eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
(به پیشونیش اشاره) از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن... میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده.. درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست.. ولی درکش میکردم.. میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم" به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من.. خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد.. من میدونستم اذیته و حالش بده.. میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد.. تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم.. "تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد" -یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن.. ولی یه چیزی آزارم میده.. اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست.. خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه.. چرا سها نیست؟! چیشده که نیست؟! مگه عاشق نیست.. مگه اون عاشقش نیست.. چرا خوب نیست پس.. کجا رو اشتباه رفته.. ها سها؟! رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت: گریه میکنی؟! چرا اخه؟!!!! بخاطر حرفای من!!! دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم.. -ببخشید سها خانوم من شرمندم.. با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم.. +خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین.. از حال خوبم تا حال بد.. از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم.. همش حقیقت بود.. ولی.. بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد.. حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم.. حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم.. جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم.. برای دلم.. برای حال بدم.. بلند شدم.. کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود.. پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل.. اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم.. قدم زنون رفتم و رفتم.. اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود.. ٭٭٭٭٭--💌
💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعایی بسیار زیبا و دلنشین 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۳۷🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بت
💔 ۳۸🍃 نویسنده: ☺️ چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود.. نه اون توانایی حرکت داشت و نه من.. اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛ -بریم عزیزم.. قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد.. اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره.. سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم.. کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون.. چند قدم دور شدم... دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران.. وایسادم دم در.. استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.. یکم نگاهش کردم... دوباره برگشتم.. نمیدونستم چی میخوام.. باید دور میشدم از رستوران.. شده بودم عین دیوونه ها.. چند قدم میرفتم باز برمیگشتم.. -سها.. صدای خودش بود.. منکه اشتباه نمیکردم.. استاد بود.. -سها با تو ام.. اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس.. ولی این صدای استاد بود.. -سها برگرد.. برگشتم.. لبخند زدم.. پشت سرم بود.. من چرا ندیدمش.. +سلام استاد.. نگاهش نگران شد.. انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت.. لبخند زدم.. +استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه! نگاهش نگرانتر میشد.. -سها خوبی؟! یکم فکر کردم.. نه خوب نبودم.. بد بودم.. خیلی بد.. لبامو دادم جلو.. -نه استاد خوب نیستم.. +برسونمت خوابگاه؟! خیلی وقیح بود.. -خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم.. جا خورد انتظارشو نداشت.. دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم.. راه افتادم سمت مخالفش.. +کجا میری اخه تنها.. صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس" سر جا میخکوبم نکرد... چون دیگه برام اهمیتی نداشت.. فقط دوست داشتم برم.. راه برم.. قدم بزنم.. دستامو باز کنم.. بچرخم.. جیغ بزنم.. بخندم.. دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم.. از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد.. جزوه م از دستم افتاد.. وایسادم نگاهش کردم.. شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا.. مهم نبود.. ازش رد شدم.. گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم.. باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد.. اینم مهم نبود.. "بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد" دیگه مهم نبود.. رهاش کردم.. نمیدونم چجوری ولی باد بردش.. نمیدونم کجا ولی باد بردش.. ٭٭٭٭٭--💌 💌
💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺️ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۴۰🍃 نویسنده: ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم.. علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه.. +سلام... اینجا چیکار میکنی! -ببخشید بیدار شدی.. تازه رسیدم.. مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت.. به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم.. پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم... چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم... دیشب رسیده بودم خونه.. امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم.. میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام.. شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم.. گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم.. گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم.. تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود... چقدر مدیون خوبیش بودم.. چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود.. مثل همیشه باهام برخورد... اما استاد بدهکار بود.. یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست.. الان دیگه حق داشتم بدونم چرا.. مگه خودش نگفت "میدونم میدونی جواب سوالتو" پس چیشد... همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد.. نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن.. اگه اون زن.... حتی دوست نداشتم به زبون بیارم.. فردای اون روز ندیدمش.. پس فرداش.. روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش... تا سر جلسه ی امتحان درس خودش.. اون روز برای صفر رفته بودم.. آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم.. میدونست نخوندم.. +دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟ -اصلا.. خواست کمکم کنه.. یه توضیحاتی از درس برام گفت.. بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد.. +اومد.. حواسم نبود و بلند گفتم.. آقای پارسا متوجه شد.. "پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم.. توجهی به توضیحش نداشتم.. امتحان شروع شد.. استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده.. طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم.. سوالا رو بالا پایین کردم.. هیچی تو ذهنم نبود.. دقیقا تهی... وقتم رو تلف نکردم... بلند شدم.. همونموقع رسید بالای سرم.. -برگه تو بده! +میدم مراقب جلسه.. چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت: -برو اتاقم میام!! بدون هیچ جوابی رفتم بیرون.. چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین.. دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم.. اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم.. یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده" دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود.. برگشتم.. تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم.. اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت... ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم.. اون میدونست همه چی رو... فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده... هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم... ممنون میشم حمایت کنید @fatehan_masaf اجرتون با سیدالشهدا ____________ @Mahsulat_organika ___________ https://eitaa.com/joinchat/3496607820Cda16675e69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۰🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بو
💔 ۴۱🍃 نویسنده: ☺️ خودش پتو رو از روی سرم کشید... نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد.. با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛ -پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو... +بخاطر من یا علی شیطون.. خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم.. پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد.. نگاهش مهربون و دلسوز شد.. -میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟ وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم.. با صدای لرزونی گفتم: +ببخشیدم! سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد... -تو عزیزی برامون... +ببخشیدم! -آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره! +ببخشیدمم! بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت: -گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم! جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!! بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین.. مامان بابا و علی تو هال بودن.. +پس کو پروانه؟! بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد.. -صبحت بخیر دخترم.. +عه باباجون تیکه بود -نه اصلا کم خوابیدی خب.. +کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید.. علی هم بلند شد اومد دنبالم.. +بح ببین خانومم چه هنرمنده بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد +یاد بگیر باجی😂 -حیف شد دختر مردم! +نداشتیما سها عه!! نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم.. عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون... مثلا دور دور تو روستا.. درسته فضا کم بود.. ولی خوش میگذشت... تا نزدیکای غروب بیرون بودیم.. یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم.. صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی.. "تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم" "من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم" "تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه" "باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه" صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم.. بدجوری دردمو تازه میکرد... صدای من اما بلندتر بود.. "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت تو بری قلبم میگیره برگرد ببینی دستامم از دوریت یخ کرد" "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش...... اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم.. دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 - -٭٭٭٭٭
💔 ۴۲🍃 نویسنده: ☺️ چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم.. صدای اهنگ همچنان بالا بود.. ولی علی و پروانه ساکت بودن.. علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود... حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود... یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف.. یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی.. بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی! اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه.. دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم... پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد.. سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم: +ببخشم علی.. -قرار ما این نبود.. +میدونم.. دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم.. حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم.. علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون.. +علی اخماتو وا کن!!! پروانه بود که اینو میگفت.. لبخند بی جونی زد .. -خوبم غصه نخور.. بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم.. هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون.. نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد.. -اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا.. علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن.. با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن.. علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت.. -بله داریم.. +کیه علی؟! -ولش کن نمیشناسی! +وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم... پروانه گفت: هرکیه حالا.. -پس تو عم میدونی کیه؟! همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد.. پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود.. +خخخ خر پوله ها.. -سها نگات بیاد اینجا.. +خوباشه عه.. نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما... کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت.. دقیقا کنار ما ایستاد.. علی بلند شد.. -بح علی آقا.. +بح آقای سبحان.. -سلام پروانه خانوم.. چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد.. -مزاحمتون نشم.. سها خانوم سلام بلد نیستین شما.. با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه.. سرمو آووردم بالا... البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمه‌ی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود.. +سلام.. چرا من از دور نشناختمش عح! این چرا انقدر پولدار شده.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭