#ماوراءحیات
وقتے بہ خانہ می آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچہ را عوض مےكرد، شير برايش درست مے كرد. سفره را مے انداخت و جمع مے كرد، پابہ پاے من مے نشست، لباس ها را مے شست، پهن مے كرد، خشك مےكرد و جمع مےكرد. آن قدر محبت بہ پاے زندگے مے ريخت كہ هميشہ بہ او مے گفتم: درستہ كہ كم مے آيے خانہ؛ ولے من تا محبت هاے تو را جمع كنم، براے يك ماه ديگر وقت دارم. نگاهم مے كرد و مے گفت: تو بيشتر از اين ها بہ گردن من حق دارے. يك بار هم گفت: من زودتر از جنگ تمام مے شوم، وگرنہ، بعد از جنگ بہ تو نشان مےدادم تمام اين روزها را چہ طور جبران مے كردم.
[ #شهید_ابراهیم_همت ]
💠 @sajdeh63
•📿• #رسم_شیدایـے
بسم اللہ را گفتہ و نگفتہ شروع كردم بہ خوردن. حاجے داشت حرف مے زد و سبزے پلو را با تُن ماهی قاطے مےكرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو بہ عباديان كرد و پرسيد: عبادے! بچہ ها شام چے داشتن؟ همينو. واقعاً؟ جون حاجے؟ نگاهش را دزديد و گفت: تُن رو فردا ظهر مےديم. حاجے قاشق را برگرداند. غذا در گلويم گير كرد. حاجے جون بہ خدا فردا ظهر بهشون مے ديم. حاجے همين طور كہ كنار مےكشيد گفت: بہ خدا منم فردا ظهر مے خورم.
" #شهید_ابراهیم_همت "
💠 @sajdeh63
🚩 ایستگاه خاطره...
عادت داشت هر کس شهید میشد، پیشانے اش را مے بوسید؛ وقتے شهید شد، براے تلافے کردن، رفتیم پتو را کنار بزنیم و پیشانے اش را ببوسیم، پتو را کہ کنار زدیم و تن بی سرش را دیدیم، دلمان آتش گرفت...
#شهید_ابراهیم_همت🕊
💠 @sajdeh63