🚩 #سنگر_خاطره
رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده بودند. جا نبود. بیرون شعار میدادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقی ها نخورید. گفت: این همه راه آمدهاند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت...
#شهید_دکتر_سیدمحمد_حسینی_بهشتی
#سالروز_شهـادت🕊
💠 @sajdeh63
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 #سنگره_خاطره
🎥 #انیمیشن
▫️همکلاسیهام کفشِ نو ندارند؛ منم نمیپوشم...
▫️ایثار بزرگ شهید[ی که معروف به شیر کردستان بود؛] در دوران نوجوانی
#شهید_علی_قمی
#سالروز_شهـادت
💠 @sajdeh63
🏴 #سنگره_خاطره
وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش
▫️ به روایت همسر شهید
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
#سالروز_شهـادت🕊
💠 @sajdeh63
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 #سنگره_خاطره
🚩 #کودکانه
🎥 انیمیشن جذابِ شهید دستواره برای بچهها
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
#سالروز_شهـادت
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
یه روز شهید اومد خونه. دیدم رفت از خودش عکس گرفت؛ قاب کرد و یه روبان مشکی هم زد گوشهاش. بعد بهم داد و گفت: این عکس رو به عنوان یادگاری براتون میذارم... بدونید این آخرین باریه که من میرم جبهه؛ و دیگه شما رو نمیبینم... همینطور هم شد؛ رفت و دیگه نیومد...
#طلبه_شهید_وحید_محسنی
#شهدای_مازندران #مزار_گلزار_اندارگلی
#سالروز_شهادت
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
خرداد ماه ۱۳۶۵ به اتفاق تعدادی از نیروها و فرماندهی لشکر رفته بودیم دیدار امام خامنهای. حضرت آقا اون موقع رئیسجمهور بودند. اذان که گفتند؛ شهید سیدجمال قریشی مکبّر ایستاد و چون مداح بود، بین نماز شروع کرد به خوندن روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها همه پای روضهاش منقلب شدند. سیدجمال معمولاً یه شال سبز رو دور گردنش میانداخت. حضرت آقا که انگار هم سید و هم روضهاش، به دلش نشسته بود، شال سبز سیدجمال رو گرفت و گفت: این شال رو برای تبرک برمیدارم... آخرهای جلسه هم حضرت آقا به سردار فضلی که فرماندهمون بود، سفارش سید رو کرد و فرمود: مراقب این جوان باشید... خلاصه چند روز بعد از این جلسه، سید جمال توی عملیات کربلای یک به شهادت رسید... مدتی بعد سردار فضلی دوباره رفت پیش حضرت آقا. ایشون سراغ سید جمال رو گرفت؛ و وقتی سردار گفت: سید جمال شهید شده؛ آقا با ناراحتی فرمودند: هنوز حلاوت و شیرینیِ روضهای که این شهید در جلسهی قبلی خواند؛ در خاطرم مونده... [چند تصویر از این جلسه رو توی عکس ببینید]
#شهید_سیدجمال_قریشی
#سالروز_شهـادت
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
🔸 خواب شهید تعبیر شد...
▫️#رویای_صادقه| نیمههای شب با فریادِ «من رو ببرید!» از خواب بیدار شدم. دیدم مسعود داره توی خواب فریاد میزنه. چند بار صدایش زدم، اما بیدار نشد. به هر زحمتی بود بیدارش کردم. داشت مثلِ ابر بهار گریه میکرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت: شهید علیرضا افتخاریپور رو توی خواب دیدم؛ با چند نفر از دوستای شهیدم توی آسمان نشسته بودند و کنارشون یه صندلی خالی بود. میخواستم روی اون صندلی بنشینم؛ اما بهم اجازه نمیدادند و از من فاصله میگرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من رو هم ببرید؛ اما شهید افتخاریپور گفت: این صندلی خالی متعلق به توئه؛ اما نه حالا. یه ماه دیگه تو هم میای پیشِ ما! همینطور هم شد. مسعود یه ماه بعد، در بیست و پنجمین روز از تیر ماه ۱۳۶۷ پس از هفت سال حضور در جبهه، به آرزوی دیرینهی خودش رسید...
▫️#مثل_امامحسین| مسعود همیشه میگفت: آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین علیه السلام برسم... و به خواستهاش هم رسید. میگن مسعود ابتدا اسیر میشه ؛ اما یکسال بعد از جنگ؛ پیکر بی سرش رو تفحص؛ و به آغوش خانوادهاش بر میگردونن...
#شهید_مسعود_ملاء
#سالروز_شهـادت #مزار_بهشت_زهرا_تهران
💠 @sajdeh63
سجده بر خاک
🚩 #سنگره_خاطره
▪️صدها شهید آورده بودند تهران. بردوش مردم خداجوی تشییع شده و در سالن معراج شهدا جای گرفته بودند. سالن پر بود از تابوتهای پیچیده در پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی. میان آنها میگشتم بلکه آشنایان را پیدا کنم. رفتم به آن سمت که شهدای استان خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از "علی کریمزاده" خبری هست یا نه.
▫️ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید "عبدالکریم دزفولی" ، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچههای معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال ۶۱ در شلمچه مفقودالاثر شده بود.
▪️اصرار لازم نبود. تا از بچههای معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی میگفت اتفاق جالبی خواهد افتاد.
▫️درِ تابوت باز شد. خودم بندهای کفن را بازکردم، مات ماندم. سری در بدن نبود ولی صحنهای دیدم که جای تعجب داشت. هر دو پای شهید از زانو به پایین داخل جوراب کلفت و ساق بلندی مانده بودند. پای چپ داخل جوراب اسکلت شده بود. پای راست را که برداشتم، یکی از بچهها گفت: احتمالا گل و لای منطقه داخل جورابش رفته که اینطور سنگین شده... سنگین تر از پای استخوانی بود. از پای چپ هم سنگینتر. جوراب را که از زانو پایین کشیدم، متوجه شدم پا سالم است. همه به دورم جمع شدند. جوراب آبی رنگ را که کاملا به پا چسبیده بود، به کمک قیچی پاره کردیم. پا از زیر زانو به پایین سالم مانده بود. پوست و موها بود ولی کمی خشک شده بودند. پاشنهی پا، همچنان محکم بود. انگشتها و ناخنها کاملا سالم بودند.
▪️از همه جالبتر، این بود محلی که انگشت کوچک پای راست قرار داشت، جوراب کمی پاره شده بود و به واسطهی همین سوراخ، انگشت کوچک اسکلت شده بود ولی بقیهی انگشتها هیچ آسیبی ندیده بودند.
▫️همه متعجب بودند که چه شده. پس از چهارده سال، از تمام بدن عبدالکریم، تعدادی استخوان با دو پا باز آمدند که از آن میان پای راست کاملا سالم مانده بود. همان قدمی که آن را "بسمالله" گویان در مسیر حق جلو گذاشته بود. 📚 نقل از کتاب: تفحص
✍️ راوی و عکاس: حمید داودآبادی
#شهید_عبدالکریم_دزفولی
#سالروز_شهـادت
#مزار_گلزار_شهدای_اندیمشک
💠 @sajdeh63
🏴 #معرفی_شهید
شهید ابوالقاسم اسماعیل زاده وقتی فرمانده گردان امام صادق علیه السلام لشکر ۵۵ ویژه شهدای خراسان بود، خود را یک رزمنده عادی و جاروکش سپاه معرفی میکرد. ابوالقاسم در دوازدهم تیر ماه ۱۳۴۱ در شهرستان گناباد به دنیا آمد. با شروع انقلاب اسلامی جزو پیشتازان تمام راهپیماییها بود. بعد از اتمام تحصیل و اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران گناباد شد. در ۱۸ سالگی و دو روز بعد از آغاز جنگ به منطقه رفت و در تمام دوران جنگ در جبهه حضور مؤثری داشت. در ابتدای جنگ مدتی مسئول گروهانِ، گردان نصرالله لشکر ۵ نصر بود و بعد به فرماندهی گردان امام صادق علیه السلام برگزیده شد. اصلاً اهل تظاهر نبود، تا زمانِ شهادت کسی نمیدانست که او چه کاره است و هر وقت از او میپرسیدند که چه کاره است؟ در جواب میگفت: "من جاروکش سپاهم و در جبهه یک رزمنده عادی هستم" وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد. خیلی ناراحت بود و میگفت: "جنگ تمام شد و به آرزویمان نرسیدیم" اما سرانجام مزد زندگی مجاهدانهاش را در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۶ در عملیات مرصاد گرفت و به آرزوی دیرینهاش یعنی "شهادت" رسید و در بهشت شهدای گناباد به خاک سپرده شد.
#شهید_ابوالقاسم_اسماعیلزاده
#سالروز_شهـادت
💠 @sajdeh63
🚩 #چند_خاطره
🔸بُرشهایی از زندگی شهید مدافع حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر شهید
▫️#شهیدممن| از بچگی خاص بود و هیچوقت گریه نمیکرد و فقط میخندید، طوری که من گمان کردم، مشکلی داره... اولین کلامی هم که به زبان آورد «شهیدم من» بود. یادمه مادربزرگش تعجب کرد که زبونش با این کلمه باز شده...
▪️#آرزو| بچه که بود؛ با زبون بچگانهاش میگفت: میخوام بزرگ بشم؛ جبههکار بشم و خودم صدام رو بکُشم!
▫️#عید| اصلا مشکلِ مالی نداشتیم؛ اما رفتارش طوری بود که هیچ چیزی رو برا خودش نمیخواست. بهش میگفتم: مادر! عید شده؛ برا خودت لباس نو بخر اما مهدی میگفت: مادر! عید روزیه که گناه نکنی، نه اینکه لباس نو بپوشی...
▪️#کمک_به_فقرا| روزایی که زود از سرکار تعطیل میشد، مستقیم میرفت خیریه و به نیازمندان کمک میکرد. گاهی هم سرکار بهش سبدکالا میدادن که خونه نمبآورد و میداد به فقرا. اینا رو بعد از شهادتش متوجه شدیم...
▫️#رفیق_شهید| همیشه عکس شهید ابراهیم هادی توی جیبش بود، هروقت هم از کنار تصویرش رد میشد، بهش سلام میکرد...
▪️#ساده_زیستی| از مال دنیا چیزی نداشت، جز یک موتور؛ كه اونم ازش دزدیدند... وقتی خبر دزدیده شدن موتورش رو به مادر داد؛ گفت: درویش بودیم و درویشتر شدیم...
▫️#بال_میخوام| مهدی رفته بود کربلا و میگن زیر قبه خیلی گریه کرد. بهش گفتن: چی از خدا میخوای؟ گفته بود: دو تا بال میخوام
#ادامه_دارد...
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی
#سالروز_شهـادت
#مزار_بهشتزهرا_تهران
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگره_خاطره
به حال خوشی که داشت غبطه میخوردم. گریه که میکرد، بهش میگفتم: مریم! اینقدر نگران نباش؛ اون دنیا برادرِ شهیدت شفاعتت میکنه... میگفت: نه! میخوام اون دنیا چراغم به دست خودم باشه؛ به امید دیگران نمیشود نشست...
#شهیده_مریم_فرهانیان #سالروز_شهـادت #مزار_گلزارآبادان
💠 @sajdeh63
🚩 #سنگر_خاطره
یکی از همرزمان شهید بابایی روایت میکند: عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریزان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد. زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود، ستاد فرماندهی تهران در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» ما اسامی را تهیه كردیم ، نفر اول حق عباس بود ولی با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. اسامی را جهت امضاء پیش ایشان بردم، با نگاه به لیست و دیدن نام خود با ناراحتی گفت: برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. گفتم: مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما...؟ در آخر لیست را گرفت و روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضاء كرد.
#خلبان_شهید_عباس_بابایی
#سالروز_شهـادت🕊
💠 @sajdeh63