eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ب رسم هر جمعه... عزیز دلم ... دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است: «السلام علیک یا بقیه الله » 🌸♥️🌸♥️🌸♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۳۴🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد
💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺️ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌
💔 ۳۶🍃 نویسنده: ☺️ ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد.. +حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من) -ژاله بیخیال توروخدا +هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله.... استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه.. اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت.. -ادامه بدی همینجا نابودت میکنم.. بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت: "بریم سها" آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم.. بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم.. دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده.. تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم.. +اون خانوم... -الان نپرس سها... بهت میگم... +سحر از جریان بین ما.... -خبر نداره.. نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم.. +استاد اون زن... -انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته.. امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب.. +دلم طاقت نداره.. -اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه.. آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم.. جلوی در دانشگاه نگه داشت.. پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در.. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد.. برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم.. +ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود.. چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم.. -میترسم..شب بخیر.. زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه.. چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی.. به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن.. با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام... اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه.. بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا.. اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم.. هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم.. +میتونم بشینم اینجا؟! خودم رو جمع و جور کردم.. هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه.. ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود.. -بله بفرمایید.. +سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟! توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!! دلم میحواست به یکی اعتماد کنم.. یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه... هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت.. +خودمم گاهی بهش فکر میکنم.. لبخند رضایت اومد روی لباش.. خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم.. واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود.. -یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود.. مشتاق نگاهش کردم... انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد.. دوست داشتن روزای "زلالم" رو.. -خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم.. اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه.. خندید.. خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه.. منم که درگیر هرکسی نمیشدم.. تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره.. یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی... پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده.. اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن... دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود... سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم... نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره.. اما سهای تصورات من یهو عوض شد.. یهو دیگه اون سها نبود.. سادگیش عوض شد.. معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود... سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد.. -سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم.. ولی سها خانوم به اینجام رسید
(به پیشونیش اشاره) از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن... میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده.. درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست.. ولی درکش میکردم.. میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم" به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من.. خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد.. من میدونستم اذیته و حالش بده.. میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد.. تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم.. "تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد" -یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن.. ولی یه چیزی آزارم میده.. اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست.. خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه.. چرا سها نیست؟! چیشده که نیست؟! مگه عاشق نیست.. مگه اون عاشقش نیست.. چرا خوب نیست پس.. کجا رو اشتباه رفته.. ها سها؟! رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت: گریه میکنی؟! چرا اخه؟!!!! بخاطر حرفای من!!! دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم.. -ببخشید سها خانوم من شرمندم.. با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم.. +خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین.. از حال خوبم تا حال بد.. از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم.. همش حقیقت بود.. ولی.. بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد.. حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم.. حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم.. جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم.. برای دلم.. برای حال بدم.. بلند شدم.. کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود.. پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل.. اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم.. قدم زنون رفتم و رفتم.. اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود.. ٭٭٭٭٭--💌
💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۳۷🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بت
💔 ۳۸🍃 نویسنده: ☺️ چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود.. نه اون توانایی حرکت داشت و نه من.. اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛ -بریم عزیزم.. قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد.. اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره.. سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم.. کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون.. چند قدم دور شدم... دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران.. وایسادم دم در.. استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.. یکم نگاهش کردم... دوباره برگشتم.. نمیدونستم چی میخوام.. باید دور میشدم از رستوران.. شده بودم عین دیوونه ها.. چند قدم میرفتم باز برمیگشتم.. -سها.. صدای خودش بود.. منکه اشتباه نمیکردم.. استاد بود.. -سها با تو ام.. اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس.. ولی این صدای استاد بود.. -سها برگرد.. برگشتم.. لبخند زدم.. پشت سرم بود.. من چرا ندیدمش.. +سلام استاد.. نگاهش نگران شد.. انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت.. لبخند زدم.. +استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه! نگاهش نگرانتر میشد.. -سها خوبی؟! یکم فکر کردم.. نه خوب نبودم.. بد بودم.. خیلی بد.. لبامو دادم جلو.. -نه استاد خوب نیستم.. +برسونمت خوابگاه؟! خیلی وقیح بود.. -خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم.. جا خورد انتظارشو نداشت.. دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم.. راه افتادم سمت مخالفش.. +کجا میری اخه تنها.. صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس" سر جا میخکوبم نکرد... چون دیگه برام اهمیتی نداشت.. فقط دوست داشتم برم.. راه برم.. قدم بزنم.. دستامو باز کنم.. بچرخم.. جیغ بزنم.. بخندم.. دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم.. از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد.. جزوه م از دستم افتاد.. وایسادم نگاهش کردم.. شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا.. مهم نبود.. ازش رد شدم.. گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم.. باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد.. اینم مهم نبود.. "بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد" دیگه مهم نبود.. رهاش کردم.. نمیدونم چجوری ولی باد بردش.. نمیدونم کجا ولی باد بردش.. ٭٭٭٭٭--💌 💌
💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺️ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۴۰🍃 نویسنده: ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم.. علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه.. +سلام... اینجا چیکار میکنی! -ببخشید بیدار شدی.. تازه رسیدم.. مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت.. به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم.. پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم... چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم... دیشب رسیده بودم خونه.. امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم.. میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام.. شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم.. گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم.. گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم.. تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود... چقدر مدیون خوبیش بودم.. چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود.. مثل همیشه باهام برخورد... اما استاد بدهکار بود.. یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست.. الان دیگه حق داشتم بدونم چرا.. مگه خودش نگفت "میدونم میدونی جواب سوالتو" پس چیشد... همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد.. نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن.. اگه اون زن.... حتی دوست نداشتم به زبون بیارم.. فردای اون روز ندیدمش.. پس فرداش.. روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش... تا سر جلسه ی امتحان درس خودش.. اون روز برای صفر رفته بودم.. آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم.. میدونست نخوندم.. +دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟ -اصلا.. خواست کمکم کنه.. یه توضیحاتی از درس برام گفت.. بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد.. +اومد.. حواسم نبود و بلند گفتم.. آقای پارسا متوجه شد.. "پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم.. توجهی به توضیحش نداشتم.. امتحان شروع شد.. استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده.. طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم.. سوالا رو بالا پایین کردم.. هیچی تو ذهنم نبود.. دقیقا تهی... وقتم رو تلف نکردم... بلند شدم.. همونموقع رسید بالای سرم.. -برگه تو بده! +میدم مراقب جلسه.. چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت: -برو اتاقم میام!! بدون هیچ جوابی رفتم بیرون.. چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین.. دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم.. اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم.. یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده" دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود.. برگشتم.. تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم.. اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت... ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم.. اون میدونست همه چی رو... فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده... هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم... ممنون میشم حمایت کنید @fatehan_masaf اجرتون با سیدالشهدا ____________ @Mahsulat_organika ___________ https://eitaa.com/joinchat/3496607820Cda16675e69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۰🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بو
💔 ۴۱🍃 نویسنده: ☺️ خودش پتو رو از روی سرم کشید... نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد.. با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛ -پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو... +بخاطر من یا علی شیطون.. خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم.. پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد.. نگاهش مهربون و دلسوز شد.. -میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟ وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم.. با صدای لرزونی گفتم: +ببخشیدم! سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد... -تو عزیزی برامون... +ببخشیدم! -آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره! +ببخشیدمم! بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت: -گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم! جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!! بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین.. مامان بابا و علی تو هال بودن.. +پس کو پروانه؟! بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد.. -صبحت بخیر دخترم.. +عه باباجون تیکه بود -نه اصلا کم خوابیدی خب.. +کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید.. علی هم بلند شد اومد دنبالم.. +بح ببین خانومم چه هنرمنده بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد +یاد بگیر باجی😂 -حیف شد دختر مردم! +نداشتیما سها عه!! نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم.. عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون... مثلا دور دور تو روستا.. درسته فضا کم بود.. ولی خوش میگذشت... تا نزدیکای غروب بیرون بودیم.. یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم.. صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی.. "تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم" "من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم" "تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه" "باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه" صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم.. بدجوری دردمو تازه میکرد... صدای من اما بلندتر بود.. "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت تو بری قلبم میگیره برگرد ببینی دستامم از دوریت یخ کرد" "تو بری بارون نمیاد دیگه کاش...... اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم.. دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 - -٭٭٭٭٭
💔 ۴۲🍃 نویسنده: ☺️ چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم.. صدای اهنگ همچنان بالا بود.. ولی علی و پروانه ساکت بودن.. علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود... حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود... یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف.. یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی.. بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی! اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه.. دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم... پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد.. سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم: +ببخشم علی.. -قرار ما این نبود.. +میدونم.. دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم.. حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم.. علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون.. +علی اخماتو وا کن!!! پروانه بود که اینو میگفت.. لبخند بی جونی زد .. -خوبم غصه نخور.. بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم.. هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون.. نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد.. -اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا.. علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن.. با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن.. علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت.. -بله داریم.. +کیه علی؟! -ولش کن نمیشناسی! +وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم... پروانه گفت: هرکیه حالا.. -پس تو عم میدونی کیه؟! همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد.. پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود.. +خخخ خر پوله ها.. -سها نگات بیاد اینجا.. +خوباشه عه.. نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما... کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت.. دقیقا کنار ما ایستاد.. علی بلند شد.. -بح علی آقا.. +بح آقای سبحان.. -سلام پروانه خانوم.. چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد.. -مزاحمتون نشم.. سها خانوم سلام بلد نیستین شما.. با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه.. سرمو آووردم بالا... البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمه‌ی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود.. +سلام.. چرا من از دور نشناختمش عح! این چرا انقدر پولدار شده.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۴۳🍃 نویسنده: ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود.. خندم گرفت.. بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد... تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود... انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد... علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم.. -سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم! +خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن.. -سبحان! +علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه.. -پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!! +مشکل اوناست نه ما... -ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه... بعدم با پوزخندی نشست سر جاش... بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد.. -بشین سها.. نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم.. حس کردم ضایه شدم.. سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست.. +امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره! پروانه مهربون نگاهش کرد.. -چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته.. +داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم زشت بود سلام ندادم... زیر لب گفت "نخود مغز" منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب" میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه.. اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید... سخت کار کردنای خودش.. سفید شدن موهاش تو این سن... سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی.. بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه... گوشیم زنگ خورد.. با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم.. دیگه چی میخواست اخه.. رد دادم.. دوباره زد... علی مشکوک شده بود.. میپرسید کیه.. هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم.. خاموشش کردم.. -سها چرا گوشیتو خاموش کردی!! چیزی نگفتم.. چیزی نپرسید... پروانه رو رسوندیم.. تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت... -روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد فهمیدم درگیر داره میشه.. کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده.. خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم... اشکات.. گوشه گیریات.. ناراحتیات.. همین کار عصرت... ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا... میدونم که همه چی گذشته... میدونم که این روزاتم میگذره اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت.. اما سها داداشتم... انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم... +میدونم.. -برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن.. +چیکار کنم علی!!‌ -من پشتتم.. نفس عمیق کشیدم... حال دلم خیلی خوب نبود.. داغون بود حتی.. ولی حرفش آرومم کرد.. چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
safar900k.apk
47.73M
☘احساس خوب در هیئت بودن و سفر کربلا را با سفر نهصد کیلومتری تجربه کنید 🌹همراه با سرگرمی و بازی، اطلاعات خود را درباره امام حسین(ع) بالا ببرید. 🔰امکانات: - دارای 10 مرحله اصلی - سوالات خوب و هوشمند جهت بالا بردن معرفت حسینی - پخش صوت بهترین مداحی ها و نماهنگ های مذهبی - دارای انمیشن‌های دلنشین - گرافیک فوق العاده ✅دانلود از کافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/ir.game.karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۳🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب
💔 ۴۴🍃 نویسنده: ☺️ روزام عادی میگذشت... تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم... وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم.. فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام.. -راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید.. +باید چیکار کنم؟! -من چنتا کارآموز دارم.... توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش.. روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم.. آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم... وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن... حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد.. وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم... -سلام.. خوبین! +ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟! با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش.. -خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن.. ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن... بعد هم با لبخند ترکمون کرد.. -سلا سها جون؟! +میشناسی منو؟! -نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی.. چشماش از ذوق و هیجان برق میزد... معلومه پرحرفه.. نمیخواستم باهاش گرم بگیر.. خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم.. لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه.. -خب از کجا شروع کنیم؟! آروم آروم براش گفتم توضیح دادم... نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه.. -وای سها جون خسته شدم... همونموقع حسام رسید بالای سرمون.. پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت.. -من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد... لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد" چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر.. چقدر احساس میکنم دلم..... +سها خانوم؟! چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم.. -بله؟! +شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین.. لبخندی زدم.. -خوبم چیکار کنم اخه :) از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد.. +سجاد؟! بیا.. اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون.. -جان؟! +بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی .. -چشم الان.. حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت: +باید اینکارو بکنید.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۴۵🍃 نویسنده: ☺️ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود.. فقط گاهی شبا اذیتم.. اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی.. اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه.. امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون.. دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود.. بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم.. نزدیک عید بود... همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من.. الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر... کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم.. بهتر بود بمونه برای بعد از عید.. زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس.. وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد... ولی عجیب بود نرفتنش.. رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون... شونه ای بالا انداختم و گفتم "برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"‌ زهرا میگفت سحر هم نیومده... "خب اونم برای من مهم نیست" چرا امشب نمیگذشت... شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه.. چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم.. سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم.. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم.. ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش.. تندتند اماده شدم و رفتم پایین .. مامان تو آشپزخونه.. -سلام مامان میشه یه لقمه....آخ چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین.. مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد.. با نگرانی پرسید: -چیشدی تو اخه!! چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش... خندم گرفت.. مامان مارو چقدر خوبه... کوبوندم زمین خخخ.. بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم.. اما نمیشد.. انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد... -اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی! وای مامان منتڟره ها.. از همونجا صدا زدم "مامان چیکار علی بیچاره داری" به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک.. بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود.. وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم.. اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم.. غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم.. +جانم حسام! گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود.. +نه خوب نیست نمیتونه امروز.. -... +میام حالا بهت میگم... -... +قربانت فعلا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۴۶🍃 نویسنده: ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد.. فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم.. تو بازار بودیم.. همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم.. تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم.. مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن.. لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد.. یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن.. +سلام زن دایی.. -سلام پسرم خوبی سبحان جان تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد.. +خوبم قربونتون برم.... (همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت +سلام.. دوباره یادت رفت.. رومو ازش برگردوندم.. و زیر لب "پررویی" نثارش کردم.. +نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش.. زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟ خندم گرفته از این همه انرڗیش.. خیلی پررو بود بخدا.. -اره عزیزم چرا که نه.. +قربونتون برم میام... ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره.. مامان خندید.. -نه دیگه سبحان بی انصافی نکن... +مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی.. مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو.. +بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه... -میدونم عزیزم.. +خب پس زن دایی من بیام خونتون.. -خیلی پررویی.. دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم.. +چی گفتین؟!نشنیدم.. بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم.. مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن.. دلم هوای سحر رو کرده بود.. نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم.. گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم.. بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد.. +سها.. صداش گرفته بود.. انگاری گریه کرده بود.. نگرانتر شدم.. -سحر چیشده!!!! +سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر... باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین.. با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم.. مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم.. -چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست.. نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود... سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد.. از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم.. با صدای لرزونی گفتم.. -سحر استاد چیشده؟؟! +تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود... -هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟! دوباره گریه ش شروع شد.. +سپهر بیمارستانهههه.. -چرااااااااااااا (چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون) سبحان بود.. اما من نمیفهمیدمش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا