🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_هفدهم سپس مکثی کرد و در برابر چ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_هجدهم
دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته وهمانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه
داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم.
چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود.
روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و
دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس شیشه ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم.
حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم
مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود،
نوازش نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه ای
به دلم انداخت.
قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد.
ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش
بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته ام آمد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد.
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، به قدری به خیالم احساس عاشقانه و رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم:
کیه؟« و سکوت و صدای آهسته آواز
پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا ِ به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر،
آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریه های بینتیجه و وعده های دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید،
ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پرُاحساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید.
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_هجدهم دو زانو روی قالیچه سرخ ا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_نوزدهم
با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس خوبی نداشتم که بالاخره یکیشان شروع کرد: حاجی عبدالرحمن خونه اس؟
حلقه چادرم را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم:
»خونه نیس.«
و او با مکثی کوتاه گفت: اومدیم برای عرض تسلیت.
« و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
ما از شرکای تجاری اش هستیم.و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت:
ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، با سردی پاسخشان را به یک تشکر کوتاه دادم
که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد:
پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟
از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم:
شما برید نخلستون، اونجا هستن.
در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه... که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید:
شما دخترش هستی؟
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد:
می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم.
در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن »ممنون!
در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم.
خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوضِ باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود.
بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم.
چه خوش خیال بودم که گمان میکردم مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و اما
ً حالا در پالايشگاه مشغول کار است
اما در گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و یادی هم از الهه مصیبت زدهاش نمیکرد. حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم.
پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بیمادری ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره فراموش الهه به خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد.
میترسیدم که همینطور روزهایم به
دل مردگی بی اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به
خاطرم بیاورد؟
کف دستم را روی زمین داغ و خا ک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین بلند کردم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم.
باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
نیازمان به تـو
شبیه نیاز یک ملت است به انقلاب!
شبیه باران، برایِ تکه زمینی خشکیده!
و حتی خورشید برای گیاه!
نیازمان به تـو از قاعده ی حیات خارج است
نفس کم آورده ایم
بگو:
کجا پــیدایَت کنیم؟! #صاحبنا
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°•
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎀ســــــلام و ادب همســـفــراا☺️
صبح زیبای دوشنبه تون پر از الطاف الھے 😍😍😍
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
زیارتآلیاسین۩سلحشور.mp3
7.91M
🕌 زیارت آل یاسین
🎙 با نوای حاج مهدی سلحشور
لینک دسترسی به متن ترجمه زیارت👇
✅🔝 eitaa.com/ppt_doa/1436
جمعه 10 اردیبهشت در امامزاده عبدالله
بسیار دلنشین 👌
حسوحال معنوی: ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷🍃💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞🍃🌷 🦋 ذکر روز دوشنبه 🦋 🍃یا قاضی الح
زیارت روز دوشنبه
متعلق به امام حسن مجتبی علیه السلام🌹
و امام حسین علیه السلام 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آیا منم با این همه گناه، میتونم یار امام زمان(عج) باشم؟
#حجتالاسلام_عالی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
📚شکر خدا را که در پناه حسینم
سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در مسیر، شدیداً در فکر بود. شخص عربی (امام زمان) سوار بر اسب به او رسید و پرسید: سید، درباره چه به فکر فرو رفته ای؟ سید گفت اینکه چطور میشود خدا این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان سیدالشهدا میدهد؟ مثلا در هر قدمی ثواب یک حج و یک عمره و برای قطره ای اشک، گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده میشود؟
آن سوار عرب (ضمن بیان داستانی بسیار زیبا و بامفهوم) گفت: جناب بحرالعلوم، امام حسین هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد. پس اگر خدا به زائرین و گریه کنندگان آنحضرت این همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب کرد، چون خدا که خدایی اش را نمیتواند به سیدالشهدا بدهد، پس هر کاری که میتواند برایش انجام میدهد. یعنی صرف نظر از مقامات عالی خود امام حسین، به زوار و گریه کنندگان ایشان هم درجاتی عنایت میکند و در عین حال این ها را جزای کامل برای فداکاری ایشان نمیداند.
🔺 وقتی شخص عرب این مطالب را گفت، از نظر سید بحرالعلوم غائب شد.
📚 برکات حضرت ولیعصر، ص۲۱۸
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
سید رضا نریمانی_۲۰۲۲_۱۰_۱۲_۰۸_۰۰_۴۰_۳۴۸.mp3
15.79M
"سلام اربابم حسین
وقتے از دستِ همھ خسٺه میشم
ٺو پناهِ خستگی هاۍِ منی(:
#سیدرضانریمانی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤