eitaa logo
حقیقت ناب
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5هزار ویدیو
453 فایل
سوالات دینی خود در جنبه های مختلف دینی. یافتن پاسخ سوالات فقهی طبق نظرمراجع تقلید، انتقادات و پیشنهادات سازنده ی خود در مورد مطالب کانال، ومطالب زیبا و آموزنده تان، با آیدی زیر👇 @Sajadi82 درارتباط باشید.
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ 🌼 نماز شکر پس از برداشت محصول 🌼 🍒 پدرش یک باغ کوچک انگور داشت. یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید. در حالی که همه شگفت ‌زده شده بودند، شهید عباس بابایی وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. 🍒 بعد به ‌آرامی خوشه را چید و در سبد گذاشت و گفت: نگاه کنید! خداوند چه‌ قدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرارداده است! 📘 شهید عباس بابایی ، پرواز تا بی‌ نهایت ، ص29 #نماز_شهیدان #نماز_مستحبی #داستان_نماز
﷽ ❄️ #صف_اول جماعت ❄️ #شهید #محمد_طاهری ⭕️ یک شب بعد از این که سخنرانی و نماز تمام شد ایشان گفت: «عاشقان بنشینند کارشان دارم» بعضی ها در عالم کنجکاوی و بعضی ها هم که جزء عاشقان بودند نشستند. ما جزء دسته کنجکاوان بودیم. ⭕️ ایشان به مناسبت نزدیکی عملیات شروع به صحبت کرد و از خاطراتش گفت. تأکید زیادی روی نماز جماعت داشت که: «نماز جماعت طوری باید برگزار شود که هر کس یک مقدار دیرتر بیاید دیگر در صف جا نداشته باشد!» ⭕️ در ادامه گفت: «هر کس در نماز جماعت ها صف اول است. در شب عملیات از همه جلوتر است و هر کس که در #نماز احساس کسالت می کند در عملیات نمی تواند موفق باشد. حتی اگر آموزش زیاد دیده باشد.» ⭕️ ایشان در کنار آموزش رزمی ، رعایت مسائل معنوی را جزء لاینفک می دیدند. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23 هزار شهید استانهای خراسان #داستان_نماز #نماز_شهیدان #نماز_جماعت
﷽ 🍑 #نماز پر شور 🍑 🕊 مادر #شهید #مجید_مقدادی پس از اینکه با خبر شد پسرش مجروح شده است خودش را سریع به بیمارستان رساند. 🕊 پیکری را روی تخت دید که از شدت جراحاتِ ترکش ها، بی حرکت روی تخت افتاده است. با چنین وضعی آن چه که باعث شگفتی همگان به خصوص پزشک معالج شده بود میزان پای بندی و تقید مجید در خواندن نمازهایش بود. 🕊 دکترش می گفت: مجید چهار روز در اغما بود؛ بعد که به هوش آمد، اولین چیزی که خواست آب بود تا #وضو بگیرد و نمازش را بخواند. 🕊 من در طی بیست و پنج سال طبابتم چنین نماز پر شور و حرارتی را ندیده بودم آن هم با آن بدن پر از زخم و جراحات. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۳. #داستان_نماز #نماز_شهیدان
﷽ 🍑 تیمسار 🍑 💖 رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضی از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند؛ توی اتاق ما بخوابند. 💖 گفتم: حرفی نیست. ولی شما نمی تونید با اخلاق ایشون سر کنید. گفتند: اختیار دارید، این چه حرفیه. دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم. 💖 چهار نفر بودند. شب اول، طبق معمول، صیاد بلند شد. گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، خواندنش را شروع کرد؛ تا نماز صبح. 💖 را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبحگاهی. فردا شبش یکیشان آمد که بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم. شب بعد، یکی دیگر. 📚 یادگاران، جلد ۱۱ ، ص ۸۷.
(فرمانده تیپ ۲ لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب) 🦋 نماز اول وقتش ترک نمی شد. با جماعت هم می خواند. قم بود یا منطقه فرقی نمی کرد، صدای که بلند می شد، می گشت دنبال . 📚 ستارگان حرم ، ج ۲۴ ، خاطره ۳۸.
کتاب صوتی حاج قاسم ؛ علی اکبر مزدآبادی.mp3
48.02M
﷽💐 ؛ علی اکبر مزدآبادی 🍀 خاطراتی از 🍀 👌 در لابلای کتاب خاطراتی از عبادت و بیان می شود
💖 فرمانده گردان حضرت رسول لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب 💖 🌻 خاموشی که می زدند همه هلاک و خسته می افتادیم. تخت مان دو طبقه بود من پایین می خوابیدم محمد بالا. 🌻 نصف شب جوری که صدای جیر جیر تخت بیدارم نکند می آمد پایین. می رفت همان پست و پشت های آسایشگاه و می ایستاد به 📚 ستارگان حرم کریمه ، جلد ۱۸ ، خاطره ۹ از علی قشقایی.
🌹 شده بود پاسدار محافظ بیت . شب که امام می‌ایستاد به نماز محمود می‌رفت از آن بالا امام را نگاه می کرد و لذت می برد. 🌹 اولین بار که از بیت امام آمد مرخصی، دیدیم محمود، محمود دیگری شده. نمازهاش هم عوض شده بود. کیف می‌کردی نگاه کنی. 👌 [این تأثیر مشاهده نماز امام خمینی بود] 📚 برگرفته از کتاب یادگاران، ، صفحه ۹ و ۱۰.
نماز اول وقت: 🥀 🥀 🕯 شاید ما با خودمان فکر کنیم که زدن یا داشتن انگشتر در نماز خیلی هم فرقی ندارد، اما وقتی سفارشات صلی الله علیه و آله را می‌بینیم و از طرفی رفتار علمای دین را در عمل به این دستورات مشاهده می‌کنیم باید قبول کنیم که راز و رمزی هست که ما بی خبریم، و گرنه دلیلی نداشت که با این همه کار و کمبود وقت روزی پنج بار خودش را معطر کند و اصرار داشته باشد که قبل از هر نماز از عطر یا ادکلن استفاده کند. 🕯 در روایت داریم که علیه السلام فرمود: دو رکعت که نمازگزار عطر زده باشد، ثوابش 70 برابر می‌شود. 🕯 و نیز پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «مسواک زدن برای نماز، ثواب نماز را 70 برابر می کند.» 🕯 یا انگشتر به دست کردن، ثواب نماز را 1000 برابر می‌کند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۴۹ منبع احادیث ؛ ثواب الأعمال، ص 40 و جامع الأخبار، ص 78 و بحار الانوار، ج 81، ص 257.
💓 در ایامی که شبانه‌ روز برای تدوین و مونتاژ فیلم‌ها در صداوسیما بودیم، وقت نماز که می شد، همین که شروع می شد، قلم را زمین می ‌گذاشت؛ 💓 لباس پوشیده و نپوشیده که گهگاه هم در طول مسیر می ‌پوشید، بچه ها را صدا می کرد که است و با جیپی که دم دست بود، به ‌طرف بلال حرکت می کرد. 💓 کاری هم نداشت که کسی می رسد یا نمی ‌رسد. مدتی صبر می کرد و بعد راه می ‌افتاد. بچه ها اشتیاق او را که می ‌دیدند، انگیزه بیشتری پیدا می کردند. 💓 اتفاق می افتاد که بچه ها در طول مسیر سوار ماشین می شدند. ماشین پر از بچه ها می شد، به ‌طرف مسجد بلال. همیشه از نخستین کسانی بود که وارد مسجد می شد. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 25.
💠 شهید محمّد ابراهیم همّت 💠 ☀️ سر تا پاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت ☀️ تا نماز بخونه. گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. ☀️ حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده... 📚 یادگاران «کتاب همت» ، صفحه 56 به روایت همسر شهید.
🌸 🌸 🌳 من نمي‌دانستم هر وقت مي‌خواهد به مدرسه برود، با مي‌رود؛ تا اين که چند بار توي حياط وقتي داشت وضو مي‌گرفت، ديدمش. 🌳 بهش گفتم: مگر الآن وقت نمازه که داري وضو می‌گيري؟! مي‌گفت: «مي‌دوني مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت مي‌خواد مدرسه بره، وضو داشته باشه». 📚 سفر بیست و پنجم ، ص 26.
🦋 بدهکار به خدا 🦋 ✅ چند شب قبل از عملیات ثامن الائمه از جایی برگشتیم و خوابیدیم. نیمه های شب متوجه شدم که برخاست و به ایستاد. حالت روحانی او که در آن شب در مقابل خدا داشت و راز و نیازی که می کرد، برایم شگفت آور بود. ❇️ فردای آن شب پرسیدم: «چند وقت است نماز شب می خوانی؟» جواب نداد ولی گفت: «ما خیلی به خدا بدهکاریم، مگر این نماز شب ها آنها را کم کند. تازه مگر ما چقدر زنده می مانیم که این مدت را هم در حال خواب باشیم؟» 📒 هاله ‌ای از نور، ص 111. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
💠 کار تعطیل! 💠 💛 کار کردن در ذوب آهن کفاف خرج و برج نُه فرزند را نمی ‌داد. همین هم باعث شده بود که نور محمد اداره حمام عمومی روستا را به عنوان شغل دوم قبول کند. 💛 اما آن شب انگار از دنده‌ چپ بلند شده بود. حرفش یک کلام بود: «من دیگه نمی‌تونم حموم عمومی رو اداره کنم». اصرارهای "آقا اسماعیل" هم فایده نداشت. 💛 نور محمد حاضر شده بود شغل دوم را از دست بدهد، جریمه ی لغو قرارداد را هم گردن بگیرد ولی یک دقیقه هم به کارش ادامه ندهد. 💛 مدتی بعد که آقا اسماعیل با کلی اصرار دلیلش پرسید، به شرط اینکه تا زنده است به کسی چیزی نگوید، گفت: «از وقتی حمومی رو قبول کردم، نماز شبم قضا می ‌شد. به همین خاطر قید شغل دوم رو زدم». 📚 خاطره ی اسماعیل شیخ، آرشیو هیئت محبین اهل‌بیت (علیهم السلام) روستای طزره
💓 تجارت شبانه! 💓 🥀 همیشه دوست داشتم به او اقتدا کنم، امّا مصطفی دوست داشت تنها بخواند. می گفت: نمازتان خراب می شود. 🥀 نمی فهمیدم شوخی می کند یا جدّی می گوید. ولی باز بعضی نمازهای واجب را به او اقتدا می کردم. می دیدم مصطفی بعد از هر نماز به می رود، صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند. 🥀 چقدر طول می کشید این سجده ها، وسط شب که برای نماز بیدار می شد، من طاقت نمی آوردم و می گفتم: بس است دیگر! استراحت کن، خسته نشدی؟ 🥀 و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود. باید سود دربیاورد تا زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز نخوانیم، ورشکست می شویم. 📒 کتاب یادگاران، خاطره همسر شهید چمران
🥀 برگه جواب آزمایش [بارداری] را گرفتم ، جوابش مثبت بود. می دانستم چقدر منتظر است. 🥀 مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، می خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده. 🥀 دوباره زنگ زد، گفت: «قطع کردم برم بخونم!» 📚 قصه دلبری، خاطرات شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر، صفحه ۷۹. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
💓 از روی کاغذ 💓 🦋 نصفه شب بیدار می شد، یک تکه کاغذ از زیر پتو بر می داشت می گذاشت جلویش، از رویش نماز می خواند. 🦋 نوشته بود چند رکعت است و چه طور باید خواند. 📚 یادگاران، جلد 20 ، ص 18. ╰━━❀🍃❀🌼❀🕊❀━━╯
💟 خط شکن نماز 💟 چمران 🔹 یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه. 🔹 ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. 🔹 همه از کمونیست ها می ترسیدند. 📚 یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 9. ╰❀🌹❀🌼❀🌹❀╯
✨ پایی که در مسجد جا ماند! ✨ 💧 با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب می ‌گذشت، هنوز مسجد محله ما از غربت بیرون نیامده بود. عده ‌ای گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزن‌هاست. 🕯 برخی هم کارایی را محدود به زمان مرگ و می ر افراد می دانستند. حسن، بسیار باصفا و دوست‌داشتنی بود و با چهرة بشّاش و خنده هایش خود را در دل همه بچه های محل جا کرده بود. 💧 یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچه ها نزدیک اذان مغرب موتورش را می آورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند. 🕯 بچه ها بی‌آنکه به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد می دیدند و چشمشان به مردمی می افتاد که درحال گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند. 💧 حسن موتورش را گوشه ‌ای می ‌بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. با این کار حسن کم‌کم رفت و آمد به مسجد برای بچه ها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچه های محل شد. 🕯 بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی او سوار می شدند، امروز مردانی بزرگ و با ایمان‌اند که نمی توانند از مسجد و دل بکنند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72 ؛ براساس خاطره ‌ای از شهید حسن مهدی‌پور. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ┗━━🌺🍃━━━━┛
💖 خجالت نکش، داد بزن 💖 🍏 سید مجتبی صفوی می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. 🍎 یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم.» ایشان گفت: «یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و... .» 🍏 آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا». گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم. 🍎 گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند «اللهُ اَکبر، أشهَدُ أن لا إله اِلّا الله» من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: «خیار یه قرون؟!» 📚 افلاکیان زمین، ص14
🌸 می‌گوید: دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند. 🌼 سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بود که می بایست نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. 🌸 او پرسش هایی کرد و من پاسخ اش را دادم. از سؤال های ژنرال معلوم بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من نظر مساعدی ندارد. 🌼 آبروی من و حیثیت حرف هایم در گروی این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم سخت بود. 🌸 در همین افکار درگیر بودم که شخصی داخل اتاق شد و ژنرال با او به بیرون رفت. با رفتن ژنرال، لحظاتی در اتاق تنها ماندم. 🌼 به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر شده بود. با خودم گفتم هیچ کاری مهم تر و بالاتر از نماز نیست. 🌸 با خودم فکر کردم کاش می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، تصمیم گرفتم همان جا نمازم را بخوانم. 🌼 به گوشه ای رفتم. روزنامه ای پهن کردم و مشغول خواندن شدم. در همین لحظه ، ژنرال وارد اتاق شد. ولی من نمازم را ادامه دادم. 🌸 با خودم گفتم: «هرچه می خواهد بشود. آن چه که خدا می خواهد، همان می شود.» نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. 🌼 او راجع به کاری که انجام میدادم، سوال کرد. من هم گفتم: «عبادت می‌کردم.» وقتی توضیح دادنم تمام شد، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست مربوط به همین کارهاست.» 🌸 بعد هم لبخندی از رضایت زد و پرونده ام را امضا کرد. به احترامم برخاست و دستم را فشرد و پایان دوره خلبانی ام را تبریک گفت. 🌼 آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت خواندم . 📖 کتاب لبیک در آسمان، خاطراتی از شهید عباس بابایی، صفحه ۱۸.
؛ گذشت با دو رکعت نماز 🎙شهید حسن باقری اگر از دست کسی ناراحت هستید؛ دو رکعت نماز بخوانید و بگید : خدایا این بنده ت حواسش نبود من ازش گذشتم تو هم بگذر🙏 🍀🍀🍀🍀🍀 🌹🌹🌹🌹