eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت95🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضو
💔 🍃 نویسنده: 📚 و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده.. دقیقا همین نزدیکی... حسام بود و من... من بودم و اون... دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم.. گفتم "ادامه نده" الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن.. رو به روم نشسته بود.. من سرم پایین بود و اون بدتر.. من عرق میرختم و اون بدتر... هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام... سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه.. همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه... خندیدم.. از چشم حسام دور نموند.. +سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم.. اگه صحبتی هست شما بفرمایید چیزی نگفتم.. دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد... +اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده.. پرروییه که الان اینجام.. ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون... و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود.. من خندیدم و اون هم.. و ادامه داد.. +امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو.. و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد.. فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه... البته بازهم سبحان کار درستی نکرده... اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا... +آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟! تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد.. تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی" +نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین.. یعنی چیزه... علی میگه.... اسم علی که اومد خندید.. نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند... +چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا.. خندیدم -نگران نیستم..کنجکاوم بدونم.. +سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین.. با لبخند ادامه داد... +یکیش هم این.. بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن.. مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی... وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی... منم خودم رو تنبیه کردم.. بایدم تنبیه میکردم... نمیدونم درست باشه یا نه... اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم.. از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم... و به این فکر میکردم.. حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم... اشکم ریخت.. ساده و راحت... نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا.. با دستام صورتم رو پاک کردم... همونموقع سبحان و علی رسیدن... -بحححح اینارووو حسام بلند شد.... من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد.. +گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و .... -سبحااان چه خبرته خب... علی اومد نزدیکم.. اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا... -هیچی داداشیم.. لب زد.. +حسام.. نذاشتم ادامه بده... آروم گفتم.. "بهترینه" علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت +بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم.. سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم.. لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو.. لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم.. "خوبم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 بلند شدم صورتمو شستم.. لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود... برگشتم.. رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد.. برداشتمش.. همه لبخند میزدن توی عکس.. حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم.. با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد... اما به لطف یه عشق.... دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق.. حیف بود براش.. به لطف یه غمگین تر از بقیه بودم.. قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون.. دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش... با ذوق پارش کردم.. -از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم... همشو ریختم تو سطل آشغال... قرآن رو برداشتم.. گذاشتم روی قلبم.. چشامو بستم.. -میشه حالم خوب بمونه؟! چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش... چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون.. پروانه اومد استقبالم.. دستمو گرفت و کنار خودش نشستم.. +آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن... سبحان زیر لب و آروم گفت.. -خوده آقا محسن در خواست داشتن که... علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت.. حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت.. +خواهش میکنم نظر بنده هم همینه.. حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد.. علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام.. +بابا.. نگاه بابا روی من بود.. اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم.. دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم.. با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم.. گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت.. با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛ -اجازه هست.. و بعد هم رو به مادرش.. لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام... این بار حسام بلند تر گفت "بسم الله الرحمن الرحیم" و چندتا عبارت عربیه دیگه.. و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود.. هرچند که حسام عبارت ‌"قبلت" رو از من خواست... و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو.. جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین.. وسط صحن انقلاب حرم امام رضا... اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو.. رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت.. تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم.. چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم.. حسام متوجه میشه و پشت سر میاد.. درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم.. وقتی تسبیح رو دادم دستش... دستم رو گرفت.. -نوبت منه.. خندیدم.. و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود.. +نوبت تو.. خندید.. از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو.. دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل.. +منو چادری میخواستی؟! -تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام.. مگه میشد بهش بگی نه.. مگه میشد ناراحت شی .. مگه میشد روش رو زمین بندازی... انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم.. دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد... \°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ /°💛°/با شمــا \°✋°\یعنے ڪھ بنده /°📖°/اجــر دعاهاے \°🌸°\قنوتـــم /°😍°/را گــرفتــھ م هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم.. شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ امیدوارم خوشتون اومده باشه و برداشت های مفیدی از این رمان کسب کرده باشید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 گاهی وقت ها از دل یک سخنرانی اقتصادی درسی که لازم داری را می‌گیری. یک درس اخلاقی. بعد از مصاحبه امشب، شور و شعفی خاص در وجودم شکل گرفت. نه بخاطر اینکه دنبال توجیه وضعیت کشورم یا مثلا چون به او رای داده ام، حالا منتظرم شرمنده نشوم. ابدا! شور و شعفم بخاطر این بود که زندگی مجاهدانه را که مدتی فراموش کرده بودم رییس دولت کشورم به من یادآوری کرد. اینکه برای رضای خدا از آبروی خودت هم بزنی. مدت ها بود اخلاقیات از فضای ملتهب کشورم بدور بود. حس انسان هایی را دارم که به منبع تازه ای از امید و نور رسیده اند. حتی اگر تلاش ها ناکام باشد و به جایی نرسیم. از نقدها و ناگواری ها و توهین ها نهراسید دوستان. برای انقلاب نترسیم. اگر مملکت زیر و رو هم بشود خب قطعا خدا قومی بهتر از ما را برای محافظت از دینش می‌آورد. خدا دینش را رها نمی‌کند. این من هستم که باید نگران خودم باشم و با دیدن مشکلات، ایمانم بالا و پایین نشود. باید فکر خودمان باشیم. خدا نمی‌گذارد ما بگوییم انقلابی هستیم و از زیر امتحان فرار کنیم باید آزمایش بشویم و جواب پس بدهیم که تا کجاها حاضریم از قلمرو حق دفاع کنیم.حتی جایی که در ظاهر همه چیز وارونه شده. درس اخلاق امشبم را مدیون رییس دولت هستم. نصرت خدا و اهل بیت همراه تو باد. @khoodneviss
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ آگاهانه برخورد کنیم .... و تحت تاثیر فضاهای جو ساز نباشیم❌ جناب آقای دکتر رئیسی همون کسی هست ک دشمن از اول باهاش مخالف بود چون خدا پسند بود چون اهل ایمان بود چون اهل عدالت بود... مطمئن باشید برا هر کاری دلیل منطقی دارن
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌌 لالایی گلِ رویا تو این شبایِ دنیا خیلی غریبه آقا... 🔘 ... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
♥️ ب وقت دلتنگی... اللهم الرزقنی کربلا فی الدنیا💔
یا باقر العلوم...💔 خدا جان... ب حق حضرت باقر علیه السلام باقی غیبت آقا صاحب الزمان را بر ما ببخش💔 آمین