eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
او مدام در تلاش بود تا گمنام بماند اما حالا میبینیم که چگونه بر همه آشکار است!
إِنَّ رَبّی لَسَمِیعُ الدُّعَاء خدای من شنوای دعاست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادری هایی که کمی از چادرشون خسته شدن این ویدیو رو ازدست ندن...
میگفت: نمیتوانم بی وضو باشم، حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت. آسایش را، با خدا بودن میدانست... 🌷
کاش زندگی دکمه برگشت داشت... میرفتم به این زمان ۲۸۶ امام حسین دلمون برات تنگ شده ها...!!
صیاد شیرازی روزهای جمعه می گفت: امروز میخوام یک کار خیر انجام بدم هم برای شما، هم برای خدا وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه هرچه میگفتم: نکنید این کار رو، من ناراحت میشم، باعث شرمندگیمه! گوش نمیکرد در را میبست و آشپزخانه را میشست... 📚 پر پرواز
یه شفا بخونیم برای سلامتی همه ی بیمارا !!
گفت: ‌اسکله ‌چه‌ خبر...؟! گفتم: منتظر شماست‌ بری شهید شی خندید و رفت... وقتی پیکرش‌ رو‌ آوردن‌ گریه ام ‌گرفت گفتم: من شوخی کردم تو چرا شهید شدی...
دنیا بدون شما، میانجی ندارد عالیجناب صُلح بیا بین ما و آسمان را آشتی بده... جمعه هایی که بارون میباره، بیشتر حال و هوای شما رو داره... داره بارون میاد...!! أین صاحبنا؟!
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می‌خواست غیبت کنه، با خنده می‌گفت : «کمتر بگو» طرف می‌فهمید که دیگه نباید ادامه بده ... 🌷
ازش پرسیدند: چرا اسمِ جهادیت رو گذاشتی کاظم؟ گفت : چون امام موسی کاظم علیه السلام مظلوم اند و اونجوری که باید خیلی ازشون یاد نمیکنیم . شهید علی حسین سعد[کاظم]🌷
گویند علی میزده صد وصله به کفشش ای کاش دل خسته من کفش علی بود...
در شوق وصالش همه کس طالب دیدار تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
وَ لَن تَجِدَ مِن دُونِه مُلتَحَداً وهرگز غیر او را پناهی نخواهی یافت ...
رو پشت انبوه دلبستگی های دنیوی دفن نکنیم این دل میخواد...
شمایی که نماز میخونی هیئت میری پوششت رو رعایت میکنی مردم ازت خیلی انتظار دارن! انتظار دارن شبیه همونایی باشی که ادعای عاشقی شونو داری! بخوای نخوای هم این نگرش وجود داره! پس خودت رو بذار کنار... تو دیگه نماینده امام حسینی! تو خانواده محله مدرسه دانشگاه محل کار فضای مجازی دیگه خودت میدونی و امام حسین علیه السلام!
یعنی به خیر گذشت نزدیک بود ...
+ اگه منو بی سر بیارن چیکار میکنی..؟! _ ۶ ساله داری میری هیچیت نمیشه..! + حالا بگو چیکار میکنی..؟! _ چی بگم؟! میشینم نگاهت میکنم... نگاه کرد...! به شوخی گفت: + آی اون لحظه قیافه ات دیدنیه 📚 ! برشی از یک روایت عاشقانه...!!
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: