eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
شیخ بهائی.MP3
20.31M
حجت الاسلام غفاري م شيخ بهائي رضوان الله تعالي عليه ج 773 https://eitaa.com/eslam20
🚨عید غدیر جشن آزادی و حقوق بشر واقعی است! 🔻عید غدیر، فقط عید تاجگذاری امیرالمؤمنین(ع) نیست؛ بلکه عید تاجگذاری همه انسانهاست! 🔻عید غدیر، عید واگذاری مسؤولیت به آحاد انسانهاست! ــــــــــــــــــ 👈علیرضا پناهیان در جشن عید غدیر هیئت فاطمیون در قم: چرا در عید غدیر جشن می‌گیریم؟ 1️⃣ یک علت جشن گرفتن در عید غدیر، سختی اعلام این ولایت بود. آنقدر سخت که خود این اعلام، یک پیروزی به حساب می آمد؛ چون امکان کودتا، ارتداد و شروع جنگهای داخلی بود. اما با وجود همه خطرات، این اعلام در کمال آرامش صورت گرفت. 2️⃣علت دوم آثار اجتماعی ولایت است. چون ولایت، مهمترین عامل نجات و آزادی بخشی به انسانهاست. عید غدیر هم جشن آزادی است و هم جشن حقوق بشر. جشن ولایت مردم در اداره امور خودشان است. عید غدیر، عید عزّتمندی همه انسانهاست. 3️⃣علت سوم‌ جشن غدیر این است که عید غدیر، عید واگذاری مسؤولیت به آحاد انسانهاست. عید غدیر، فقط عید تاجگذاری امیرالمؤمنین(ع) نیست؛ بلکه عید تاجگذاری همه انسانهاست. روز عید غدیر تک تک مردم به مسؤولیت می‌رسند. عید غدیر، عید احساس مسئولیت همگانی است. همۀ ما مسئول هستیم. دیگر بعد از غدیر ما هم رئیس شدیم. اطعام روز عید غدیر‌‌ هم جلوه‌ای از احساس مسؤولیتی است.ا طعام روز عید غدیر هم، جلوه ای از احساس مسؤولیتی است که در عید غدیر پدید آمده است. عید غدیر جشن احساس مسؤولیت مؤمنین نسبت به یکدیگر است. جشن ولایت طولی، جشن ولایت عرضیِ مؤمنین نسبت به یکدگیر هم هست. 🔹۱۴تیر۱۴۰۲، قم، هیئت فاطمیون
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
عبدالعظیم حسنی.MP3
19.2M
حجت الاسلام غفاري م سيدعبدالعظيم حسني رحمت الله عليه ج 774 https://eitaa.com/eslam20
⭕️ همون آشغال هایی که آمبولانس آتیش زدن، سطل آشغال آتیش زدن بانک آتیش زدن، گلوی پلیس رو بریدن، نیروی امنیتی زنده زنده آتیش زدن و شهرو به هم ریختن.. الان نگران کثیفی خیابونا شدن! جالب نیست!😵‍💫😐😏 ✍شما اراذل لطفا خفه شید دیگه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞جهت سوزش وهابیا، براندازا، اصلاح‌طلبا و بهائیا 😁 دیشب ؛ پاکبانان فقط به عشق علی به مردم میگن غصه نخورین شهر رو تمیز می‌کنیم
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ... 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ... 🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم... ⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡 😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه❓‼️ ... 🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳 🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ... 😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت: 👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ... 👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!» 😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد... ⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...» 🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم... 🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!» 😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم... ⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ... ادامه دارد.... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 گفتم: موضوع ماموریتم شیخ نیست... وگرنه دوتاتون را مثل دوتای اتاق کناری ... 🔴 حفصه یک اشتباه کرد که فکر میکرد نجاتش بده اما کارش را دشوارتر کرد... لیوانی که اونجا بود را برداشت و به طرف لامپی که روشن بود پرتاب کرد... 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - 🔵 گفتم: موضوع ماموریتم شیخ نیست... وگرنه دوتاتون را مثل دوتای اتاق کناری ... 🔴 حفصه یک اشتباه کرد که فکر میکرد نجاتش بده اما کارش را دشوارتر کرد... لیوانی که اونجا بود را برداشت و به طرف لامپی که روشن بود پرتاب کرد... میخواست اتاق را تاریک کنه تا بتونه یا از چنگم فرار کنه یا بهم حمله ور بشه... ⚫️ حساب یک چیزی را نکرده بود... حساب اینو که بدنش در اون تاریکی، حکم یک جسم منیر را پیدا کرده بود... باز هم هرجا میرفت برق میزد و به راحتی قابل تشخیص بود... به راحتی که نه ... اما میشد تشخیص داد که الان کجاست... 👈 یادمه که بانو حنانه میگفت: جنگ تن به تن، جنگ ثانیه هاست... یا زمان بخر یا جلوتر از زمان حریفت باش... حتی اگر به اندازه دو سه ثانیه ... 🔵 تا حفصه این کار را کرد و لامپ را شکوند، خیلی سریع از اون پیرمرد جدا شد و در یک چشم به هم زدن به طرف لباسش پرید... اما ... اما من چون حساب اینو کرده بودم که اسلحه اش یا با خودش توی رختخوابه یا توی لباسشه ... دو سه ثانیه قبل از حفصه واکنش نشون دادم و به طرف لباسش رفتم... 🔴 ینی تا حفصه به لباسش رسید، تازه جلوی نقطه ثقل ضربه یدان (اصطلاحی در ورزش های رزمی که قدرتمندترین ضربات پا را به همراه دارد) من قرار گرفته بود ... منم بالاخره باید یه جوری زمینگیرش میکردم تا بتونم بقیه کارام را انجام بدم ... از همون نقطه ثقل ضربه یدان، چنان ضربه محکمی به صورت کثیفش زدم که نوک تیز پوتین چریکی را بین دندوناش احساس کردم... ⚫️ داد بلندی زد ... اما فورا پریدم و روی سینه اش نشستم ... خوابیدم روش ... دست چپم را محکم گذاشتم جلوی دهنش... پیرمرد بلند شد تا فرار کنه ... خیلی وحشت کرده بود... با خشم و غضب حیدری بهش گفتم: از سر جات تکون نخور وگرنه سرت را گوش تا گوش میبرم... پیرمرد هم که داشت میلرزید گوشه تخت کز کرد و خفه خون گرفت... 🔵 هنوز دستم را محکم جلوی دهان حفصه گذاشته بودم... در دست راستم هم خنجر داشتم ... جوری دستم را جلوی دهانش گرفته بودم که بینی حفصه را هم شامل شده بود... مجرای نفس نداشت... فکرش هم نمیکرد که وسط اون صحنه های حیوانی، عزرائیلش از راه برسه و اینجوری خفتش کنه... 🔴 اینقدر طولش دادم که داشت خفه میشد ... دست و پا میزد... چون دو تا دستش را زیر زانوهام گذاشته بودم فقط به زانوهام چنگ میزد ... داشت برای زنده موندنش تلاش میکرد... داشت میلرزید و مثل ماری که سنگ گذاشته باشی روی سرش، خودش را روی زمین میکشید و میچرخید ... احساس میکردم تمام اسرائیل زیر زانوها و دست و خنجرم هست ... احساس میکردم این اسرائیل هست که داره برای یک لحظه بیشتر زنده موندن، همه زورش را جمع میکنه و به طرف بالا فشار میاره... ⚫️ اما میدونستم که در چنین موقع هایی نباید احساسی باشم ... خیلی با حوصله، تمام وزنم را روی بدنش انداخته بودم ... مثل ببری که روباهی را چنان زیر چنگال گرفته که روباه، راهی جز خورده شدن نداره... یا باید به زمین فرو میرفت یا باید منو از روی خودش برمیداشت... 🔵 پیرمرد کثیف وهابی که وحشت کرده بود، داشت ناله میکرد که دیگه صداش نیومد... سرم را بالا کردم و یه نگاه به اون انداختم ... دیدم از دیدن این صحنه، وحشت زده شده و غش کرده ... حیف شد ... چون برای اون هم برنامه ای خارج از دستور داشتم اما فرصت نشد... 😷 بوی بدی میومد ... احساس کردم داره علاوه بر خون، زمین خیس میشه ... همینجوری که مثل مارگزیده روی زمین کشیده میشد و میچرخید و نمیتونست از دست من فرار کنه، فهمیدم که خودش را خیس کرده ... فقط وقتی چنین آدمی به این روز و وضعیت میفته که هم خیلی ترسیده باشه و هم تا حدودی، حرکات ارادی نداشته باشه...😡 👈 این دقیقا اون چیزی بود که من میخواستم... داشت صورتش و گردنش سیاه میشد ... انگشتام توی صورت کثییفش فرو رفته بود... خون و نفس بهش نمیرسید... کم کم حرکاتش کمتر شد ... داشت چشماش نیمه بسته میشد ... واقعا چیزی به مردنش نمونده بود که دستم را کمی شل تر کردم و صورتمو بهش نزدیک کردم ... 😡 در همون حالتی که فقط چند ثانیه با مرگ حتمی فاصله داشت، دستم را کلا از جلوی دهانش برداشتم و دو تا فوت به دهانش کردم تا نمیره... صورتمو چسبوندم به صورتش و لبانمو به گوشاش نزدیک کردم و بهش گفتم: ببین دختر! من اجازه کشتن تو را ندارم ... به من گفتن نکشش ... فقط باهاش کاری کن که مرده متحرک بشه ... گفتن باهات کاری کنم که گنده های اداره متساوا و سازمان موساد، با دیدن حال و روز تو به رعشه بیفتند... پس دختر خوبی باش و شقیقه و پشت گردنت را به من بسپار ... من فقط با شقیقه و گودی پشت گردنت کار دارم ... ماموریت تو اینجا تموم شده ... پس بذار منم کارم و بکنم و برگردم پیش مامانم ... آفرین دختر خوب! ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔷 غافل گیر کردن حفصه، با اون هوش و کارکشتگی بالا اصلا کار راحتی نبود .... حتی معتقدم که کار معمولی و بشری هم نبود ... بلکه فقط لطف خداوند و توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) سبب شد که اون مامور عالی رتبه رژیم غاصب صهیونیستی به دام افتاد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃