eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌هفت🍃 نویسنده: #سیین‌باقری☺ بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 🍃 نویسنده: ☺ روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید! از روز اول کلاسابرگزار شد.. از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده.. به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن.. کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :) اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه.. فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛ _باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐 سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛ خیلی بچه این خیلی! سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :) سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم! زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛ ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم! سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن! +بیخی باو مسخره س! دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛ هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه! سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم! قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک.. چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه.. بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی" نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو! به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم.. ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟ سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود! اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد: ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز.. و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد.. تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن.. شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید! ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭