معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت54🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت55🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد..
+سها..
اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم..
-چیشده سبحان..
علی هم کنجکاو نگاهش میکرد..
+هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش
-لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی..
علی گفت حرفشو زد زیر خنده..
+سبحان مشکلت با من چیه اخه عح..
دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم..
بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد..
منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن..
+ببخشید سها
سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون..
همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد..
-سها چرا عصبانی شدی
محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد..
+سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه..
لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود..
جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم..
+یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!!
زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه...
-نباید میشدم؟؟
+قربونت برم چرا نیومدییییی..
-سها خانوم ما بریم؟!
-وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان
-سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم..
+ممنونم عزیزم لطف داره سها..
از علی و پروانه خداحافظی کردم..
وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد..
زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم..
-زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت56🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده..
من دروغ گفته بودم؟
من خودمو مجرد نشون داده بودم؟!
من دخترمو قایم کرده بودم؟!
اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!!
درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم..
اما برام سخت بود..
بی محلی سخت بود..
باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام
و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده..
آزارم داد..
حس حقارت بهم دست داد..
بقول زهرا
"پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر"
سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم..
اما باید قوی میبودم..
مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت:
-استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟
و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن...
قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی..
زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش..
میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز..
و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه:
+احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟!
و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد...
آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم"
اتمام کلاس که اعلام شد..
مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی..
قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛
+خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها...
زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون..
هنگ کردم..
تقریبا نفسم بالا نمیومد
بچها یکی یکی از کنارم رد شدن..
تنه میزدن و رد میشدن...
اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم..
زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار..
+دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت..
همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا...
-به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش..
چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه..
چی گفت الان...
نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام..
-آقای پارسا؟؟!
سرشو انداخت پایین..
-خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین.....
اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم...
بلند بلند گریه کردم..
چقدر ضعیف شده بودم این روزا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت57🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت..
-ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم..
بین هق هقام فقط تونستم بگم..
+اون اون فکر میکنه من همه رو از راه.....
آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت..
-لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع..
صورتمو پاک کردم...
-میخواین چیکار کنین؟
+شما،، فقط،، میاین..
زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون..
نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا..
دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس..
تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم..
-زهرا میخواد چیکار کنه...
+من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره..
توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه...
-زهرا تو که میدونی
+اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه..
رسیدیم تو حیاط ..
آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت..
جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ...
کنار در ورودی و کافه ..
ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن..
رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم...
یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت..
-بزرگترتو آووردی ابجی؟؟!
خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن!
خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد..
-نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم..
بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد..
-ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی..
نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم...
هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد..
-اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد..
حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟
میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟
نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود..
خوشحال شدم از حمایتی که کرد..
خیلی خوشحال شدم...
احساس پرواز داشتم..
بلاخره از حقم دفاع شده بود...
+کافیه!!
صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#سخناننورانی
#اعجازقران
☝️🔺برای اینکه قدرتِ مقاومتتان در برابر تکالیف الهی کم نشود و دچار سُستی و خمودی نشوید...
حتماً به قرائت #قرآن مداومت داشته باشید.
مستحب است مؤمن هرروز صبح پنجاه و یک آیه از آیات شریفه قرآن را بخواند
#حاجآقامجتبیتهرانی.
🍃«روزهای آخر»🍃
گاهی دلت تنگ میشود...
تنگ روزهایی ک زود میگذرند...
روزهایی ک هیچ گاه تکرار نمیشوند...
روزهایی ک یک روز
خاطره ای شیرین میشوند..
روزهایی ک بعد از آن
پا ب دنیای جدید میگذاری...
روزهایی ک ناب اند در نوجوانی!
مثل روزهای آخر مدرسه...
مثل دیروز...!
#خودنویس
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت57🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت58🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد..
و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش..
نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد..
-آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟!
پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد...
+شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه...
دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون...
اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون..
اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم...
-وااای خدامرسی مرسی...
آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود..
سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد..
+برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!!
-آقای پارسا؟!
+تشکر نیاز ندارم..
من برای خودم اینکارو کردم..
برای انتخاب خوبی که کرده بودم...
این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره..
زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت:
-آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که...
جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت..
+فدای سر ایشون..
با اجازه...
اشاره ش به من بود...
چی فدای سر من؟؟
پرسشگر به زهرا نگاه کردم...
-ترم قبل استاد انداختش
اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا...
اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره..
اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا..
اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم...
آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که....
توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم..
لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم...
پیامم رو باز کردم..
"سلام،من هنوزم هستم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭