معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت63🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه..
سه روز دیگه میشد ۹/خرداد...
این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد...
اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم...
-چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟
و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه...
+زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت
بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت..
-خب میخوایم با بچها بریم بیرون...
+نههه نهههه یه چی دیگهههه
-خب تو بگو..
+اوممم تولدمههههه
خندید و صورتم رو بوسید...
-هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم..
+بعله دیگه..
منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه...
از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن...
دخترا همه اومده بودن...
چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن..
-مثل اینکه ما آخرین نفریما..
+اره فکر کنم..
-بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین..
سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر..
داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد...
علی بود..
اینموقع صبح آخه..
-سلام داداش..
از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم..
+سلامـ سها دانشگاهی؟!
-نه داداش بیرونیم با بچها
+کجا دقیقا؟؟
انگار تو خیابون بود..
+خیابونی علی؟!
-اره بگو کجایی!!
+پارک....
-اها باشه فعلا..
این تبریز بود..
مطمینم اینجا بود..
همون اطراف قدم زدم..
نمیدونم چرا استرس گرفتم..
-سها خانوم چیزی شده؟؟
+سلام اقای پارسا نه منتظر علیم..
-عه مگه علی اقا اینجان..
+فکر میکنم..
-خب بسلامتی چرا انقد نگرانین...
همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند..
ماشین علی بود..
دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود...
+سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن
صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت..
دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش..
با خنده رفتم سمتشون..
سبحان بود و علی و حسام..
این اینجا چیکار میکرد اخه..
-سلام خوش اومدین..
با علی دست دادم..
سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم..
+امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید...
آقای پارسای دهن لق..
+چیقد خووووب بلیم بازی...
علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت...
اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت..
-ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت64🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد..
پوووفی کردم و جوابشو ندادم...
آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها..
بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد،
رو به علی و حسام گفت؛
-امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما..
+فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو..
و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود..
که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود..
-چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم...
بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر..
بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد..
علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛
-کاش پروانه رو آوورده بودم..
خندیدم..
داداش خانواده دوستم..
+چرا انقدر یهویی اخه..
-نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا..
دیدم تولدته، گفتم بیایم...
+دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم...
سبحان دهن لق که نه دهن گشاد..
دنبال حسام گشتم..
کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد..
چه یهو همه باهم صمیمی شدن..
+چیه نگاش میکنی؟!
-بسه سبحان عح بیمزه...
رو به علی ادامه دادم..
-چرا اینو آووردین اصن...
باز ننه من غریبم بازیش شروع شد...
-خانوم دکتل...
سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت..
+دلد..
سبحان خودشم خنده ش گرفته بود...
-اذیتم متُنه..
و اشاره کرد سمت من..
+بدرک
دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن..
-حقته سبحان، چته بچه بشین خو..
+هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ..
مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود..
گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون..
-سها؟؟؟
+منم بگم درد؟؟!
خندید..
-نه الان جدیم..
+عه مگه بلدی..
-سها..
+درد..
-سها جدیم گفت..
+خب بگو..
-میگم چیزه این، این، ...
همچنان که سرشو میخاروند..
-این سانازه..
+خب..
-میگم میشه بهش بگی...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت..
"بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد"
٭٭٭٭٭--💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت65🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم..
پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر..
آروم دست علی رو گرفتم..
+جونم..
لبخند مصنوعی زدم..
-هیچی..
لبخند زد و رو به سحر گفت..
+چ جالب..
باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت..
+جالبی برای یه لحظشه..
دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان
"سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده"
سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر..
و چشمکی که چاشنی کارش شد..
حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید..
حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت..
-بح سپهر خان..
و استاد هم با تعجب پرسید..
+منو میشناسین..
-نه حاجی شما کی ای؟!
داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا..
استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود..
ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن..
و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود..
ازش رد شد...
دوست نداشتم توی اون جمع بمونم..
سر دردم دوباره شروع شد..
بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم..
چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه..
چقد بی معرفت بودن..
سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه..
نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره..
-این همون سپهره؟!
سبحان جدی رو میشناختم..
سبحان ولسوز رو میشناختم..
سبحان مهربون..
-خودشه!!
+میگی برام؟؟!!
-نمیدونستم متاهله!!!
دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد..
متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود..
لبخند زدم..
علی بفهمه چه حالی میشه!!!
چند ثانیه ای گذشت..
-امروز تولدته!!
+میدونم..
-حسام بخاطر تو اومده!!
+میدونم!!
-میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟!
+میدونم!!
دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم..
و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
امـیر جهـان ...
ب دور تو گردم امام زمان...
مجنون لیلای من...
* * * * * *
بیا ک صبر هم صبرش تمام شد...
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
ب رسم هر جمعه ...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
«السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان »
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت65🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و س
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت66🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت..
+پاشو بریم کیک هم برات آووردن
خندیدم..
-حالا کیک کار کدومتون بوده؟!
+اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده
-سبحان امیدوارم....
برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم..
رفتیم سمت بچها..
کیک دست محسن بود..
-خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره...
همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد...
برگشتم سبحانو نگاه کردم..
دست پاچه شد دوید پشت سر حسام..
مظلومانه گفت..
-من هیچکارم تقصیر اینه..
درست حدس زده بودم..
یه عکس از بچگیم بود..
تقریبا سه سالگیم..
موهام ژولیده پولیده..
سرما خورده بودم و آب بینیم.......
خودمم حالم بد شد..
سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که..
برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم...
دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم..
-ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!!
+تولدت مبارک باشه بهترین
بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم..
خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس..
-تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور
و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد..
-همش خاطره میشه!
دوست داشتم به کدوم قیمت؟!
مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟!
یا مثلا این میگرن لعنتی..
یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت..
ولی خب تقصیر استاد چی بود
"خودکرده را تدبیر نبود که نبود"
تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم..
اولین هدیه رو حسام داد..
یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود..
هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود..
-عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟!
+محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه..
-استاد شما هم فهمیدین
+متاسفانه
محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت
-خیلی دهن لقی..
قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت..
و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد..
و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم..
هرچند که با لذت میخورد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت67🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم..
انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن..
روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه..
ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم..
برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون..
هوا همیشه خنک بود..
دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون..
روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی...
چقدر هیجان داشتم...
چه روزایی گذروندم..
درس خوندنام..
معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر..
تلاشم برای انتقالی..
رفتن پیش استاد و اولین بار..
خونه ی سحر..
بیمارستان..
آقای پارسا..
اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم..
همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم..
ایستادم و به سردردش نگاه کردم..
-هیچ وقت از یادم نمیری..
صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد..
ماشین سانتافه ی سفید..
آشنا بود!نه؟؟
همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم..
چقدر بد..
رفتم سمتش..
روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات..
برم..
درو باز کردم و نشستم..
-سلام استاد..
+سلام خانوم درویشان پور..
چقدر شیرین بود حس احترام....
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد