هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
شیخ بهائی.MP3
20.31M
حجت الاسلام
غفاري
م شيخ بهائي رضوان الله تعالي عليه
ج 773
https://eitaa.com/eslam20
🚨عید غدیر جشن آزادی و حقوق بشر واقعی است!
🔻عید غدیر، فقط عید تاجگذاری امیرالمؤمنین(ع) نیست؛ بلکه عید تاجگذاری همه انسانهاست!
🔻عید غدیر، عید واگذاری مسؤولیت به آحاد انسانهاست!
ــــــــــــــــــ
👈علیرضا پناهیان در جشن عید غدیر هیئت فاطمیون در قم:
چرا در عید غدیر جشن میگیریم؟
1️⃣ یک علت جشن گرفتن در عید غدیر، سختی اعلام این ولایت بود. آنقدر سخت که خود این اعلام، یک پیروزی به حساب می آمد؛ چون امکان کودتا، ارتداد و شروع جنگهای داخلی بود. اما با وجود همه خطرات، این اعلام در کمال آرامش صورت گرفت.
2️⃣علت دوم آثار اجتماعی ولایت است. چون ولایت، مهمترین عامل نجات و آزادی بخشی به انسانهاست.
عید غدیر هم جشن آزادی است و هم جشن حقوق بشر. جشن ولایت مردم در اداره امور خودشان است. عید غدیر، عید عزّتمندی همه انسانهاست.
3️⃣علت سوم جشن غدیر این است که عید غدیر، عید واگذاری مسؤولیت به آحاد انسانهاست. عید غدیر، فقط عید تاجگذاری امیرالمؤمنین(ع) نیست؛ بلکه عید تاجگذاری همه انسانهاست. روز عید غدیر تک تک مردم به مسؤولیت میرسند.
عید غدیر، عید احساس مسئولیت همگانی است. همۀ ما مسئول هستیم. دیگر بعد از غدیر ما هم رئیس شدیم.
اطعام روز عید غدیر هم جلوهای از احساس مسؤولیتی است.ا طعام روز عید غدیر هم، جلوه ای از احساس مسؤولیتی است که در عید غدیر پدید آمده است.
عید غدیر جشن احساس مسؤولیت مؤمنین نسبت به یکدیگر است. جشن ولایت طولی، جشن ولایت عرضیِ مؤمنین نسبت به یکدگیر هم هست.
🔹۱۴تیر۱۴۰۲، قم، هیئت فاطمیون
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
عبدالعظیم حسنی.MP3
19.2M
حجت الاسلام
غفاري
م سيدعبدالعظيم حسني رحمت الله عليه
ج 774
https://eitaa.com/eslam20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞جهت سوزش وهابیا، براندازا، اصلاحطلبا و بهائیا 😁
دیشب ؛ پاکبانان فقط به عشق علی به مردم میگن غصه نخورین شهر رو تمیز میکنیم
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...
🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم...
⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡
😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه❓‼️ ...
🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳
🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ...
😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت:
👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ...
👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!»
😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد...
⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...»
🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم...
🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!»
😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم...
⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ...
ادامه دارد....
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
" https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔵 گفتم: موضوع ماموریتم شیخ نیست... وگرنه دوتاتون را مثل دوتای اتاق کناری ...
🔴 حفصه یک اشتباه کرد که فکر میکرد نجاتش بده اما کارش را دشوارتر کرد... لیوانی که اونجا بود را برداشت و به طرف لامپی که روشن بود پرتاب کرد...
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃