eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت54🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، ب
💔 🍃 نویسنده: 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد.. +سها.. اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم.. -چیشده سبحان.. علی هم کنجکاو نگاهش میکرد.. +هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش -لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی.. علی گفت حرفشو زد زیر خنده.. +سبحان مشکلت با من چیه اخه عح.. دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم.. بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد.. منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن.. +ببخشید سها سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون.. همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد.. -سها چرا عصبانی شدی محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد.. +سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه.. لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود.. جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم.. +یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!! زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه... -نباید میشدم؟؟ +قربونت برم چرا نیومدییییی.. -سها خانوم ما بریم؟! -وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان -سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم.. +ممنونم عزیزم لطف داره سها.. از علی و پروانه خداحافظی کردم.. وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد.. زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم.. -زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده.. من دروغ گفته بودم؟ من خودمو مجرد نشون داده بودم؟! من دخترمو قایم کرده بودم؟! اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!! درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم.. اما برام سخت بود.. بی محلی سخت بود.. باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده.. آزارم داد.. حس حقارت بهم دست داد.. بقول زهرا "پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر" سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم.. اما باید قوی میبودم.. مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت: -استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟ و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن... قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی.. زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش.. میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز.. و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه: +احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟! و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد... آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم" اتمام کلاس که اعلام شد.. مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی.. قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛ +خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها... زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون.. هنگ کردم.. تقریبا نفسم بالا نمیومد بچها یکی یکی از کنارم رد شدن.. تنه میزدن و رد میشدن... اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم.. زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار.. +دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت.. همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا... -به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش.. چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه.. چی گفت الان... نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام.. -آقای پارسا؟؟! سرشو انداخت پایین.. -خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین..... اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم... بلند بلند گریه کردم.. چقدر ضعیف شده بودم این روزا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت.. -ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم.. بین هق هقام فقط تونستم بگم.. +اون اون فکر میکنه من همه رو از راه..... آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت.. -لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع.. صورتمو پاک کردم... -میخواین چیکار کنین؟ +شما،، فقط،، میاین.. زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون.. نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا.. دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس.. تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم.. -زهرا میخواد چیکار کنه... +من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره.. توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه... -زهرا تو که میدونی +اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه.. رسیدیم تو حیاط .. آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت.. جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ... کنار در ورودی و کافه .. ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن.. رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم... یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت.. -بزرگترتو آووردی ابجی؟؟! خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن! خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد.. -نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم.. بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد.. -ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی.. نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم... هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد.. -اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد.. حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟ میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟ نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود.. خوشحال شدم از حمایتی که کرد.. خیلی خوشحال شدم... احساس پرواز داشتم.. بلاخره از حقم دفاع شده بود... +کافیه!! صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز بیست و پنجم ماه رمضان 🌙
راهکارهای زندگی موفق در جز بیست و پنجم 🌸
☝️🔺برای اینکه قدرتِ مقاومت‌تان در برابر تکالیف الهی کم نشود و دچار سُستی و خمودی نشوید... حتماً به قرائت مداومت داشته باشید. مستحب است مؤمن هرروز صبح پنجاه‌ و یک آیه از آیات شریفه قرآن را بخواند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃«روزهای آخر»🍃 گاهی دلت تنگ میشود... تنگ روزهایی ک زود میگذرند... روزهایی ک هیچ گاه تکرار نمی‌شوند... روزهایی ک یک روز خاطره ای شیرین می‌شوند.. روزهایی ک بعد از آن پا ب دنیای جدید میگذاری... روزهایی ک ناب اند در نوجوانی! مثل روزهای آخر مدرسه... مثل دیروز...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت57🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد.. و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش.. نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد.. -آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟! پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد... +شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه... دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون... اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون.. اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم... -وااای خدامرسی مرسی... آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود.. سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد.. +برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!! -آقای پارسا؟! +تشکر نیاز ندارم.. من برای خودم اینکارو کردم.. برای انتخاب خوبی که کرده بودم... این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره.. زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت: -آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که... جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت.. +فدای سر ایشون.. با اجازه... اشاره ش به من بود... چی فدای سر من؟؟ پرسشگر به زهرا نگاه کردم... -ترم قبل استاد انداختش اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا... اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره.. اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا.. اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم... آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که.... توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم.. لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم... پیامم رو باز کردم.. "سلام،من هنوزم هستم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.. کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم.. برای قلبم آشنابود.. ذهنم میگفت نه.. نه.. آشناست.. نه.. خودشه.. نه.. اونی که میخواستی باشه.. نهههه... ولی خودش بود.. استاد.. استاد صادقی.. همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد.. همونه.. ولی بازهم قلبم برنده شد.. دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم" ولی تا کی تحقیر.. امروز صبح یادم اومد.. که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد.. عشق آدم رو متعالی میکنه.. بزرگ میکنه.. حس ارزش میده.. عشق به ادم احساس غرور میده.. حس افتخار.. حس بلند شدن... دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود.. دقیقا همین.. نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد... میشد بغض و از چشمام میزد بیرون... میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون... میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح... وادی عشق وادی قشنگی بود... من اشتباهی رفتم.. اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و...... با خودم تکرار کردم عشق مقدسه عشق مقدسه عشق مقدسه اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد.. صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود.. نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم.. کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا.. همه خوشحال بودن.. انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود.. هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه.. رسیدیم به کلاس.. در رو باز کردم تا زهرا بره.. اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده.. رفت نشست.. شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش.. ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن.. عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا.. نگاهشون به من بود.. بیخیال شدم.. خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم.. چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن... مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند.. لبخند زدم.. از همون ترم یک ژستش همین بود... هیچوقت عوض نشد... بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد.. اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛ -بـــــح شاه دوماد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه... منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت.. لبخند محجوب مانندی زد و گفت.. -خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم... دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن... آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست.. منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد.. از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود... خودکارمو توی دستم فشار میدادم.. بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت.. -تعجب که نکردین؟! +نه استاد منتظر بودیم.. سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه.. باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون... ‌- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن +یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه.. بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد.. بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم.. -سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی.. بعد هم قطع کرد... دلهره افتاد به جونم.. -زهرا من میرم میام... فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم.. رفتم همکف.. اتاقش.. در زدم.. بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم... بیخیال لم داده بود روی صندلیش... با دیدنم لبخند زد... همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش... -چیه؟؟ +سها من استادم.. دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم.. +ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟ تو سرم دنبال جواب میگشتم... -بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا.. جا خورد.. خیلی.. اما خودشو نباخت.. +اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم.. یادتون رفته.. حتی اون مهمونه و اینا.. بعد هم چشمکی زد... حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم.... +هیچکس منو متهم نمیکنه بانو پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟! نفس کشیدن برام سخت شده بود... اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد.. فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم: "وقیح" تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون.. پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین.. تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم" ته گلوم تلخ شد.. رسیدم به درختا.. نشستم روی چمنا و خم شدم... عوق زدم از این حال بد... از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود.. خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود... دیدم رفتی اتاقش.. دیدم دویدی بیرون.. دیدم حالت بده... ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه.. -مگه نه سها؟؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن.. مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم.. هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد.. همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم.. +ممنون آقای پارسا لطف میکنید.. بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد.. -شما فکر کنید وظیفمه.. پاشید برید خابگاه.. دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه... دوباره چونه م لرزید.. -نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم... بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه.. من فقط اشتباه رفتم.. عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت.. -من باور دارم شمارو... دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو.. علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو... پس سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین... خب؟! میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال.. پس از اینا نترسین.. هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه.. نفس عمیق کشیدم... -اره حق با شماست.. باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم.. همش دو ماه دیگه مونده... میرم از اینجای لعنتی.... آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید.. -همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم‌؟! فهمیدم منظورشو.. اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده... نبوده واقعا.. ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید... +نه همه چی... مثلا خواهرونه های زهرا.. برادرونه ..... -دوستانه های من :) ناراحت شدم... دلم گرفت.. ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه.. نمیشد که بشه.. شاید حتی خدا نمیخواست که بشه.. شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه.. ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
» ❒هر روز چند کار را انجام دهید: ❶ هر روز صبح که از خواب بلند می شوید با خدا شرط کنید که خدایا من در این روز اطاعت تو را انجام میدهم و معصیت تورا نمی کنم و سعی میکنم وقتم را بیهوده تلف نکنم و کارهایم را برای خشنودی تو انجام دهم و صفات و ویژگی های ناپسند را کنار بگذارم. ❷ در طول روز مواظبت کنید و به شرط هایی که در بالا برای اصلاح خود گذاشتید عمل کنید. ❸ در آخرشب هنگام خواب ببینید چه کارهایی در طول روز انجام داده اید «حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا» به حساب خودتان رسیدگی کنید قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی کنند. اعمال خودرا نگاه کند اگر خوب بود که خدا ر شکر کنید ولی اگر بد بود از خدا طلب مغفرت کنید و خودتان را محاکمه کند که چرا یک روز از عمر تان گذشت ولی از عمر خود به بهترین نحو استفاده نکردید و سعی کنید فردا جبران کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
💔 🍃 نویسنده: 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟! سحر بود که اینجوری میگفت.. اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد.. ساناز اما پررو تر از اون گفت؛ -اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه... مخصوصا تو سها... بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم.. وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم.. ولی دیگه ارزشش رو نداشت.. حیف بود که حال بقیه رو بد کنم... لبخند آرومی زدم و گفتم، -حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده.. +باشه حالا تو ببخش.. -همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو... زهرا خطاب به ساناز گفت... اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه... -بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه.. ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟ آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد.. یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود... +اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد.... همه خندیدن... اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده.. -‌حامد خیلی .... زشته جلو خانوما رعایت کن... +نکبت خودت لو دادی که... ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی.. خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی... احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود... +احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام.. اصلا جاشو شما بگین.. خوبه؟! خانوما بگن.. از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم.. منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا .... زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد... بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه.. مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های.... +بریم این بارو دفعه آخره!! یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت... -من میگم بریم کوه... ساناز همیشه دنبال هیجان بود.. +نححححححح منم همیشه ترسو بودم.. خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه.. ٭٭٭٭٭--💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه.. سه روز دیگه میشد ۹/خرداد... این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد... اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم... -چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟ و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه... +زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت.. -خب میخوایم با بچها بریم بیرون... +نههه نهههه یه چی دیگهههه -خب تو بگو.. +اوممم تولدمههههه خندید و صورتم رو بوسید... -هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم.. +بعله دیگه.. منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه... از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن... دخترا همه اومده بودن... چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن.. -مثل اینکه ما آخرین نفریما.. +اره فکر کنم.. -بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین.. سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر.. داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد... علی بود.. اینموقع صبح آخه.. -سلام داداش.. از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم.. +سلامـ سها دانشگاهی؟! -نه داداش بیرونیم با بچها +کجا دقیقا؟؟ انگار تو خیابون بود.. +خیابونی علی؟! -اره بگو کجایی!! +پارک.... -اها باشه فعلا.. این تبریز بود.. مطمینم اینجا بود.. همون اطراف قدم زدم.. نمیدونم چرا استرس گرفتم.. -سها خانوم چیزی شده؟؟ +سلام اقای پارسا نه منتظر علیم.. -عه مگه علی اقا اینجان.. +فکر میکنم.. -خب بسلامتی چرا انقد نگرانین... همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند.. ماشین علی بود.. دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود... +سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت.. دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش.. با خنده رفتم سمتشون.. سبحان بود و علی و حسام.. این اینجا چیکار میکرد اخه.. -سلام خوش اومدین.. با علی دست دادم.. سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم.. +امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید... آقای پارسای دهن لق.. +چیقد خووووب بلیم بازی... علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت... اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت.. -ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم.. پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر.. آروم دست علی رو گرفتم.. +جونم.. لبخند مصنوعی زدم.. -هیچی.. لبخند زد و رو به سحر گفت.. +چ جالب.. باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت.. +جالبی برای یه لحظشه.. دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان "سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده" سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر.. و چشمکی که چاشنی کارش شد.. حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید.. حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت.. -بح سپهر خان.. و استاد هم با تعجب پرسید.. +منو میشناسین.. -نه حاجی شما کی ای؟! داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا.. استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود.. ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن.. و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود.. ازش رد شد... دوست نداشتم توی اون جمع بمونم.. سر دردم دوباره شروع شد.. بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم.. چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه.. چقد بی معرفت بودن.. سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه.. نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره.. -این همون سپهره؟! سبحان جدی رو میشناختم.. سبحان ولسوز رو میشناختم.. سبحان مهربون.. -خودشه!! +میگی برام؟؟!! -نمیدونستم متاهله!!! دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد.. متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود.. لبخند زدم.. علی بفهمه چه حالی میشه!!! چند ثانیه ای گذشت.. -امروز تولدته!! +میدونم.. -حسام بخاطر تو اومده!! +میدونم!! -میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟! +میدونم!! دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم.. و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
امـیر جهـان ... ب دور تو گردم امام زمان... مجنون لیلای من... * * * * * * بیا ک صبر هم صبرش تمام شد... 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم ب رسم هر جمعه ... دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است: «السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان » اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پویش بزرگ مرگ بر اسرائیل 👊👊👊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت65🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و س
💔 🍃 نویسنده: 📚 با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت.. +پاشو بریم کیک هم برات آووردن خندیدم.. -حالا کیک کار کدومتون بوده؟! +اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده -سبحان امیدوارم.... برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم.. رفتیم سمت بچها.. کیک دست محسن بود.. -خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره... همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد... برگشتم سبحانو نگاه کردم.. دست پاچه شد دوید پشت سر حسام.. مظلومانه گفت.. -من هیچکارم تقصیر اینه.. درست حدس زده بودم.. یه عکس از بچگیم بود.. تقریبا سه سالگیم.. موهام ژولیده پولیده.. سرما خورده بودم و آب بینیم....... خودمم حالم بد شد.. سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که.. برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم... دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم.. -ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!! +تولدت مبارک باشه بهترین بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم.. خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس.. -تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد.. -همش خاطره میشه! دوست داشتم به کدوم قیمت؟! مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟! یا مثلا این میگرن لعنتی.. یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت.. ولی خب تقصیر استاد چی بود "خودکرده را تدبیر نبود که نبود" تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم.. اولین هدیه رو حسام داد.. یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود.. هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود.. -عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟! +محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه.. -استاد شما هم فهمیدین +متاسفانه محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت -خیلی دهن لقی.. قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت.. و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد.. و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم.. هرچند که با لذت میخورد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم.. انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن.. روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه.. ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم.. برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون.. هوا همیشه خنک بود.. دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون.. روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی... چقدر هیجان داشتم... چه روزایی گذروندم.. درس خوندنام.. معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر.. تلاشم برای انتقالی.. رفتن پیش استاد و اولین بار.. خونه ی سحر.. بیمارستان.. آقای پارسا.. اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم.. همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم.. ایستادم و به سردردش نگاه کردم.. -هیچ وقت از یادم نمیری.. صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد.. ماشین سانتافه ی سفید.. آشنا بود!نه؟؟ همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم.. چقدر بد.. رفتم سمتش.. روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات.. برم.. درو باز کردم و نشستم.. -سلام استاد.. +سلام خانوم درویشان پور.. چقدر شیرین بود حس احترام.... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
💔 🍃 نویسنده: 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های تلخ.. چیزی نگفت.. منم ادامه ندادم.. رفت یه جای دور.. خلوت بود کنار جاده.. نگه داشت.. منتظر حرفاش بودم.. پیاده شد.. حوصله پیاده شدن نداشتم.. اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین.. نگاهم به بیرون بود.. +روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد.. اون روزا درگیر طلاق بودم.. نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم.. میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم.. اما خب من اخرش طلاق میگرفتم.. ولی میدونستم تو بفهمی هم... خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت.. اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران.. گریه هات عذاب وجدان داد بهم.. اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک.. خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم.. من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی.. هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود.. راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب.. اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم.. شد بد هم شد.. اما تهش چیزی نصیبم نشد.. راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم.. پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود.. خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد.. از دستش ندید.. هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم.. بیخیال.. آخرش اینکه "حلالم کنید" به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود.. به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم.. به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم.. به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭