چه قشنگ گفت:
#شهید_شوشتری🌸
دیروز دنبال #گمنامی بودیم و امروز مواظبیم #ناممان گم نشود...
جبهه بوی #ایمان می داد و اینجا #ایمانمان بو می دهد...
💠 دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
اَللهُمَ اَجعَلنی فیهِ مِنَ المُستَغفِرینَ وَاجعَلنی فیهِ مِن عِبادِکَ الصّالِخینُ القانِتینَ وَاجغَلنی فیهِ مِن اَولیِائکَ المُقَرَّبینَ بِرَاءفََتِکَ یا اَرحَمَ اَلراحِمینَ
التماس دعای فرج و شهادت
شهیدان را مپندارید
مُردهاند ، بلکه آنان زندهاند
و نزد پروردگارشان روزی میخورند ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
با هم رفتیم به محل تولدش، همه جا را نشان ما داد و گفت:
اگر روز آقا به من اجازه دهند از شغلم کناره بگیرم، حتما به روستا بر میگردم و دوباره کار پدرم را انجام میدهم.
پدرم کشاورز بود، تمام این بوتهها را با دست خودش کاشت، دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای ارزش قائل نیست برای جوانان روستا مهیا کنم.
هدایت شده از کانال کمیل
جزء پنجم(@Iran_Iran).mp3
3.95M
@salambarebrahimm
💠جز پنجم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
کانال کمیل
⬇️ #لباس_نماز ⬇️ @salambarebrahimm 💠 می گن استادی بوده وقتی میخواسته نماز بخونه حسابی تیپ میزده!
⬇️#اول_و_آخر_ضعیف ⬇️
@salambarebrahimm
💠 دو نفر هستن که نمی تونن پشه رو از خودشون دور کنن.
یکی بچه ای که تازه به دنیا اومده، یکی هم آدمی که خیلی خیلی پیر شده.
آدم، اول ضعیفه، بعد کم کم قوی میشه بعد دوباره ضعیف میشه. بعضیها فکر میکنن همیشه این قدر قوی بودن و همیشه هم این قدر قوی میمونن، برای همین طوری حرف میزنن مثل این که قوی ترین مرد و زن جهان هستن!
نمی دونن یه روزی این قدر ضعیف میشن که پشه هم اونا رو شکست میده!
🔻یُرَدُّ إِلی أَرْذَلِ الْعُمُرِ
🔻به بدترین مرحله زندگی میرسند
📔بخشی از آیه ۵ حج
#خودمونی_های_قرآنی
وقتی گرههای بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید...
گرههای کوچک را هم از شهدا بخواهید برایتان باز کنند.
📙 خداحافظ سالار
#شهید_حسین_همدانی
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_اول هفته دفاع مقدس
#شهید_محسن_حججی
قسمت دوم
ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍
از زبان همسر شهید
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم #دوستش_دارم. برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..
#ادامه_دارد
شهید حسنوند همیشه روزه بود، جبهه هم که میرفت با فرماندهاش قرار میگذاشت که 10 روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد.
جوان 21 ساله که یکی از نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشگر 57 ابوالفضل (ع) بود، طی عملیاتی در منطقه حاج عمران مفقودالاثر شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت، به دستور نماینده امام و امام جمعه خرم آباد - آیه الله میانجی- پیکر شهید به مدت یک هفته در مکان مخصوصی در بیمارستان شهید مدنی خرم آباد مورد زیارت عموم مردم شهر قرار گرفت، عطر خوشبوی پیکر مطهر شهید همه زائرین را مبهوت کرده بود.
#شهید_توکل_حسنوند
#مردان_بی_ادعا
#مردان_خاکی
#به_وقت_سحر
خدایا!
گفتم خسته ام ، گفتی:لاتقنطوامن رحمة الله(زمر/۵٣)
گفتم : هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره ، گفتی : إن الله یحول بین المرءقلبه (إنفال/٢۶)
گفتم : هیچکسی روندارم ، گفتی : نحن أقرب إلیه لحبل الورید(ق/١۶)
گفتم : فراموشم نکردی؟ گفتی : فاذکرونی اذکرکم (بقره/١۵٢)
#رمضان
هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه
شهید میشه...!
یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت کردند...!
ما به چشم دیدیم اینارو
از این شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن
از شهدا رسمه
دست بذار
رو خاک قبر شهید بگو:
" حسین! به حق این شهید یه نگاه به ما بکن...!
حاج آقا پناهیان
شهدا گاهی نگاهی
#تفکر
هدایت شده از کانال کمیل
جزء ششم(@Iran_Iran).mp3
3.98M
@salambarebrahimm
💠جز ششم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
یهو میومد میگفت : چرا شماها بیکارید؟! میگفتیم: حاجی نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!
میگفت: نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر .. همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی ذکر هم بگو ..
وقتی کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا بود...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_من
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی قسمت دوم ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید فردا یا پس فردا
#شهیدمحسنحججی
ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍
از زبان همسر شهید
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
#مادر_محسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد...
+یعنی میشه از دنیا دل بکنیم
مام شهید شیم؟؟
.
.
.
_شهید شدن دل بریدن میخواهد...
دنبال چی میگردی!؟
اون همینجاست…کنارت
فقط کافیه بهش شک نکنی!
همه چیو بسپار بهش
مگه نگفته صدام کن تا اجابتت کنم؟!
همین الان یه(یارَب) بگو
دلت آروم میشه