eitaa logo
حقیقت ناب
1.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
482 فایل
سوالات دینی خود در جنبه های مختلف دینی. یافتن پاسخ سوالات فقهی طبق نظرمراجع تقلید، انتقادات و پیشنهادات سازنده ی خود در مورد مطالب کانال، ومطالب زیبا و آموزنده تان، با آیدی زیر👇 @Sajadi82 درارتباط باشید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 واژه های خیس؛ قله مهربانی 🏴 ▪️دوباره در فکر فرو رفته‌ام چطور واژ‌ه‌ها را بفریبم؟ کاش کسی به دادم می‌رسید! واژه‌ها خیلی از من زرنگ‌ترند اما من چه کنم با حرف‌های ناگفته؟ گلوی قلمم را در پنجه می‌فشرند و نفَسش را در فراقِ «نوشتن از تو» بند آورده‌اند. این بار به قدری عام می‌نویسم که واژه‌هایم هرگز خاصِّ تو نشوند. شاید در آن پایان بتوانم حرف دلم را روی ورق بیاورم: ▪️مادر من مهربان است اما نه مثل همۀ مادرها. از دریای مهربانی‌اش موجی برخاست و یک قطره از آن همه مهربانی، روی زمین افتاد و هزاران ذره شد. یک ذرّه از آن روی دل مادران شما پاشید و آنها مهربان شدند. مهربانی مادران شما اگر دریا باشد که هست، یک قطره‌ از مهربانی مادر من هم نیست. ▪️اگر مهربانی مادران شما تمام زمین باشد این زمین، روستایی کوچک در دل دنیای مهربانیِ مادر من است. اگر مهربانی مادران شما دنیا باشد، همۀ این دنیا ستاره‌ای در کهکشان مهربانی مادر من است. اگر مادران شما مهربانند مادر من معنای مهربانی است. ▪️نه! چندان عام هم نشد. عام که نشد هیچ! خاصِّ خاصِّ تو شد ؛ امّا با این حال، باز هم خوب دارم پیش می‌روم. واژه‌ها را من یکی، خوب می‌شناسم. وقتی این معانی را به جانشان می‌دمی مست می‌شوند و هوش از سرشان می‌پرد. «مهربانی» را ببین! چگونه به واژه‌های دیگر فخر می‌فروشد! چنان به واژه‌های دیگر ناز و عشوه می‌فروشد که گویا بر قلۀ عزت، ایستاده و پرمعناتر از او واژه‌ای نیست. سَماعِ «مهربانی» در حلقۀ واژه‌ها هوش از سر همه برده. 🏴 ادامه دارد .... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص۲۱
🏴واژه های خیس؛حقیقت صبر 🏴 ▪️کار مادر گریه بود و زاری ، خیال جدا شدن از پدربزرگ هم، مادر را زمین‌گیر می‌کرد و حالا که پدرش آهنگ جدایی ساز کرده بود چه حالی داشت مادر؟ صبر، امانش بریده بود. مصیبت بیش از آن بود که مادر تاب بیاورد. اگر کمی این غصه ادامه می‌یافت مادر پیش از پدرش پر می‌کشید اما پدربزرگ به میدان آمد و مادر را نجات داد. ▪️پدربزرگ حرفی را به آرامی در گوش مادر زمزمه کرد. همه دوست داشتند بدانند این چه سخنی است که در اوج غم ، لبخند را مهمان لب مادر کرده. پدربزرگ وعدۀ وصال داده بود، آن هم به زودی این شد که پس از چند روز کار بی‌وقفه در یک لحظه، صبر، احساس کرد بارَش سبک شده. ▪️مادر من صبور است. صبر، میراث مادر برای ماست. مادر من عفیف هم هست. «عفت» بدون مادر من واژه‌ای میان تهی و بیمعناست. گفته بودم که! مادر من در مقابل نابینا هم حجاب میکرد. عفیف در مقابل نامحرم تکبّر دارد امّا می‌دانی اگر نامحرم، تکبر عفیف را بشکند چه غوغایی در وجود او برپا می‌شود؟ ▪️همهمه‌ای در میان واژه‌ها افتاده. «صبر» و «مصیبت» و «بلا» گویا خجلتزدۀ واژه‌ها هستند. «صبر» خود را در پستوی خانه‌اش پنهان کرده. مرا بگو که روی یاری «صبر» حساب باز کرده بودم! تا این همهمه، زبان قلم را نبریده، بروم سراغ قلم و ورق. ▪️با شمشیر گردن‌ها را می‌شکنند امّا در زمانۀ مادر من شکستن تکبّرِ عفیف آن هم با غلاف شمشیر رسم شد. عفیف اگر باران مصیبت بر سرش ببارد، دوام می‌آورد اما امان از وقتی که تکبر عفیف را بشکنند!! ▪️«عفّت» از میان واژه‌ها برمی‌خیزد و به سوی قلم می‌آید. اگرچه وقار او زبانزد است در میان واژه‌ها، با صدایی بلند فریاد می‌کشد، چنان که قلب قلم می‌ایستد. در موج فریادش این ندا می‌پیچد: «ای قلم! شرم کن و بیش از این دهن زخم را وا نکن. اگر این آتشفشان فوران کند، محلۀ واژه‌ها خاکستر خواهد شد». ▪️واژه‌های دیگر هم پس از او فریاد می‌کشند و دیگر صدا به صدا نمی‌رسد؛ و این بار زودتر از دیروز زبان قلم به لکنت می‌افتد و بغضش در گلوگیر می‌شود و باز هم قصۀ مادر می‌ماند برای فردایی دیگر؛ شاید... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۳۵
🏴واژه های خیس؛مادر و دیگر هیچ 🏴 ▪️محلۀ واژه‌ها خیس است. سیلاب از میان کوچه‌ها رو به خانۀ مادر جاری است. از بس که با اشارت‌های مجلس سوم، اشک ریخته اند‌ و زار زده‌اند. در قصۀ مادر وقتی پای عفت به میان می‌آید، محلۀ واژه‌ها به هم می‌ریزد. ▪️چهارمین باری است که به دنبال تدبیری برای دربند کردن واژ‌ه‌ها هستم و همچنان شکست خورده در پی راهی می‌گردم. خوب است سراغ واژۀ «مادر» بروم. اگرچه خانۀ «مادر»، سیلزدۀ اشکِ واژه هاست، اما برای گفتن از مادر، کدام واژه‌ بهتر از «مادر» به داد من خواهد رسید؟ ▪️مادر معدن مهربانی است. هر مادری بچه‌های خودش را دوست دارد. دوست داشتن مادر با دوست داشتن همه فرق می‌کند. اصلاً برای این که دوست داشتن را تعریف کنند دست به دامان مادر می‌شوند. ▪️مادرها فداکارند. همه چیز را برای فرزندانشان می‌خواهند. «از خود گذشته» کسی نیست که از غذایش برای دیگران بگذرد. چنین کسی از شکمش گذشته، نه از خودش. از خود گذشته، مادر است که فرش آرزوهایش را زیر پای فرزندانش پهن می‌کند تا آنها به آرزوهایشان برسند بی ‌آن که ذرّه‌ای حسّ خُسران داشته باشد. ▪️خندۀ بچه‌ها لبخندِ «زندگی» به روی مادر است. وقتی بچه‌ها می‌خندند حتّی اخم‌ برای مادر، معنای خنده می‌دهد. خمی که به ابروی بچه‌ها می‌آید قدّ مادر را خم می‌کند. گریۀ بچه‌ها بلای جان مادرهاست مادرها حاضرند بمیرند؛ امّا بچه‌هاشان زانوی غم بغل نگیرند. ▪️چه خوب که همۀ واژه‌ها مادری اند! دستشان را مثل بچه‌ها زده اند زیر چانه و به زبان قلم، چشم دوخته‌اند که وصفِ مادر می‌کند. از همهمه خبری نیست. همه ساکتند. حس و حال واژه‌ها خیالم را آسوده می‌کند که باز هم در وصف مادر بنویسم. ⬅️ ادامه دارد ... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص۴۱
🏴واژه های خیس؛ لرزه بر زانوان شجاعت 🏴 ▪️قلم، نام ذوالفقار را که بر زبان راند، پای «شجاعت» لرزید. وقتی حرف از سلاح «فاطِمَۀُ بَضعَۀٌ مِنّی» به میان آمد، زانوی «شجاعت» به زمین چسبید. او هنوز حیران است که چگونه کسی «فَمَن آذاها فَقَد آذانی» را شنید و «وَ مَن آذانی فَقَد آذی اللهَ» را به ذهن سپرد و دل مادر را آزرد و از ترسِ خشمِ خدا نمرد. حیرت «شجاعت»، جمع واژه‌ها را به لرزه درآورد و نگاهشان از شجاعت گرفته و رو به قلم دوخته شد. ▪️مادرم شجاع بود. اگر نبود، با مردنماها درنمی‌افتاد چرا که نیک می‌دانست مرد کافر، آشناتر است با مروت تا مسلمان مردنما. مادرم شجاع بود. او در میان جماعتی که جوانمردی برایشان واژه‌ای بی‌معنا شده بود با کسانی درافتاد که تا چند لحظه پیش از آن نشان داده بودند که در جنگ فرقی میان زن و مرد قائل نیستند. ▪️مادرم شجاع بود. خودت بگو! فریاد کشیدن بر سر جماعتی که دلشان بر طفلِ نیامده هم نمی‌سوزد شجاعت نمی‌خواهد؟ مادرم شجاع بود. زیرا پس از حادثه‌های پی در پیِ آتش و پر کشیدن شش‌ماهه و در و غلاف باز هم قدمی از میدان معرکه عقب نکشید و مردانه میدان جنگ را از میان کوچه به مسجد کشاند و ... ▪️اگر قلم باورش می‌شد این واژه‌ها احساسی‌اند، به این زودی در محلۀ واژه‌ها زلزله برپا نمی‌کرد. ببین «شجاعت» را که چگونه هیمنۀ خود را زیر پاگذاشته و ضجه‌های مردانه‌اش چگونه گُر گرفته و محلۀ واژه‌ها را به آتش کشیده. ▪️«جوانمردی» را نگاه کن که همچون مادری داغِ جوان دیده، گریه‌اش را با آهنگ شرم از مادر، همراه کرده و بر سینه می‌کوبد. واژه‌ها دور «فاطِمَۀُ بَضعَۀٌ مِنّی» حلقه می‌زنند و ضجه می‌کشند. و باز هم قصۀ مادر می‌ماند برای فردایی دیگر؛ شاید... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص۵۲
🏴واژه های خیس؛ حکایت میخ 🏴 ▪️باز هم من و محله‌گردی واژه‌ها! باز هم التماس و چشم دوختن به دهان یک واژه‌ تا بسوزد دلش برای وا کردن عقده‌ای از این دل صدپاره! اما گویا واژه‌ها هیچیک توان ندارند. بگذار سردر خانه‌ها را یکی پس از دیگری ببینم. ▪️شاید نام یک واژه‌، نگاهم را نوازش کرد و چشمی به آتشکدۀ دلم انداخت. این جا نوشته: «طناب». آن جا خانۀ «مسجد» است. روی سردرِ این خانه هم نوشته: «تابوت». حالا رسیدم به خانۀ «آتش». این هم خانۀ «میخ». دیگر پایم توان رفتن ندارد. میخکوب زمین شده‌ام. ▪️دلم گواهی می‌دهد که این جا یک سینه حرف است برای نالیدن قلم. تا همین «یک سینه حرف» از ذهنم عبور می‌کند، از آن سوی درِ این خانه، فریادی برمیخیزد. با خودم می‌گویم: «مگر «یک سینه حرف» که از ذهنم گذشت، چه سرّی دارد که نالۀ صاحبخانه‌ را به آسمان بُرد؟» اما همین پرسش را که از خودم می‌پرسم، صدای صیحه‌ای زانوانم را سست می‌کند. ▪️می‌خواهم بگذرم اما توان ندارم. می‌دانم این خانه، جای توقف نیست؛ اما چرا پای رفتنم نیست؟ می‌خواهم بنشینم. در باز می‌شود. کسی با نالۀ بی‌رمقی صدایم می‌زند. وارد می‌شوم. از پستوی خانه، یکی اذن نوشتن می‌دهد. ▪️قلم، نفسش را در سینه حبس می‌کند تا نوشتن آغاز کند؛ اما مُرکّب خشکش زده و قلم روی ورق نمی‌غلطد. نفسم بند آمده. واژه‌ها پا به این خانه نمی‌گذارند. صاحب این خانه تنهاست. شنیده بودم که روی بیرون آمدن ندارد. در مجلس پیشین هم دیدم که بی آن که کسی ببیند، آمد و بی آن که کسی بفهمد، رخ برکشید و رفت. ⬅️ ادامه دارد ..... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۶۷
🏴واژه های خیس؛ حکایت میخ🏴 ▪️مُرکّب را با های های نفَسی که مَرکبِ دنیایی از غم است، روانۀ دهان قلم می‌کنم و قلم را التماس که روی ورق بغلطد و ورق را رام می‌کنم که بایستد و نوشتن آغاز می‌کنم: ▪️تو دیده‌ای کسی دل کسی را بدرد و دوستش هم باشد؟ من دیده‌ام: میخ و چوب؛ دوستان دیرینه‌اند. میخ همیشه در دل چوب فرو می‌رود امّا چوب همیشه خود را مدیون میخ می‌داند. دردِ فرو رفتن میخ در دل چوب شیرین است زیرا چوب، خود را همیشه زیر بار دِین میخ می‌بیند. اگر میخ نبود، چوب‌ها در نمی‌شدند و اگر میخ، آهنین نبود درها استوار نمی‌شدند. هرچه میخ محکم‌تر، درها ایمن‌تر. ▪️در خانۀ ما چوبی است. میخ‌های محکمی در دل چوب‌ها فرورفته است. نجار خانه‌های شهرمان یک مرد است، با دستانی زُمُخت اما همیشه مراقب است میخ، در دستانش فرونرود. ▪️درِ خانۀ ما چوبی است. یکی از میخ‌های درِ خانه‌مان اندکی بیرون زده. این خاصیت میخ و چوب است: چوب‌ها زودتر از میخ‌ها پیر می‌شوند. چوب، پیر شده است و نحیف ولی میخ همچنان تنومند است و جوان. ▪️می‌خواهم به حادثه نزدیک‌تر شوم. دستم می‌لرزد. زبانم بند آمده. صدای پایی آهنین می‌آید. وحشت بر دلم سایه می‌افکند. صدای زوزۀ در، از اندرونی می‌آید. عجب هُول است این صدا! واژه‌ها را چند قدم عقب می‌راند. میخ از اندرونی بیرون می‌جهد. نقاب از سر می‌کشد. سرش خون آلود است. ▪️نعرهای میکشد بر سرم که در و دیوار میلرزند: «بس کن این سوزواره را که کورۀ هیچ آهنگری به این اندازه آتشم نزده» با صدای تکه تکه‌ شده‌ام می‌گویم: «من که هنوز چیزی نگفته‌ام». با صدای پر از آتشش می‌گوید: «بس کن که اگر نبندی این دهان آتشفشانی قلمت را و ذره‌ای پا پیش‌تر بگذاری، چنان سینه‌ات را می‌درم که نفَسِ رفته‌ات بازنگردد». ▪️«میخ» نقاب را دوباره بر سر می‌کشد و برمی‌گردد. از خانه‌اش بیرون می‌آیم. دستم را که به در می‌گیرم، ناله‌ای از آن بلند می‌شود. آهنگ ناله، جگرسوز است. او با ناله‌اش این جمله را تکرار می‌کند: «مواظب باش که مادری پشت من نباشد!» باز هم قلم می‌ایستد. مُرکّب می‌خشکد و ورق، پاره می‌شود. و قصۀ مادر می‌ماند برای فردایی دیگر؛ شاید... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۶۹
🏴واژه های خیس؛ تابوت 🏴 ▪️دیروز که خانه‌های واژه‌ها را یکی یکی نگاه می‌کردم، واژه‌ای جان از نگاهم گرفت؛ از همین رو ترسیدم توقف کنم و زود از کنار خانه‌اش گذشتم؛ اما گمانم این است که دل آن واژه، صندوقچۀ اسرار است. می‌خواهم به سراغش بروم. «تابوت» را می‌گویم: ▪️تابوت یادآور مرگ است. نامش هم دلم را می‌لرزاند: «تابوت». تابوت را که می‌شنوم، یاد تشییع جنازه می‌افتم. فقط چند باری در کوچه‌های شهرمان دیده بودم که تابوتی بر دوش مردم است و چند نفر هم دور و بر آن گریه می‌کنند. ▪️تابوت، مرا یاد جدایی می‌اندازد. تابوت در ذهن من با گریه، گره خورده . تابوت‌های شهر ما تکه چوبی است که میّت را روی آن می‌گذارند و پارچه‌ای رویش می‌کشند. بچه‌ها از تابوت می‌ترسند. آخر حجم بدن میّت در تابوت‌های شهر ما پیداست. ▪️تا نام «تابوت» بر زبان قلم جاری می‌شود، کوچک و بزرگ، دور خانه‌اش جمع می‌شوند. نمی‌دانم چرا از وقتی که این واژه را روی ورق آورده‌ام، طنین «لا اله الا الله» در محلۀ واژه‌ها پیچیده است. ▪️پدربزرگمان که از دنیا رفت، تشییع نشد برای همین بود که تابوت نداشت پس از او هم کسی از خانه‌مان به آسمان نرفته پای تابوت تا کنون به خانه‌مان باز نشده. خدا نکند که من مادرم را در تابوت ببینم! «تابوت» اشک می‌ریزد و به قلم خیره می‌شود. عجب واژۀ آرامی است این «تابوت»! ▪️فراق پدربزرگ، مادرم را کوه غم کرده امّا گویا مادرم این روزها جام اندوهِ دیگری را سر می‌کشد. کاش حرف دلش را به من می‌گفت! چقدر خوب است که مادرم رفیقی دارد محرم اسرار! حالا با او زمزمه آغاز کرده از غصۀ تازه‌ برایش می‌گوید. ⬅️ ادامه دارد ...... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۷۵
🏴واژه های خیس؛ تابوت 🏴 ▪️فهمیدم، مادرم غم‌زدۀ تابوت است. تابوت، هم عنان مرگ است؛ امّا مادرم غم‌زدۀ مرگ نیست. او حتی گلایه دارد از مرگ که چرا دیر کرده. مادرم غم‌زدۀ تابوت‌های عربی و پریشانِ حالِ عفت خویش است پس از رفتن. ▪️برخی از واژه‌ها حیران‌اند. آخر، تازه به دوران رسیده‌اند و نمی‌دانند چرا باید غصۀ تابوت‌های عربی را خورد. مانده‌اند که میان مرگ و عفت و تابوت، چه نسبتی است. اگر به حرف‌های مادرم با رفیقش گوش کنند، معما برایشان حل می‌شود. ▪️مادرم می‌گوید: این تابوت‌های عربی تکه چوبی است که میت را روی آن می‌گذارند و پارچه‌ای رویش می‌کشند. رفیق مادر سر تکان می‌دهد و حرفی نمی‌زند ، اما معلوم است اگر مددِ نفَس مادرم نباشد، در دم جان می‌دهد زیرا حرف زدن از تابوت، یعنی خبر دادن از مرگ. ▪️مادرم می‌گوید: من اگر بمیرم و شما اگر مرا روی این تابوت‌ها بگذارید حجم تنم را اجنبی می‌بیند و ... رفیق مادر می‌فهمد راز غم‌زدگی تابوت را مادرم چند روزی است که غم‌زدۀ تابوت است غم پدر و غم تابوت، تیغ دودَم شده‌اند برایش. ▪️«تابوت» هنوز هم آرام است. حرفی نمی‌زند. چشم به قلم دوخته؛ اما هُرمِ داغی که بر جگرش هست، اشک و عرق را روی گونۀ قلم بر هم دوانده است. غم و شرم، با مُرکّب همراه شده اند و ورق را خیس کرده‌اند. رفیق مادر چیزی به او می‌گوید. مادر کمی آرام می‌گیرد. ⬅️ ادامه دارد ...... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۷۸
🏴واژه های خیس؛تابوت 🏴 ▪️مادر کمی آرام می‌گیرد. حرف او به مادر وعدۀ ساختن تابوتی است که با شاخه‌های نخل دیوار و سقفی برای آن درست می‌کنند. شاخه‌های نخل آماده می‌شود و رفیق مادر تابوتی را که وعده داده بود، آماده می‌کند. ▪️چشم مادر به تابوت می‌افتد. باور کن چشمانم اشتباه نمی‌کنند.این، درخشش یک لبخند است که سیمای مادرم را این همه تماشایی کرده است. چقدر دلتنگت بودم ای لبخند! چقدر دیدنی شدی! مادرم! ▪️حرف از خنده که به میان می‌آید، صدای نالۀ واژه‌ها بلند می‌شود. خنده هم در این محله گریه می‌کند و ‌آیا تو دردآلودتر از گریۀ خنده هم تصویری سراغ داری؟ ▪️کاش مادرم نمی‌خندید! باور کن! تاب ناله‌های دردآلود مادر را دارم امّا خوشحالی و شکفتگیِ مادر به خاطر تابوت رمق از وجودم می‌بَرد. مادر! می‌شود بگویی آیا تا به حال کسی بوده که تابوت خویش را ببیند و بخندد؟ خنده برای تابوت، یعنی تو شوق رفتن داری. ▪️خنده به تابوت یعنی فاصله‌ای تا کوچ نیست روزها بود که حسرت لبخندت - ای مادر! - به دلمان مانده بود اما تو یک بار خندیدی و آن هم به تابوت؟ کاش همیشه حسرت به دلِ خنده‌ات می‌ماندم مادر! ▪️«تابوت» دیگر رمق اشک ریختن ندارد. هنوز فورانِ «لا اله الا الله» است از حلقوم واژه‌ها. من تازه فهمیده‌ام که این واژه‌ها «لا اله الا الله» می‌گویند تا تحمل بارِ غمِ از دست دادنِ مادر برایشان قدری آسان شود: «لا اله الا الله». 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۸۰
🏴واژه های خیس؛اشک یتیم 🏴 ▪️اما واژه‌ای در آن میانه، جانسوز گریه می‌کند، به قدری که وقتی واژه‌ها برای نفَس تازه کردن، آرام گرفته‌اند، سوز نالۀ این واژه، آتششان می‌زند و به هق هقشان می‌اندازد. ژولیده است. گیسوان پریشانی دارد.ردّ اشک، روی گونه‌اش خطی کشیده که معلوم است، گریه کار روز و شبش می‌باشد. ▪️تا ناله‌اش بالا می‌رود، واژه‌ها نوازشش می‌کنند. نگاهش که می‌کنی، همۀ غربت را یک جا نوشانده میشوی. وقتی با پشت دست، اشکش را پاک می‌کند، دوست داری با صورت نقش زمین شوی اما او قطره‌ای اشک نریزد. ▪️وقتی زانو بغل می‌کند و زار می‌زند، دوست داری دو کوه سفت و سخت، تو را در میان خود بگیرند؛ اما او زانو به بغل نگیرد. اسمش را هم که واژه‌ها به زبان می‌آورند، دل می‌لرزد. به او «یتیم» می‌گویند. ▪️قلم وقتی میخواهد از «یتیم» بنویسد، باید دلش را سنگ کند. او برای اولین بار چشمانش را می‌بندد و می‌نویسد: ▪️«یتیم» معنای تنهایی است حتّی اگر سقفِ شلوغ‌ترین خانه، پناه و سایۀ سرش باشد. به یتیم که می‌رسی، نمی‌دانی چه کنی. نیاز به نوازش دارد یتیم امّا اگر نوازشش کنی یاد مادرش می‌افتد و آتش می‌گیرد. ▪️هیچ نوازشی هم جای نوازش مادر را نمی‌گیرد. یتیم، محتاج نگاه محبت‌آمیز است اما وقتی نگاهش می‌کنی، فکر می‌کند از سر ترحّم است و برای همین است که نگاه تو برای او طعمی ندارد. ▪️یتیمی که مادر نامهربانش را از دست داده در آتش حسرت می‌سوزد و آرزو می‌کند که ای کاش مادرش بود حتّی با همۀ آن نامهربانی ها. ▪️حالا خودت بگو چه حالی دارد یتیمی که مادر مهربانش را از دست داده و نیز این را هم بگو چه حالی دارد یتیمی که مهربان‌ترین مادر دنیا را از دست داده؟ ⬅️ ادامه دارد ...... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۷۸