🔴آنچه به خاطرش به کانال ما دعوت شده اید 👇
بزرگوارانی که بتازگی به جمع ما پیوستند، ضمن عرض خوشامد خدمت شما،جهت سهولت مطالعه مطلب مورد نظرتان کلیک 👇کنید🌺
⬇️ #آرشیو مطالب کانال سلام آشنا
🔮 #سلام
🔮 #خدا
🔮 #خداوند
🔮#صلوات
🔮#نماز_اول_ماه
🔮 #کلامآشنا (آیاتی از کلام وحی)
🔮 #مفاتیحالجنان
🔮 #صحیفهسجادیه
🔮 #پیامبررحمت صلیاللهعلیهوآله
🔮 #حضرتخدیجه سلاماللهعلیها
🔮 #امامعلی علیهالسلام
🔮 #آقایامیرالمومنین
🔮 #حضرتمادر
🔮 #امامحسین علیه السلام
🔮 #ابالفضلالعباس علیه السلام
🔮 #علیاکبر علیهالسلام
🔮 #امامزمانعج
🔮 #امامرضا علیه السلام
🔮 #امامسجاد علیهالسلام
🔮 #امامباقر علیهالسلام
🔮 #امامصادق علیهالسلام
🔮 #امامجواد علیهالسلام
🔮 #زینبکبری سلاماللهعلیها
🔮 #فاطمیه
🔮 #ازفاطمهبیاموز
🔮 #حضرتمعصومه
🔮 #حضرتعشق (امامخامنهای)
🔮 #سرداردلها (شهید قاسم سلیمانی)
🔮 #شهداء
🔮 #پستویژه
🔮 #باهم_بدانیم
🔮 #حدیث
🔮 #استوری
🔮 #پروفایل
🔮 #عکسنوشته
🔮 #والپیپر
🔮 #عاشقانه
🔮 #آرامش
🔮 #لبخند
🔮 #دنیا
🔮 #ابدیت
🔮 #شب
🔮 #طبیعت
🔮 #یهحسخوب
🔮 #برداشتآزاد
🔮 #انرژیمثبت
🔮 #فرشتههایکوچولو
🔮 #ایرانرادوستدارم
🔮 #بیادعزیزانآسمانی
🔮 #داستانزندگی
🔮 #دخترانه
🔮 #مادرانه
🔮 #پدرانه
🔮 #همسرانه
🔮 #امید
🔮 #زنگتفریح
🔮 #ایده
🔮 #پیامتربیتی
🔮 #دعا
🔮 #نماز
🔮 #کمیتفکر
🔮 #فایلصوتی
🔮 #متنقرآن
🔮 #یادمون_باشه
🔮 #شمستبریزی
🔮 #ماهرجب
🔮 #ماهشعبان
🔮 #ماهرمضان
🔮 #روزقدس
🔮 #عرفه
🔮 #سلامفرمانده
🔮 #بپربریمآشپزی
🔮 #تم
🔮 #دلتنگیهاییهویی
🔮 #داستانکوتاه
🔮 #صوتی
🔮 #سبک_زندگی_شاد
🔮 #کتاب_صوتی
🔮 #دخترم_ناهید
🔮#زندگینامه_حضرت_آدم
🔮#داستان_کوتاه
🔮#صبح_وشب_این_آیه
#روبخوانید
@salamashenaa
🌼🍀🌼🍀
#داستانکوتاه
🌼ابراهیم خواص گوید:
شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را میلرزاند.
به #خدا توکل کردم و آرامش بر
من حاکم شد.
مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد.
🌼به نزدیک صدای خروس رسیدم،
خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن
مرا گرفتند و هر چه داشتم غارت کردند.
🌼ناراحت و عبوس به گوشه دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم،
من که توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟
🌼خوابیدم. در عالم رویا خبرم دادند،
توکل کردی باید تا آخر میرفتی،
وقتی صدای خروس را شنیدی ترست از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکلت کم شد.
و ما نظر حمایت از تو برداشتیم
و فرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت، که خروس بود رها کنند پس گرفتار راهزنان شدی.
🌼سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم
و دیدم 3 گرگ راهزنان را طعمه
خود کردهاند و هر چه از من به تاراج بردهبودند آنجا بود.
🌼به #خداوند توکل کن و
کار وامور خویش به او بسپار
که او توکل کنندگان را دوست میدارد
وکارشان را به سرانجام میرساند...
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
🔹🔸🔹🔸
#داستانکوتاه
🔹چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
🔹راننده حدودا ۴۰ سال داشت و #آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده،
مسافر گفت:
۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت : حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد
و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!
🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
#خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
🔹حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
🦋من هم به حکمت #خدا فکر کردم!
💌کانال سلام آشنا💌
↪️https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
❤️🌼❤️🌼
#داستانکوتاه
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
🌼مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
🌼من این گردن بند را برات می خرم
اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی
و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. جنی قبول کرد…
🌼او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و
مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
🌼بزودی جینی همه کارها
را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت،
تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
🌼پدر جینی خیلی دخترش
را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست
و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
🌼یک شب بعد از اینکه داستان
تمام شد، پدرجینی گفت: جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی
که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت
رو به من بده!!!
🌼نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به تو بدم،
اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
🌼 نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… پدرش روی او را بوسید
و نوازش کرد و گفت: ” شب بخیر عزیزم.” هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی
که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو
به من بده!!!
🌼نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم،
او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… و دوباره روی او را بوسید
و گفت: ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
🌼چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ”پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد. پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد.
🌼داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!!
پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد …
🌼« این مسأله دقیقاً همان کاری است
که #خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم،
تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.
این داستان سبب می شود
تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم … سبب می شود،
یاد چیزهایی می افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است.»
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
💠💫💠💫💠
🍃#داستانکوتاه
مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد!
وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال.
روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را شداد، با زحمت فراوان جمع کرد و حتی لقمه ای از آن را خودش نخورد!»
شوهر گفت: «نوش جانش آن چیزی را که خورد. اما کاش همان را هم که خورد، نمی خورد، و برای ما می گذاشت!»
شداد، شریکی داشت که او هم خسیس بود. وقتی این سخن به گوشش رسید شروع کرد به خرج کردن مالش. او هر روز مهمانی میگرفت و به مردم می گفت: «بخورید قبل از آن که شوهر زن شداد آن را بخورد!»
📚مصابيح القلوب
💟 کانال سلام آشنا
↪️ https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
🌸🍀🌸🍀
🍃#داستانکوتاه
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
🔸🍃🔸🍃
#داستانکوتاه
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
"خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد."
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
#داستانکوتاه
🔹 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
✨ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ✨
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
🌸🍀🌸🍀
#داستانکوتاه
حتما بخونید واقعا قشنگ بود !
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت شايد اقوام باشند. گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند. عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى حمل کنی چگونه ميخواهى با این بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم👌
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
#داستانکوتاه
زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد.
منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد
https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
#داستانکوتاه
✍ هجدهم دی ماه روز عاشورا است و برف سنگینی باریده ، اما شور حسینی برف و باران نمیشناسد.
همه چیز یخ زده، ساعت 12 ظهر است و تنها چیزی که یخ نزده عزاداری
#امامحسین (ع) است. نزدیک 150 نفر در طرفین خیابان عزاداری و حرکت میکنیم.
خانم جوانی که به نظر نمی آید برای عزاداری از خانه بیرون آمده باشد، وسط هیئت آمده و سراغ رییس هیئت را گرفت.
یک ساعت بعد برای صرف ناهار امام حسین (ع) وارد تکیه شدیم. سراغ رییس هیئت رفتم که خیلی داغون بود. حدس زدم بین او و آن خانم جوان ، اتفاقی افتاده که چنین رئیس هیئت درگیری ذهنی پیدا کرده است.
وقتی علت را پرسیدم گفت: آن زن جوان مرا در خیابان کناری کشید و گفت: من با ماشین رد میشدم ولی دیدم در انتهای صف زنجیر زنهای هیئت شما، 4 کودک با دمپایی روی برف زنجیر میزدند.
هیچ نذر و مشکلی هم به لطف خدا ندارم این مبلغ را بگیرید و به جای طبل و پرچم، برای این کودکان کفش تهیه کنید و بگویید مرا دعا کنند که خدا گناهان مرا به خاطر امام حسین ع ببخشد.
وقتی پول را گرفتم و از خانم جوان دور شدم، نزدیک رفته و حقیقت را دیدم. و بر حال خود تاسف میخورم منکه رییس هستم و 70 سال سن دارم و دو روز است کنار این کودکان در خیابان راه میروم چرا من ندیدم و این زن جوان در یک نگاه رد شد و دید؟؟
✅ آری همه چشمها نگاه میکنند اما همه چشم ها نمیبینند، از خدا چشمی بخواهیم برای دیدن نه برای نگاه کردن.
@salamashenaa