eitaa logo
حقیقت ناب
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5هزار ویدیو
454 فایل
سوالات دینی خود در جنبه های مختلف دینی. یافتن پاسخ سوالات فقهی طبق نظرمراجع تقلید، انتقادات و پیشنهادات سازنده ی خود در مورد مطالب کانال، ومطالب زیبا و آموزنده تان، با آیدی زیر👇 @Sajadi82 درارتباط باشید.
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ 🍒 بگیر حالشو ببر 🍒 🌳 اذان را گفته بودند، زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود توی جا مُهری و مهرها را زیر و رو می کرد. دو تا مُهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. 🌳 گفتم «... این چیه؟» بشکن زد، گفت «... این مُهر کربلاست. بگیر حالشو ببر». 📚 يادگاران، جلد ۲۲ كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن، ص ۱۳ 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 لطفا عضو شوید و بخاطر مهربانی به دیگران منتشر کنید ⚫⚫یا زهـــــــــــرا سلام الله⚫⚫
﷽؛ 💛 نماز قضای مادر 💛 🍒 آمده بود ساری. مادرش تازه به رحمت خدا رفته بود. پرسید: «نماز و روزه ‌ی قضای پدر و مادر رو تا چند وقت باید به جا آورد؟» گفتم: «اون به عهده ‌ی پسر ارشد خانواده است». 🍒 گفت: «این رو که می دونم. دلم می ‌خواد برای مادرم کاری بکنم. کی گفته که پدر و مادر فقط برای پسر ارشد زحمت کشیدن؟؟!» 📚 منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص210، شهید عید علی احمدی #نماز_شهیدان #داستان_نماز #نماز_قضا 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید ⚫⚫یا زهـــــــــــرا سلام الله⚫⚫
﷽؛ ✨ تذکر جالب! ✨ 🔴 برخی از بچه ها وقتی از سر پُست می آمدند، از فرط خستگی هنگام اذان صبح از فیض نماز اول وقت محروم می شدند؛ ولی به هر ترتیب قبل از طلوع آفتاب نماز را به جای می آوردند. 🔴 ولی بچه های باهوش که همیشه به یکدیگر تذکر می دادند، وقتی از کنار این تیپ بچه ها رد می شدند، می گفتند: «برادر! ما را هم دعا کن» و این کنایه این بود که در جبهه این وقت نماز خواندن نیست. 📚 فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) ج 1، ص 146 پاتوق همه بچه شیعه ها 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید
﷽؛ ✨ نظافت برای عبادت #شهید_صیاد_شیرازی ✨ 🌸 زمستان بود. توی راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. زد و لباسش را نجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه ی بین راهی. گفت: نگه دار. پیاده شد. همه پیاده شدیم. 🌸 از قهوه چی سراغ آب گرم را گرفت. فکر کرد برای چای می خواهیم. گفت: داریم. بعد که فهمید می خواهد خودش را آب بکشد، گفت: نه، نداریم. این جا حموم نداریم که. 🌸 صیاد دست بردار نبود. بالاخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش را عوض کرد که پاک باشد، که #نماز_اول_وقت را از دست ندهد. 📚 یادگاران، جلد 11، ص 78 #نماز_شهیدان #داستان_نماز پاتوق همه بچه شیعه ها 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi3 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید
﷽؛ ✨ سرعت برای عبادت ✨ 💛 به مان گفت «من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین.» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب. 💛 جلوی مسجدی ایستاد. ماه م پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم. 💛 گفت: «کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم». 📚 یادگاران، ج 3، ص 30 پاتوق همه بچه شیعه ها 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید
﷽؛ 🍉 نماز وصل!! 🍉 🌳 وقتی گلوله‌ آرپی‌جی بالای سرش منفجر شد، دو سه بار صدایش کردم؛ دیدم جوابی نمی دهد. چون لباس غواصی پوشیده بود، آثار خون و جراحت پیدا نبود. نزدیک‌تر رفتم، دیدم خون از دهانش جاری است. 🌳 دستم را زیر بغلش بردم تا بلندش کنم؛ دیدم دست اسماعیل جدا شد؛ اما جالب بود که با همان وضعیت ذکر می ‌گفت. داشتم او را به اورژانس می ‌بردم. موقع نماز صبح بود. 🌳 اسماعیل به من اشاره کرد و خیلی آرام گفت: نماز خوانده ‌اید؟ نمازمان قضا نشود؟ تذکر بجایی بود. در آن وضعیت وخیم و اسفناک هم به فکر نماز بود. همه نمازمان را خواندیم؛ اسماعیل هم نماز آخرش را خواند و به وصال محبوب رسید. 🌳 شهید اسماعیل محمدی اهل نماز اول وقت بود؛ آن ‌هم به جماعت. در جوار حرم امام رضا علیه‌السلام با خود و خدایش در عهد بسته و بر چند مسئله تأکید کرده بود؛ از جمله‌ نماز اول وقت، با وضو بودن در همه اوقات و سبک نشمردن نماز. 🌳 در وصیت ‌نامه‌ اش نوشته بود: نماز اول وقت را با سعی و کوشش به جماعت بپا دارید و همیشه با وضو باشید. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 48 💠پاتوق همه بچه شیعه ها 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید
﷽؛ 🍉 اول نماز بعد هندوانه!! 🍉 🍓 سه‌شنبه ها می رفتیم فوتبال. دکتر شهریاری هم می آمد. یک روز هندوانه ‌ای گرفته بود که بعد از فوتبال بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد و فوتبال را تمام کردیم. همگی تشنه دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن! 🍓 دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی ایستاد همان‌جا در چمن نمازش را خواند و بعد آمد سراغ هندوانه... 📚 شهید علم، ج 1، ص64 🎁پاتوق همه بچه شیعه ها 🌹کانال حقیقت ناب🌹 👇👇👇👇 🆔https://eitaa.com/sajjadi313 👆👆👆👆 مهربانی کنید و ما را به دیگران معرفی کنید
﷽ ؛ 🌷 آخرین نماز 🌷 🌳 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. 🌱 یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست. 🍀 با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. 🍇 بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور. خاک بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. 🍒 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد. همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🌹کانال حقیقت ناب🌹 🆔https://sapp.ir/sajjadi313 👆👆👆👆 لطفا منتشر کنید تا در کمک به دیگران موثر باشید
﷽ ؛ 🌷 آخرین نماز 🌷 🌳 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. 🌱 یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست. 🍀 با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. 🍇 بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور. خاک بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. 🍒 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد. همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸
﷽ ؛ 🌷 آخرین نماز 🌷 🌳 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. 🌱 یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست. 🍀 با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. 🍇 بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور. خاک بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. 🍒 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد. همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸
💐 اوایل تشکیل سپاه، شب های زیادی را در سپاه کار می کردیم. برای گشت داخل شهر می رفتیم و هر وقت که برمی گشتیم، می دیدیم در حال مناجات است و می خواند. 🌷 همیشه وضو داشت. هیچ وقت او را بدون وضو ندیدم. حتی قبل از خواب هم وضو می گرفت. 🌼 گاهی که جلسات تا دیر وقت طول می کشید، می رفت تجدید می کرد و بعد می خوابید و سحر هم قبل از صبح بیدار بود. 📚 هاله‌ ای از نور، ص110
﷽ ؛ ☀️ ☀️ 🌷 وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟ مجید گفته بود: از امام حسین علیه السلام خواستم آدمم کنه ... 🌼 سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نماز هایش را سروقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند 🌸 خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. 📒 راوی : خواهر شهید
﷽ ☀️ حرف حساب! ☀️ 🍀 یک روز در یکی از قرارگاه ها از من پرسید فلانی، میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ 🌳 من به ایشان گفتم بیشتر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر، و مغرب و عشا شرکت می کنند؛ ولی تعداد شرکت‌کنندگان در نماز جماعت صبح کم است. 🍃 در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن فردا قبل از صبح در حسینیه حاضر باشند. صبح همه در حسینیه حاضر شدند. 🌿 شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به می خواند، توجه نمی کنید! 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۶
﷽ ☀️ تماس برای نماز شب ☀️ 💚 روی تک تک سربازهایش وقت می گذاشت، تمرکز می کرد، حوصله به خرج می داد تا به مرور بتواند خلق و خوی آنها را تغییر بدهد و تأثیری مثبت در زندگی شان بگذارد. 💙 از دیدن اشتباه آنها ناراحت می شد. یک بار دیده بود یکی از سربازها یواشکی در گوشه ای از پادگان سیگار کشیده است. از ناراحتی رنگ صورتش سرخ شد. غصه می خورد که چرا یک جوان باید با سیگار به سلامتی اش ضربه برساند؟! 💜 برای مراسم وداع با پیکر مطهرش به بابلسر می رفتیم. سربازی که همراهم بود بغض کرده بود و می گفت: «صالح خیلی به خاطر من زحمت کشید. گاهی شب ها تا صبح وقت می گذاشت و با من حرف می زد. صحبت هایش آن قدر روی من تأثیر داشت که مدتی است من ترک نشده است. 💛 هر شب ساعتی قبل از صبح یا او با من تماس می گرفت یا من با او تا همدیگر را برای عبادت بیدار کنیم.» 📚 موسسه مطاف عشق ؛ کتاب عبد صالح ص 92 ؛ خاطره سرهنگ پاسدار امینی نسب
﷽ ❄️ فرود برای معراج!! ❄️ 🌼 سوار بر هلیکوپتر، در آسمان کردستان بودیم. دیدم مدام به ساعتش نگاه می کند. وقتی علت کارش را پرسیدم، گفت: الان موقع نمازه. بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیا! 🌼 خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست؛ اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره؛ ما باید همین جا نماز بخونیم! هلیکوپتر نشست. 🌼 صیاد با آب قمقمه ‌ای که داشت، وضو گرفت و به ایستاد؛ ما هم به او اقتدا کردیم. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۳