رو خواب دیدم...
به هق هق افتاده بود...
خیره شد به گنبدش و گفت:
هامون: آقا گفت قبل از اینکه بیای شفاتو میدم...
با معرفت و شناخت کامل بیا....
گفت به خاطر خواست خدا و دعای مادرمه که نگاهم کردن...
بلند شدم... خیلی زود رفتم دکتر...
در کمال تعجب حتی یه توده ی خوش خیم هم نبود چه برسه به بدخیم....
معجزه شده بود و من به زندگی برگشته بودم....
از اونجا شدم یه هامون دیگه و آقا رو شناختم...
عاشقش شدم و سعی کردم آدم شم...
از اون جا دیگه پای دختری به خونه ی هامون باز نشد...
از اونجا دیگه هامون عشقش شد حسین و هیئت و کربلا...
حالا یاد اون شب افتادم...
علاوه بر دعای خیر مادرم...
توهم گفتی بی دست کربلا دستمو بگیره...
و حالا حس میکنم دستم تو دستای بریده شده ی عباسه...
این خواست خدا بود که ببینمت و حلالیت بطلبم...
به همین خاک مقدس قسم من اون هامون اون شب نیستم... ازم بگذر....
اگه این پیشنهاد به قول تو احمقانه رو دادم فقط واسه این بود که باهات حرف بزنم...
وگرنه من هیچی با خودم فکر نکردم و مطمئنم زنم نمیشی...
بینیشو بالا کشید و گفت:
هامون: همین که دیدمت و به حرفام گوش دادی خدارو شاکرم و ممنون توام....
امیدوارم به خاطر آزار و ترسی که بهت رسوندم منو ببخشی....
نگاه کرد توی چشمام...
چشمای میشی رنگش مهربون و ملتمسانه بود، درست برعکس اون شب....
خیلی راحت این هامون جلومو باور کرده بودم....
با شرمندگی گفت:
هامون: حلالم میکنی فاطمه خانوم؟؟؟
سرمو تکون دادم و قطره ی اشکم سر خورد روی گونم....
خوش به حالش که مطمئن بود آقا نگاهش میکنه....
خوش به حالش که شفا گرفته بود و خودش انتخاب کرده بود عوض بشه...
گوشه ی چادرمو گرفت توی دستش و بوسید...
بین گریه هاش گفت:
هامون: خاک پاتم فاطمه....
بلند شد...
پشت کرد بهم که بره....
صدام از ته چاه بلند شد....
با لرزشی که توش پیدا بود گفتم:
من: آقا هامون...
برگشت سمتم....
نگاهمو انداختم پایین و گفتم:
من: خوشحال میشم....
🌻||•#رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهاردهم
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 🤦🏻♀
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه!
از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .
مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😐💣
خیلی خوشحال بود ...
به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام 😅
اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬
جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!
نشست روبه رویم .
خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند آمده بود ...
من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .
دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه .
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ...
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»😅😊
═══❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═══
#رمان_شهید_محمد_خانی.
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻