#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدو
صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم..
+الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍
همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم!
و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو نشستم روانی!
خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی!
خندیم به صورت مهربونش!
علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه..
پروانه بلند شد؛
من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉
چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون..
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون..
دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه..
+سلام دایی جون! سلام زن داییم!
با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن!
+ماشاءلله خانوم وکیل دایی!
_خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :)
میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن..
از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها..
بیخیال خدا پشتمون باشه:)
این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن..
خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه..
+خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین!
تعجب کردم! چی میگفت دایی!
هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم!
+علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟
قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛
_بریم دیگه عه بی ذوق!
نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت!
+عههه خب چیکار میکنی!
_هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃
خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود..
بلاخره وایسادیم!
و علی آروم دستاشو برداشت!
+خب سها خانوم بالارو نگاه کنید!
سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن!
شروع کردم به خوندنش!
_خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا
پریدم بغل پروانه و شادی میکردم!
+واییییی چه خووووبهههه😍
_حالا خوبه نمیخواست بیادا
+علیییی خداروشکررررر
_اره عزیزم خداروشکر:)
از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن!
چه افتخاری از این بالاتر!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتسه
+خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟!
چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م!
علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود!
_داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین!
علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد..
+اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم!
_یعنی میگی قبول نمیشم؟!
+نمیدونم عزیزم توکل بخدا!!
بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه!
وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″..
مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن!
منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم!
اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود..
+سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر!
دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون!
+درخدمتم امری بود؟!
برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید!
خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه!
-بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم!
بفرمایید اینطرف بشینید!
خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم!
یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته!
+خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین!
زیرلب بسم اللهی گفتم و شروع کردم به گفتن کدا..
و حسام با آرامش وارد کرد!
تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتمو گفت؛
سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما....
نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید!
+بله چشم!
وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد..
شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم.
همه چی درست بود تا یهو مکث کرد!
+سُها خانوم؟!
شما تبریز رو هم زده بودین؟!
ته دلم خالی شد و انگاری یهوپشتم خالی شد!
دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون!
صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت..
نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده!
درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد
درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم
درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛
اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمه_پنهان_عشق
#پارتچهار🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم!
نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم!
باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود!
نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید!
مثل علی موافق رفتنم بود..
+خب علی پاشو ببرش دیگه!
علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی!
دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا.
اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم..
چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم..
و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم..
به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن!
قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده!
+سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه!
تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم..
_چشم!
انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟!
عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟
خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه»
بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه!
کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟!
علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐
خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود!
رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم!
+سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :)
دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو..
رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم!
بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه!
مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن..
یعنی باید تنهایی میخوابیدم!
تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا..
خوابیدم و به خدا توکل کردم!
چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق
#پارت۵🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟!
دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم!
آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم!
یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″
مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده!
ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم..
کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم!
همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه..
چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟!
برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود!
همونو پوشیدم!
رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود!
کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛
سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم!
چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم..
سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :)
و چند وقت دیگه عروس میشه😍
اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم!
دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه!
سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن!
باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی!
شب دوم خوابگاه هم با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت!
درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم!
دوستداشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم!
با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموممیشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم!
اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشانپور از زبونشون نمی افتاد ..
تمام امتحانات میانترمم رو با موفقیت پاس کردم ..
حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم..
همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم..
علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود..
روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن!
وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم!
عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق
#پارت شش🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
کم کم خوابگاه خالی شد.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم!
صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم..
اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم!
شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎
اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم!
+چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟!
_زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست!
اصلا نمیتونم تحمل کنم!
_خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟!
میخوای امروز باهم بریم آموزش؟!
با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده!
انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف منچی بود!
وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه!
ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد..
روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت..
با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم..
یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه!
بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم!
رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود..
بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم..
زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم!
+خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟
از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛
_اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن!
نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم!
تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن!
و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود!
وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن!
دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد!
صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود!
تـه دلم احساسی داشتمشبیه ناامیدی!
انگاری میدونستم نمیشه!
که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم!
و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود!
امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهفت🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه..
بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم..
دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو..
دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم..
+سلام داداشیم :)
برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛
_سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات!
بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم!
رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود!
دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود!
+پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟!
با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه!
+غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری..
_تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا..
+خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم!
راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه!
از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد!
کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم..
ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم
روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ...*****
#کپی_ممنوع⛔️
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارتهفت🍃 نویسنده: #سیینباقری☺ بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهشت🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید!
از روز اول کلاسابرگزار شد..
از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده..
به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن..
کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :)
اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه..
فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛
_باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛
خیلی بچه این خیلی!
سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :)
سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم!
زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛
ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم!
سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن!
+بیخی باو مسخره س!
دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛
هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه!
سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم!
قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک..
چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه..
بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی"
نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو!
به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم..
ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟
سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود!
اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد:
ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز..
و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد..
تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن..
شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید!
ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۹🍃
نویسنده: #سیـیـنباقـرے ☺
تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن!
اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟
دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم..
تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی!
دنیا دور سرم میچرخید!
مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم..
حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم!
علی میگه تکون نخور..
بابا میگه تکون نخور..
دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم..
+دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه بهتر میشه!
-دایی مامانم!!
+گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟
اعتماد داشتم دایی راست میگه..
حتما مامان خوب میشه!
ولی کو دلی که آروم بگیره اخه..
دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم!
دلداریم میدادن..
صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم..
بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد..
باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن..
مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم!
اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم تو زمین..
سر کلاس هم دودقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم..
+خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس!
استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد..
سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه!
وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم!
وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟
دیوونه!
جوابشو ندادم..
تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم..
استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد!
ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم..
همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛
ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که!
دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه!
روزخوش!
در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون!
چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه!
اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم!
اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم!
خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم:
+خوبم سهای من!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم.
همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود..
سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم!
درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم!
امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم!
استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد!
اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن..
تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی..
سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست..
هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم..
حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود!
+خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه!
چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم!
+میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟
ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم!
اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره!
نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون!
+سلام خانوم خوب هستین؟
-متشکرم استادشرمنده کهــ
+دشمنتون، درخدمتم!!
استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن..
ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم..
اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم!
+خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون!
ممکنه کارتون گیر کنه بهش!
روز خوش!
سطل آب یخ بود روی سرم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️