🚩 #چند_خاطره
🔸چند بُرش از زندگی فرماندهی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهی فریمانی
🌼 #کمک_به_دیگران| ۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، میرفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لولهکشی حمام و...
🌼 #روحیهی_بالا| توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن.
🌼 #اخلاص| بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمندهها آب میبرم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه.
🌼 #شوخی_حلال| بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچهها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست.
🌼 #اسراف| خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو میخورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه.
🌼 #رویای_صادقه| رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد. 📚مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰
#شهید_مجید_افقهی_فریمانی
#سالروز_شهادت🥀
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
بچه که بود؛ براش حسابِ پسانداز باز کردیم... بزرگتر که شد، گفت: دفترچهام رو بدین؛ میخوام حقوقم رو بریزم به حسابم... گذشت و روزی که میخواست ازدواج کنه؛ گفتم: دفترچهات رو بیار ببینم چقدر پول جمع شده. گفت: هیچی ندارم. همه رو کمک کردم به جبهه. گفتم: با حقوقت چه میکنی؟ گفت: اونم میدم به جبهه... حتی یه بار تلویزیونِ خونهش رو فروخت برا کمک به جبهه. توی وصیتش هم نوشته بود: هر جوری میتونین دِینِ خودتون رو به اسلام ادا کنین؛ چه با مال، چه با خون...
#شهید_مجید_افقهی_فریمانی
💠 @sajdeh63