eitaa logo
سجده بر خاک
280 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
270 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 یک جا نمی‌شست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجی‌ها سر می‌زد و هر جا یک لقمه‌ای می‌خورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه، فرقی نمی‌کرد. وقتی هم که ازش می‌پرسیدم؛ چرا این کار را می‌کند؟! میگفت:.. میگفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست می‌خورد، فکر می‌کند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او می‌خورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد. 💠 @sajdeh63
🏴 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون ▪️"سرکار خانم معصومه سبک خیز" همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی پس از تحمل یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت. ▪️مرحومه سبک‌خیز در سال۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج می‌کند که حاصل آن ۸ فرزند است. شهید برونسی از سرداران نامی دوران دفاع مقدس در ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در حالی‌ که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع) را بر عهده داشت در شرق دجله در عملیات بدر به فیض شهادت نائل آمد. ▪️درگذشت این همسر صبور و مادر فداکار را به بیتِ معظم شهید برونسی تسلیت عرض می‌نمایم 💠 @sajdeh63
🚩 شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، یازهرا(س) چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم. دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه سلام الله علیها می‌گرفتم.▫️نقل از همسر شهید 💠 @sajdeh63
🚩 🔸چند بُرش از زندگی فرمانده‌ی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهی‌ فریمانی 🌼 | ۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، می‌رفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لوله‌کشی حمام و... 🌼 | توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن. 🌼 | بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمنده‌ها آب می‌برم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه. 🌼 | بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچه‌ها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست. 🌼 | خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو می‌خورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه. 🌼 | رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد. 📚مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰ 🥀 💠 @sajdeh63
🚩 اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَریضٍ محبت بفرمایید سوره حمد به همراه صلوات به نیت شفا و سلامتی بیمار مورد نظر قرائت بفرمایید. سپاسگزارم. «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ یکشِفُ السُّوءَ» 💠 @sajdeh63
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من و تو باید بیدار شویم من و شما و مسئولیم بخدا قسم در روز محشر خواهد آمد که از یک یک مون سوال میکنند والله به خدا مسئولیم... 💠 @sajdeh63
و خداوند فرمود: ماه رجب را ریسمانى میان خود و بندگانم قرار داده‏‌ام؛ هر کس به آن چنگ زند به وصال من رسد... 💠 @sajdeh63
🚩 بچه که بود؛ براش حسابِ پس‌انداز باز کردیم... بزرگتر که شد، گفت: دفترچه‌ام رو بدین؛ می‌خوام حقوقم رو بریزم به‌ حسابم... گذشت و روزی‌ که می‌خواست ازدواج کنه؛ گفتم: دفترچه‌ات رو بیار ببینم چقدر پول جمع شده. گفت: هیچی ندارم. همه رو کمک کردم به جبهه. گفتم: با حقوقت چه می‌کنی؟ گفت: اونم میدم به جبهه... حتی یه بار تلویزیونِ خونه‌ش رو فروخت برا کمک به جبهه. توی وصیتش هم نوشته بود: هر جوری می‌تونین دِینِ خودتون رو به اسلام ادا کنین؛ چه با مال، چه با خون... 💠 @sajdeh63
با این‌ همه دِين، یا قدیم الاحسان با اشک دو عین، یا قدیم الاحسان ما آمده‌ایم تا ببخشی ما را امشب به حسین، یا قدیم‌ الاحسان 💔 💠 @sajdeh63
🚩 ▪️عبدالحسین جبهه بود و سیدکاظم آمده بود مرخصی. فردا صبح سید رفت مقر سپاه مشهد. فرمانده رده بالاتر او را صدا می‌زند و می‌گوید: این ماشین لباسشویی را ببر خانه عبدالحسین. سید کاظم هم که می‌داند اگر حاجی بود اجازه چنین کاری را نمی‌داد، از فرصت استفاده نموده و ماشین لباسشویی را بار وانت می‌کند و سریع به خانه او می‌برد تا به خیال خودش او را در عمل انجام شده قرار داده باشد!! ▪️همسر حاج عبدالحسین که اخلاق او را بهتر از هرکسی می‌داند دست به کارتن نمی‌زند، تا خودش بیاید. وقتی از منطقه برمی‌گردد و ماجرا را می‌فهمد، یک‌راست می‌رود سراغ سیدکاظم و با غیظ و عصبانیتی که تا به حال از او دیده نشده بود، با صدایی لرزان می‌پرسد؛ شما با چه اجازه‌ای به خانه من ماشین لباسشویی آوردی؟! سید هم که دست و پایش را گم کرده می‌گوید: از بالا دستور دادند! ▪️شهید برونسی ناراحت‌تر از قبل می‌گوید؛ عذر بدتر از گناه! خودت می‌آیی و آن را از خانه ما می‌بری. سیدکاظم هم هرقدر دلیل و منطق می‌آورد که حاجی به بقیه هم داده‌اند و این حق توست و.... زیر بار نمی‌رود و می‌گوید؛ من برای این چیزها به جبهه نمی‌روم. شما می‌خواهید با این کارها اجر مرا از بین ببرید!! ▪️بله! این ماجرای شهید عبدالحسین برونسی است. آن بنّای باصفایی که هم سابقه مبارزه با رژیم طاغوت را داشت و هم در جنگ به فرماندهی رسید. ماجرای برونسی و آن ماشین لباسشویی کذایی (که تنها یک نمونه از انبوه ماجراهای مشابه مردان خداست) شاید این روزها برای عده‌ای شبیه افسانه و عجیب و غریب به‌نظر رسد، اما اگر این روحیه‌ها و انگیزه‌ها نبود، چگونه ملتی تازه انقلاب کرده و غرق در مشکلات و بحران‌ها، می‌توانست ۸ سال در برابر متجاوزی که از پشتیبانی کامل ابرقدرت شرق و غرب برخوردار بود و سربازان ۴۰ کشور برای او می‌جنگیدند، دوام بیاورد و از میدان خطیر, پیروز خارج شود؟ 📚 راوی : همسر شهید 💠 @sajdeh63
🚩 کلام_شهید ما باید از بی‌تفاوتی‌ها، "به‌من‌چه"ها، از صحنه کنار رفتن‌ها، و مصلحت اندیشی‌های بی مورد بترسیم؛ هر چند عده‌ای خوششان نیاید... 💠 @sajdeh63
🚩 🔸خاطراتی از زندگی سید طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت... 🌼 | اهل مطالعه بود و همیشه می‌گفت: اگر برادران ما در جبهه‌ها می‌جنگند، جنگ ما با قلم است. 🌼 | هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد هم‌سن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید می‌خواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه. 🌼 | فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزه‌های مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام می‌داد. 🌼 | مادرش می‌گفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفت و فقط لحظه‌ی اذان مغرب بود که همه متوجه می‌شدند روزه بوده. 🌼 | یه کتابخونه توی مدرسه راه‌اندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمع‌آوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت. 🌼 | تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی می‌کردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود. 🌼 | یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند. 🥀 💠 @sajdeh63