❌سوال #منطقی!
❌چند تا سوال دارم!
از همه #مخالفین_حکومت!
از آرزو به دل های #براندازی جمهوری #اسلامی!
جواب سوال منو منطقی بدین لطفا!
.
❌بریزیم تو خیابونا؟
#انقلاب کنیم؟
بسوزونیم و بشکنیم و خراب کنیم؟
خوب بعدش؟
چجوری بسازیم؟
❌سیستم حکومتی جایگزینتون چیه؟
نصفتون که هنوز تو قرن بیستم موندین و آرزوی #سلطنت اونم از نوع ه*رز های #پهلوی رو دارین!
نصف دیگه تونم که میگین #دموکراسی بی قید #غربی!
فازتونو مشخص کنین لطفا!
.
❌اونوقت مهره های پیشنهادیتون کیان؟
رئیس حکومتتون یا رئیس جمهورتون قراره کی بشه؟؟
قراره چه کسی رییس ستاد مبارزه با مفاسد اقتصادیتون بشه؟
وزیر امور خارجه تون کی میشه؟!
صدا و سیما رو هم دست هر کی میدید بدید ، فقط دست #دلقک های سلطنت طلب ندین ، مثل شهرام همایون و اتابکی وآقازمانی و...:
.
❌راستی اگه حکومتو عوض کردین تضمین میکنید #آقازاده ها دیگه کاره ای نباشن؟
.
❌واقعا خیال میکنین اگه نظام عوض بشه #دزدها و آقازاده ها میرن و فرشته ها میان؟
❌قول بهت میدم اولین گزینه وزارت راه حکومت غیر اسلامیتون عباس آخوندیه!
گزینه دیگه ای جز زنگنه تو حکومتتون برا وزارت #نفت دارین؟
❌قسم میخورم همونهایی که #اعتقاد دارن فقط عرضه تولید قورمه سبزی و آبگوشت رو داریم هم تو حکومتتون پست میگیرن!
.
❌با اینا میخواین حکومتو بسازین؟
.
❌واقعا فکر میکنین #مملکت قراره با یه عده نوجوون که تو #تلگرام حسرت ل**ب ساحل دوران پهلوی و خانم بازی رو میخورن قراره اداره بشه؟
.
❌واقعا کشور اگه دست کسایی بیفته که نهایت آرمانشون #آزادی حجابه(شما بخون لختی اجباری) پیشرفت میکنه؟
.
❌واقعا فکر میکنی کشوری که میخوای بدی دست مخالفین #سپاه و تولید #موشک و اقتدار منطقه ای، آیا امنیت و آرامش خواهد داشت؟
از #جنگ دور میمونه؟
.
.
❌پای آمریکا و انگلیسم که قراره به مملکت باز بشه! نگو نه که خندم میگیره! حتما #زیباکلام میخواد جلو آمریکا وایسه! حتما آمریکا و انگلیس پسر خوبی شدن و قراره بی خیال ایران شن!؟ #پینوکیو و گربه نره و روباه مکار دیگه؟!
.
❌واقعا فازتون چیه عزیزان؟
این چه فرهنگ جهان سومیه که وقتی کامپیوترتون سرعتش میاد پایین ری استارتش میکنین؟!
با ری استارت سیستم ویروس از بین نمیره!
.
❌ببین ویروس و انگل های کشور کیا هستن ؟؟ اونارو بکوبین!
تو سپاه و تولید موشک و کمک دفاعی به کشور همسایه ویروس پیدا نمیکنی!
پ.ن؛
شمایی که میگی حکومت باید عوض شه دقیقا بزرگترین خدمتو به کسایی میکنی که سالهاست دزدیدن و خوردن و الان هوس #قدرت و مقام دارن!
کارشون که باشما تموم شه مثل یه دستمال چرک میندازنتون دور!
✔اینو میگم برید براش فکر کنید؛
ویروس و انگلهای این کشور ، #لیبرالها هستند
آقازاده های #اشرافی هستند
اصلاح طلبان #غربزده هستند که تلاششان برای وابسته کردند کشور به خارج است.
تا این انگلها دفع نشوند ، کشور آباد نمی شود
@sajadeh
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@sajadeh 🌱
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@sajadeh 🌱
هدایت شده از محصولات طبیعی و ارگانیک نرجس خاتون🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺انتشار خبر نسل کشی با #واکسن آنفولانزا از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران!
💉بررسی نظرات بیل گیتس در مورد واکسن جهانی
💢به مراحل حساس بزرگترین #جنگ بیولوژیکی نزدیک می شویم.
#نه_به_واکسن
#حدیث_عشق
#تلنگر
تقدیم به زخم و سکوت و صبر #مردان حقیقی #جنگ ،
آنان که زخم های دیروز را امروز هم مرور می کنند
🌸 دیروز روز فدا شدن بود ، امروز روز فدایت شوم
🌸 دیروز با هم به دشمن می زدیم ، امروز برای هم می زنیم
🌸 دیروز برای #دین روی مین می رفتیم ، امروز برای کابین روی #دین می رویم
🌸 دیروز در اوج #گمنامی' پاتک می زدیم ، امروز برای #شهرت و
مقام«ج .ف. ت. ک»
🌸 دیروز جزیره ی #مجنون را دیوانه کردیم ...اما... امروز #مجنون جزیره ایم...😔😔😔
🌺 آنجا برای #شهادت سبقت می گرفتیم ، اینجا برای ریاست👌🏻
🌺 آنجا همه چیز #صلواتی بود...اینجا همه چیز قروقاطی... 👌🏻
🌺 آنجا با #خدا دست می دادیم ، اینجا #خدا را از دست می دهیم...😔😔
🌺 آنجا همه چیز را با #خدا میخواستیم ، اینجا همه چیز را با #خدعه😔
🌸 دیروز روز #تفنگ بود و جنگ ، امروز روز فهم است و #فرهنگ 👌🏻
#التماس_دعای_تفکر
🌹@sajadeh🌹