#سخناننورانی
#اعجازقران
☝️🔺برای اینکه قدرتِ مقاومتتان در برابر تکالیف الهی کم نشود و دچار سُستی و خمودی نشوید...
حتماً به قرائت #قرآن مداومت داشته باشید.
مستحب است مؤمن هرروز صبح پنجاه و یک آیه از آیات شریفه قرآن را بخواند
#حاجآقامجتبیتهرانی.
🍃«روزهای آخر»🍃
گاهی دلت تنگ میشود...
تنگ روزهایی ک زود میگذرند...
روزهایی ک هیچ گاه تکرار نمیشوند...
روزهایی ک یک روز
خاطره ای شیرین میشوند..
روزهایی ک بعد از آن
پا ب دنیای جدید میگذاری...
روزهایی ک ناب اند در نوجوانی!
مثل روزهای آخر مدرسه...
مثل دیروز...!
#خودنویس
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت57🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت58🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد..
و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش..
نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد..
-آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟!
پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد...
+شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه...
دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون...
اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون..
اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم...
-وااای خدامرسی مرسی...
آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود..
سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد..
+برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!!
-آقای پارسا؟!
+تشکر نیاز ندارم..
من برای خودم اینکارو کردم..
برای انتخاب خوبی که کرده بودم...
این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره..
زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت:
-آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که...
جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت..
+فدای سر ایشون..
با اجازه...
اشاره ش به من بود...
چی فدای سر من؟؟
پرسشگر به زهرا نگاه کردم...
-ترم قبل استاد انداختش
اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا...
اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره..
اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا..
اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم...
آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که....
توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم..
لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم...
پیامم رو باز کردم..
"سلام،من هنوزم هستم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت61🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن..
مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم..
هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد..
همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم..
+ممنون آقای پارسا لطف میکنید..
بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد..
-شما فکر کنید وظیفمه..
پاشید برید خابگاه..
دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه...
دوباره چونه م لرزید..
-نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم...
بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه..
من فقط اشتباه رفتم..
عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت..
-من باور دارم شمارو...
دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو..
علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو...
پس
سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین...
خب؟!
میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال..
پس از اینا نترسین..
هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه..
نفس عمیق کشیدم...
-اره حق با شماست..
باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم..
همش دو ماه دیگه مونده...
میرم از اینجای لعنتی....
آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید..
-همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم؟!
فهمیدم منظورشو..
اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده...
نبوده واقعا..
ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید...
+نه همه چی...
مثلا خواهرونه های زهرا..
برادرونه .....
-دوستانه های من :)
ناراحت شدم...
دلم گرفت..
ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه..
نمیشد که بشه..
شاید حتی خدا نمیخواست که بشه..
شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه..
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد....
#خودسازیترکگناه
#دستورالعملسیروسلوکعارفان»
❒هر روز چند کار را انجام دهید:
❶#مشارطه
هر روز صبح که از خواب بلند می شوید با خدا شرط کنید که خدایا من در این روز اطاعت تو را انجام میدهم و معصیت تورا نمی کنم و سعی میکنم وقتم را بیهوده تلف نکنم و کارهایم را برای خشنودی تو انجام دهم و صفات و ویژگی های ناپسند را کنار بگذارم.
❷#مراقبه
در طول روز مواظبت کنید و به شرط هایی که در بالا برای اصلاح خود گذاشتید عمل کنید.
❸#محاسبه
در آخرشب هنگام خواب ببینید چه کارهایی در طول روز انجام داده اید
«حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا»
به حساب خودتان رسیدگی کنید قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی کنند.
اعمال خودرا نگاه کند اگر خوب بود که خدا ر شکر کنید ولی اگر بد بود از خدا طلب مغفرت کنید و خودتان را محاکمه کند که چرا یک روز از عمر تان گذشت ولی از عمر خود به بهترین نحو استفاده نکردید و سعی کنید فردا جبران کنید.