eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙 چرا بِ امام‌حسن‌مجتبی‌علیه‌السلام گفته‌میشود... ☘️ هیچ و مِسکینی از در خانه‌ی حضرت برنَگشت و حتّی خودِ ایشان به سراغِ فقرا می‌رفتند و آن‌ها را به منزل می‌کردند و بِ آن‌ها غذا و لباس می‌دادند. [حقایق‌پنهان‌ص۲۶۸] ‌عیدتون مبارک رفقا🌸❤️
شب پانزدهم ماه 🌙 4 رکعت (۲نماز دورکعتی)، در رکعت اول هر دو نماز بعدازحمد، 50بار سوره توحید و در رکعت دومِ هردونماز، بعدازحمد 25بار سوره توحید پاداش این نماز طبق روایت: خداوند گناهش را در چشم به هم زدنی می آمرزد هرچند به تعداد کف دریا و به تعداد ریگ‌های بیابان و تعداد ستارگان آسمان و تعداد برگ درختان باشد.🍂 📚بحارالأنوار، ج۹۷، ص۳۸۳ به نقل از اربعین شهید نقل از علیه السلام ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
😁😁😁سرگرمی😁😁😁 📝 *اسمتون رو جمع کنید ببینید چه شعری ساخته میشه..*.😃 *الف*..........ای مهربان یارم *ب*............باعشق تو میمانم *پ*............پای خسته ای دارم *ت*............تا هستی منم هستم ث............ثابت میکنم هستم ج.............جان من فدای تو چ.............چند وقتی بمان بامن ح.............حال از من نمیپرسی خ.............خوابم با تو شیرینه د.............در جانم زدی رخنه ذ.............ذره ذره آبم کن ر.............رسوای جهانم کن ز.............زلف خود پریشان کن ژ.............ژنده جامه ای پوشم س...........سر برشانه ام بگذار ش...........شوق من دو چندان کن ص...........صبح من تو روشن کن ض...........ضربان دلم بشنو ط............طاهرگشته‌ام با تو ظ............ظهر عاشقی بنگر ع............عاشق شو تو هم چون من غ ...........غم غربت دلم بشکست ف...........فریاد دلم بشنو ق............قربان دو چشمانت ک............کردی همچو فرهادم گ............گم گشته دو دستانم ل.............لای موج موهایت م.............مروارید چشمانت ن.............نور دیده من شو *و*.............وصف جمله خوبیهات *ه*............هر دم بر زبان جاریست *ی*...........یادی از دل ماکن *"برای دوستانتون هم ارسال کنید."* 🌸 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
.😍📕😍. بچه ها قبل درس خوندن بسم الله الرحمن الرحیم یادتون نره ها :) کارو پربرکت میکنه :)) توسل به یار مطالعاتی فراموش نشه *_* قبل اینکه وارد میدان رزم بشید وضو بگیرید ^.^ محیط رو طوری کنید که بهتون روحیه بده مثلا میتونید از چفیه استفاده کنید و رو به روتون پر از جملات انگیزشی باشه اگه از اونایی هستی که وسط روز خوابت میاد و کاریش نمیتونی بکنی اگه با یه رب خواب حل میشه بخواب اما اگه نه یه پیس پیس بزار کنارت پیس پیس منظورم از اینایی هست که توش شیشه پاک کن میریزن ولی ساده اشو بیرون برای آب پاشی گیاها دارن وقتی هی آب بزنی به صورتت خوابت میپره شبا ک درست تموم شد ودر آخر... یه ساعت خلاصه و جمع بندی هایی ک نوشتی رو ببره محضر اقا براش توضیح بده بعد سلام و درد و دل همه درسارو براش توضیح بده اونوقت درس خوندتم میشه مطالعه ب درد بخور بالاخره درس خوندن یه منتظر باید فرق کنه با غیر ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| | _ نمازت رو درست کن! +اخه نمازمو چیشو درست کنم؟ _ نمازت رو هدفش رو درست کن!✨ + خود نماز هدفش چیه؟ تمرین لحظه ملاقات🌱 +خدایا!تاکی من هیچی از تو نفهمم؟🥀 ═°✦ ❃ ✦°═ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
😨🤝 ↓ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
😨🤝 #داستان_راستان ↓ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
💄🙅‍♀️💅 حوا از جاده سعادت منحرف شد و در پیچ لغزنده جاده، چشم های نقره فامش به بیلبوردهای تبلیغاتی افتاد؛ یک دختر با بارانی زرد که اشاره به بوتیک "جلوه" می کرد، توجهش را جلب کرده بود. نگاهش سر خورد به آن قسمت از بیلبورد که در اثر باران شدید دیروز پاره شده بود. جمله ای رنگ و رو رفته که معلوم نبود از دهه ی چند روی آن بیلبورد جا خوش کرده: [پیغامی از امام علی به دختر حوا: وَإِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ يَعْرِضُ لَهَا... و اگر ترسو باشد از هر چيزى كه ممكن است به آبرو و عفت او صدمه بزند مى‌ترسد...] یک لحظه نفهمید چرا روی گاز فشار داد و با سرعت غیر مجاز شیب تند جاده را گذراند. ترسیده بود یا... با خودش گفت: «حوای ترسو باحیاست؟ پس امام علی بماند برای ترسوها!» نگاهی به روزنامه ای که روی داشتبورد ماشین ولو شده بود، انداخت؛ همان روزنامه ای که دیروز دور یکی از تبلیغاتش را رژ قرمز کشیده بود. مذکری خوش اشتها در منوی سفارش خود خانومی تحصیلکرده با روابط عمومی بالا و ظاهری آراسته می طلبید. قهقه ای سر داد و با خودش گفت: «بترس دختر! بترس از این مذکر! عفت و حیات صدمه نبینه یوقت، بترس دختر!» نگاهش به آینه جلوی ماشین افتاد، خواست پیچ و تاپ زلف هایش را مرتب کند که متوجه شد یک نفر در آینه به او خندید. لب هایش وا رفت، تحمل آن جوکر لعنتی درون آینه را نداشت؛ حوا از خودش ترسید، ناگهان ترمز را کشید! | نویسنده: | ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای روحانی روحانی بابا داداش!!! ای بابا پاشو دیگه لنگ ظهره.. جمعه شده الانا دیگه باید قائدتا خبردار بشی که زلزله اومده ، زشته مثلا رئیس جمهوری... بفرما انقدر دماوند و فیروزکوه رو تعطیل نکردی داره اون روی خودشو نشون میده... پاشو داداش...پاشو انقدر ملت رو توی هفت سال لرزوندی که دیشب هرچی فکر کردیم فرار کنیم نکنیم بریم، بمونیم!!! دیدیم ریشتر بلاهایی که تو سرمون آوردی خیلی داغون تر بود این شد که گرفتیم دوباره خوابیدیم... بزرگوار، تازه دارد چشم هایش را باز میکند و به دنیا صبح بخیر می‌گوید...😐☹️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
آقا من یه پیشنهاد لاکچری دارم✋ اول هم به ذهن خودم رسیده ها😌 اگر زلزله ما رو کشوند به چادر نشینی توی پارک و جنگلهای تهران، برید عوامل سریال نون خ رو بیارید که روحمون شاد بشه، و کمتر به مدیریت بحرانِ دولت روحانی فکر کنیم توی اون شرایط🙊😂🙁 قول میدیم هرکی اومد پرسید از کی توقع دارید توی این شرایط کمکتون کنه یکصدا و بلند بگیم: مه لقا خاااانِم🤦‍♀️😇 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
مطالعه ، هر چیزی را عوض می‌کند ! هر چیزی را به سطح بالاتری از وجود و فراتر از روزمرگیِ ابلهانه می‌کشاند ! 📚کنستانسیا 📖 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
شهید هیچ وقت تو زندگیش وقتشو تلف نکرد ... @sajadeh 🌱
.🌊☔️🌊. في الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي و أنت تفرّ منّي. آمده است که : «اى فرزند آدم! همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم اما تو از من گریزان هستی» پ.ن:وای به حال ما که از تو فرار میکنیم 💚 @sajadeh 🌱
معراج‌عاشقانه🇵🇸
مطالعه ، هر چیزی را عوض می‌کند ! هر چیزی را به سطح بالاتری از وجود و فراتر از روزمرگیِ ابلهانه می‌کش
به من بگو با غذایی که می خوری چه میکنی تا بگویم کیستی! 📚 زوربای یونانی 👤نیکوس کازانتزاکیس پ.ن:ما باهاش چیکار می کنیم؟🗑🔎 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادری ها اتفاقا از تمیز ترین و مرتب ترین افراد هستن😐☝️ چون کسی که زحمت پوشیدن چادر به خودش میده زحمت شستن و اتو کردن و تمیزنگه داشتن چادر هم به خودش میده واگر حوصله این زحمات رو نداشته باشه کلا قید چادر رو میزنه درمورد کیسه زباله هم اون مغز توه که توش زباله ست ، اشتباه گرفتی! ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
چادری ها اتفاقا از تمیز ترین و مرتب ترین افراد هستن😐☝️ چون کسی که زحمت پوشیدن چادر به خودش میده زحمت
‏رهبر انقلاب : اگر کسی به ‎ یا با حجاب با نظر تحقیر نگاه می کند، تحقیرش کنید، ملاحظه نکنید اگر کسی به ‎ که ریش دارد، با نظر تحقیر نگاه می کند و دورش می کند تحقیرش کنید . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
میگن؛ همش دنبال این ‌نباش ؛ که چی ثواب داره ..! اَول دنبال این باش ؛ چی گناه داره ..! تا بویِ گناه رو نشناسی؛ کیسه‌ی ثواب‌هات سوراخ ‌میمونه🌱 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
گُفتم: کلیدِ قُفݪ شَهادت شِڪسته است یا اندَر این زَمانه دَر باغ بَسته است..؟! خَندید و گُفت: ساده نَباش ای قَفس پَرست دَر بَسته نیست باݪ و پَر ما شِڪسته است..🥀 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
رفیق شهیدت کیه؟ ا •|📞|• از‌هـادی‌بہ‌همه‌ۍخواهران ... حجابتـان را مثل‌"حجـاب‌"«حضرت‌زهرا(سلام الله علیها)» رعایت‌ڪنید نہ‌مثل‌حجاب‌هـاۍامروز ←چون این حجـاب‌هـا بوۍحضرت‌زهـرا‌(سلام الله علیها) نمیدهد. شهید ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
🌸امام خامنه‌ای: 💠همه‌ی بیماری‌های مهلک و خطرناک، یعنی: منیت‌ها، کبرها، حسدها، تعدی‌ها، خیانتها، لاابالی‌گری‌ها در ماه رمضان فرصت علاج پیدا می‌کنند، قابل درمان می‌شوند. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حکایت این‌ روزهای هجمه به ‎حاج چیست؟ چه کرده‌ای که اسرائیل هم نمی‌تواند کینه‌ی تو را پنهان کند؟ ☝️پستی از صفحه اسرائیل فارسی @sajadeh
🔺ببینید چطور از بیمِ صعود قیمت طلا به گرمی ۳۰۰ هزار تومان، مردم را از رای دادن به رئیسی ترساندند؟ اما حالا طلا به گرمی بالای ۶۰۰ هزار تومان رسیده مرگ بر منافق ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
👈 مصداق بارز جمله ٩٠ ميليون پولو ريختن تو جوب آب ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
دوستان ممنون میشیم که اگر پیشنهاد یا نقدی به کانال خودتون🌱 دارید به ما بگید🙏 @F_ZIAEE 👈🏻
میزان رشد تولید پراید: علی برکت الله ✋ میزان رشد قیمت پراید: ماشاءلله 👌 میزان رشد کیفیت پراید: ان شاءلله واکنش مسئولین به فروش پراید: الحمدلله 😁 واکنش مدیرعامل سایپا به فروش پراید: ایولله ✌️😂 واکنش مردم قبل از خرید پراید: معاذ الله واکنش مردم بعد از خرید پراید: استغفرلله واکنش مردم بعد از استفاده از پراید: به حق شرف لااله الا الله...🔪 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_سی_و_پنجم بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو
+من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود. محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!! با خوشالی جواب دادم _بح بح سلام عروس خانوم +سلام عزیزم خوبی؟ _هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟ +مام خوبیم خدا رو شکر!!! چه خبرا؟ _ سلامتی +یه چیزی بگم؟ _دوچیز بگو! +قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام! هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!! گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری ! _بازم شهید میارن؟ دم عیدی اخه؟ چرا؟ +وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره . حالا اصراری نمیکنم . داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته ! _اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا! +اها باشه . هر طور مایلی عزیز. ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون . کاری نداری ؟ _نه مرسی بابت تلفنت ! +خواهش میکنم. خداحافظ _خدانگهدار تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد. نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم. چه حسِ غریبی! من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست! سرم گیج رف! رو تخت دراز کشیدم ‌ صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم‌. چشمم به پست محمد خورد . عکس چندتا تابوت بود روشم نوشته بود ۱۸!!! چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ... پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود " نمیدونم چم شده بود . فوری تلفن ریحانه رو گرفتم . بعد سه تا بوق جواب داد. +جانم عزیز چیشده؟ _سلام گفتی مراسم کیه؟ +فردا چطور _ساعت چند؟ +هفت غروب شروع میشه. _اها باشه مرسی +چیشد نظرت عوض شد؟ _نه همینجوری. +اها باشه _کاری نداری؟ +نه عزیز خداحافظ فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین . _مامان مامان +جانم _میخان شهید بیارن فردا میشه بریم؟ +بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟ _اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم +سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟ _هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم. +که اینطور .عجب.‌ حالا کِی ؟ _نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت مراسمشون تو هیئت شروع میشه! +اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم قیافمو کج و کوله کردمو _اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد +خب اول اجازشو بگیر بعد! کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم _باوشه راهمو کشیدم رفتم تو اتاق حس خوبی داشتم . یجورایی دلم شاد شد . تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم . حتی واسه شامم پایین نرفتم . دیگه پلکم از خواب میپرید ‌ به نگاه به ساعت کردم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله ! چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم ‌. یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد. با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم . منگِ خواب بودم . به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم . خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم. رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم . به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت . رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت . مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود . نشستم رو میز و مشغول شدم . بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم . با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم. پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود . کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم . هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم . ___ دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه . با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم _سلام بر پدر عزیزم خیلی جدی گفت +سلام خوبی؟ _شما خوب باشین عالی . همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و +چیزی شده؟ _نه اصلا نهار میخورین؟ +نه با دوستان خوردیم امروز! _عجب! مظلوم نگاش کردم و _بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟ + اره جایی کار دارم چطور؟ _اخه چیزه! میخان شهید بیارن این جا +خب به سلامتی من چیکار کنم؟ _گفتم اگه میشه باهم منو شما و مامان بریم ببینیمشون. لبشو کج کرد +شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟ _عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم. +ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!! اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟ _اینجوری نگین تو رو خدا. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ❤️https://eitaa.com/sajadeh🌱
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمیتونی بری! _مامان هم نیستتت؟ کجاست؟ +گفت امشب شیفتِ! _اهههه لعنت ب این شانس. شما ساعت چند میاین خونه؟ +من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم! _اووفف!!!!باشه. اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم. حوصله ی هیچکیو نداشتم. کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم. که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد! +حالا ساعت چند هس؟ _هفت!!! +خب من سعی میکنم زودتر بیام . تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم! پریدم پایین و با جیغ گفتم _مرسییی بابایِ خوبم در اتاق و بست و رفت . مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته! با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود ‌و واضح نبود چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن . همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن. تو کپشنشم نوشته بود "شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون . خوش اومدی به شهرمون!" پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت. ۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم حس خوبی بهم میداد! یه حسّ پر از آرامش . تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامو نمیفهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم . بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم. به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود . رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه اورده بود نظرمو جلب کرد . دستمو دراز کردمو برش داشتم به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا "! بیخیالش شدم انداختمش رو تخت. برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم . در یخچالو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم. کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود . از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز در اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم. ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم. یه خانمی رو نشون میداد که گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ! دست نگه داشتمو تا اخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت. چقدر دلم براش میسوخت.زنِ بیچاره ! چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش. اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی؟ معلوم نی فازشون چیه چشونه؟ خدایی پول انقدر ارزش داره؟ تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف! دقت کردم ببینم چی میگه حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچه ای که تو بغلش بود زوم کردن! نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد! به ساعت نگاه کردم. فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرف! تلویزیونُ خاموش کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود . دلشوره گرفته بودم. کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم . از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم. موهامو دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم. یه کیفِ اسپورت هم برداشتمو وسایلمو ریختم توش. یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم. این دفعه بدون هیچ آرایش. نمیدونم چرا ولی وجدانم‌ اجازه نمیداد ارایش کنم. کیفمُ گرفتم و رفتم پایین .نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم‌ . عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس میگرفتم میترسیدم که نرسم. تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم. جواب نمیداد‌ کلافه پوفی کشیدم و دوباره تی ویُ روشن کردم ‌ کانالا رو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ میداد. از گرسنگی دل ضعفه گرفتم .‌تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم. به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم . به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود . _مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون . با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود. با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که گفتم _اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون و یه لبخند مضخرف زدم بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور