eitaa logo
سجده بر خاک
283 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
368 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 ▫️اومده بود مرخصی بگيره، يه نگاهی بهش کرد، گفت: " ميخوای بری ازدواج کنی؟ " گفت: " بله ميخوام برم خواستگاری " - خب بيا خواهر منو بگير! گفت: " جدی ميگی آقا مهدی " - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو ! ▫️اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانوادش گفته بود: " فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد! ▫️بچه های مخابرات مُرده بودن از خنده! پرسيده بود: " چرا ميخنديد خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من! "گفته بودن: " بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن، يکيشونم يکی دو ماهشه!! " 💠 @sajdeh63
🚩 وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیدایش که میکردی، میدیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا میکرد، میرفت سر وقت کتابهایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز میماند تا برگردد. 💠 @sajdeh63
🚩 هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون، یه روز صدای پایین آمدنش را از پله ها شنیدم، رفتم و جلویش را گرفتم، گفتم، آقا مهدی، شما دیگر عیالواری، یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت، چه کار کنم؟ مسئولیت بچه ‌های مردم گردنمه. گفتم، لااقل توی سنگر فرماندهی بمون! گفت، اگر فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز میرند، اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون... 💠 @sajdeh63
🚩 ناهار خانه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. من رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیاروم. چند دقیقه طول کشید. وقتی برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برایم زیبا بود که تا الان یادم مانده. 📚 یادگاران؛ ج۱٠؛ ص۱۹ 💠 @sajdeh63
🚩 موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم« وسیله دارین؟» گفت«آره». هر چه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت«مال خودم نیست.از برادرم قرض گرفته م» 💠 @sajdeh63
🚩 پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش هایش را هم به پاهایش کرده. مادر دولا میشود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب میروند. انگشتهای کوچک پسرک خود گره شلی به بند ها میزنند و پسرک می دود از در بیرون تا با بچه های دیگر محله و دوستانش فوتبال بازی کنند. توی ظل گرمای تابستان، بچه ها سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس: مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر. توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه. 💠 @sajdeh63
🚩 توی ظل گرمای تابستان بچه های محل سه تا تیم شده اند، تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچه ها میریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است و توپ زیر پای مهدی؛ مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها. برو از سر کوچه دو تا نون بگیر.». می ایستد، بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه. 💠 @sajdeh63
🚩 ▫️اومده بود مرخصی بگيره، يه نگاهی بهش کرد، گفت: " ميخوای بری ازدواج کنی؟ " گفت: " بله ميخوام برم خواستگاری " - خب بيا خواهر منو بگير! گفت: " جدی ميگی آقا مهدی " - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو. ▫️اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانوادش گفته بود : " فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد! ▫️بچه های مخابرات مُرده بودن از خنده! پرسيده بود: " چرا ميخنديد خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من! "گفته بودن: " بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن، يکيشونم يکی دو ماهشه!! "😂😂😂 💠 @sajdeh63
🚩 عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها بر می گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند میرفت برایشان صحبت میکرد؛ از عملیات ها میگفت، از کارهایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدن هایشان... 💠 @sajdeh63
🚩 ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بود روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید» بیچاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد. 📚برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 💠 @sajdeh63
🚩 وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیدایش که میکردی، میدیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا میکرد، میرفت سر وقت کتابهایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز میماند تا برگردد. 💠 @sajdeh63
🏴 ظرفهای شام، دو تا بشقاب و یک قابلمه بود. رفتم سر ظرفشویی، گفت: " انتخاب کن، یا تو بشور من آب بکشم، یا من میشورم تو آب بکش " گفتم: " مگه چقدر ظرف هست؟ " گفت: "هر چی هست، انتخاب کن با هم انجام میدیم" 💠 @sajdeh63