♡🌱°•
بھ زودۍ تو میبینۍ و آنھا نیز میبینند
کھ ڪدام یک از شما مجنون هستید (: !
『- قلم ٥،٦ 📿!』
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
〖 ما غبارێم؛ غبارۍ زِ خیاباننجف ! 〗
⟮ گفٺا کھ علی؏ نور بُوَد، سایھ ندارد(:♡🌱! ⟯
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط
#قسمت_پنجاه_ویک
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده .
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه .
_چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
+خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم.
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم .
+عه اینطوری که نمیشه. یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم .
+خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
_اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم
_ واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته .
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس.
_ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما...
ولی میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چی .بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم .
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد.
یهو با ذوق گفتم :
_وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.
خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد .
در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی .
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش .
صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت .
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد .
خیلی ترسیدم
تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.
مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم.
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.
فرشته رو گرفت و رفت داخل .
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم.
+عهه حیف شد که زود داری میری .خوشحال شدم دیدمت گلم.
خداحافظ .
جوابش و دادم و ازش دور شدم .
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم .
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📚♥️🍃
@sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_پنجاه_ویک صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم _چی؟؟؟ +اه
#قسمت_پنجاه_و_دو
محمد :
بچه رو بردم داخل.
از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش .
یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین .
رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد .
برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم
_ این واسه فرشته است ؟
+کو؟ ببینم ؟
جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت
+نه! کجاا بود؟
_تو پتوی فرشته
ریحانه اومد و گفت
+عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون...
جزفاطمه!
_ خو لابد اون گذاشته دیگه
زن داداش با اخم گفت
+دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم !
_خو پ کی گذاشت ؟
کسی جوابی نداشت
ریحانه گوشیشو گرفت و گفت
+خب میپرسم ازش
زن داداشم با بچه رفت تو اتاق .
یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل
ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم
_ریحانه ؟
+هوم؟
_میگما این دوستت چرا این مدلیه ؟
+وا چه مدلیه ؟
_اصن یه چیز عجیبیه.خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم . ولی احساس میکنم خُله یه خورده .
+عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن .
_ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن . یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه.
+برو بابااا .
سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد
_تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا. خب داشتم میگفتم. باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری
اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده.
یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟
عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه.
واییی مگه داریم ؟
نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه ؟
+محمد واقعا توچته برادر من ؟چرا حرفای الکی میزنی ؟
تک فرزنده!!!
خانوادشونم شلوغ نیست شاید.حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟
_حالا من نمیدونم.از ما گفتن بود.تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم
قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه.امیدوارم اینو یادت مونده باشه!
+ توکه اصلا نیستی همش تهرانی . تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد ؟
دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که !
_باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد.
چندین بار نزدیک بود....
استغفرالله هاااا!!!
+ برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی.
این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه ؟
یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی ؟
_تو که همچی و نمیدونی .همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش. حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه.
+بیخیال محمد.
من دیگه خسته شدممم .
سیبم وپرت کرد برام
یه گاز بهش زدم
ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم
خدا ببخشه منو
زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت
+شما دوباره به جون هم افتادین ؟
ریحانه گفت
+زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته
زن داداش با تعجب گفت
+عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !!
پولدارن؟
+اره خیلی.
میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنمو کلا از فکرش بیرون بیام .
چیه هر دفعه یا غیبت میکنم
یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟
اصلا همش تقصیره این دخترس.
از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه .
نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن ...
ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش.
ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت.
رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه.
چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد.
سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه. ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم.
به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم .
مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟
مژه های بلندش به من رفته بود!
البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگمیشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه.
یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود.
دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم.
چقدر دوسش داشتم.
ینی اونم دوستم داره؟
بچس خب! حس داره!
بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم ...
دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون.
اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره.
خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم.
به ساعت نگاه کردم
رفتم سمت قرصای بابا .
دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📚♥️🍃
@sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_پنجاه_و_دو محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چیزی از پتوش
#قسمت_پنجاه_و_سه
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره . خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه.
این هفته نوبت داریم.
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم.
_عههه حاجی این چه حرفیههه ...
خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.
شما تنها امیدِ ما هستین.
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه ...
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون.
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش.
_روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی.
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره.
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ !
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت.
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ .
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.
یعنی نه که نباشه من نمیبینم .
+خدا چشاتو کور کرده .
_اصن هر چی شما بگین.
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه.
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.
یه همه بدبینم کرده.
ادمی نیست که....
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید ...
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی.
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر.
تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد.
_چشم بابا . چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه ...
+بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.
سه بار صورتمو شستم.
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه.
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم.
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده.
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر.
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم .
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین.
+نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی.
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم.
با خنده گفتم:
خب روح الله هم چهارتا چیز میخره
شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود.
وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت
+خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه.
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه.
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📚♥️🍃
@sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
⟮ گفٺا کھ علی؏ نور بُوَد، سایھ ندارد(:♡🌱! ⟯
پستامون✨☝️
ممنون که همراهمونید☕️
•••
ما انقلاب کردیم که از کلمات
اجنبی استفاده نکنیم↓
نگو مرسی!
بگو خدا پدرتو بیامرزهـシ🌿
حاجاحمدمتوسلیان
•••
@sajadeh
حاجت من را هم بدهید❗️
همسر شهید: ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای #ماه_رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم👌، شهید محرابی می گفت: نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم. سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنجشنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد🌹.
#شبهای_قدر سر مزار شهدا بلند می گفت: امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود، می گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می آیم، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید🌹. نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم، مزار شهدا را تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه.
از به دنیا آمدن محمد مهیار خیلی خوشحال شده بود، کلی ذوق می کرد😍. بهش گفتم تو چقدر پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی، یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت: خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد توی خانه باشد...
تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری⁉️ گفت: خدا را چه دیدی شاید دعای «اللهم الرزقنا توفیق شهادت» ما هم به زودی اجابت شود...
@sajadeh
از #غریبیِ مولا همین بس که منِ
بچه شیعه و مدعیِ حبِ علی (علیه السلام)
هنوز یک مرتبه #نهج_البلاغه را کامل نخوانده ام ...📔
این چگونه عشقی ست که من دارم؟😔💔
•••
@sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
حاجت من را هم بدهید❗️ همسر شهید: ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای #ماه_رمضان را در جوار شهدا اف
مادر شهید سجاد طاهرنیا:
«هیچوقت بچهها را تنبیه نکردم. فقط یک مگسکشی داشتم که باهاش بچهها رو تهدید میکردم، ولی نمیزدم☝️. میگفتم بگیرید بخوابید و الا میام. آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را میگفت، که مامان میگفت میام، ولی هیچوقت نمیآمد. سجاد بیشتر با خواهرش بود🌹. خیلی به هم علاقه داشتند. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش را نوشتیم مدرسه شهید مؤمنی. یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی میگفت. تعریف میکرد که در دوره دبیرستان یکی از بچههای کلاس یک حرکتی میکند که معلمشان ناراحت میشود. وقتی سئوال میکند که چه کسی این کار را کرد، سجاد گردن گرفته بود❗️. معلم گوشش را میگیرد و از کلاس اخراجش میکند. دوستانش به او گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم #پدر نداشت و نمیخواستم ناراحت شود😔. اینطور بچهای بود. سجاد خودش خیلی رفیق داشت. حتی پدرش گفت شما اول درست را تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن، ولی میگفت من با این وضعیت بیبندوبار، دانشگاه نمیروم.☝️
•••
@sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_پنجاه_و_سه بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره . خوبم _ان شالله ا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
___
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
|☕️|@sajadeh
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
___
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
|☕️|@sajadeh