@salambarebrahimm
🔴 #قبل_از_ارسال_هر_مطلبی...
📄 متن 📹 ویدیو
🎑 عکس 🎵صوت
👈یادت باشه
همین #دستهایی که داری باهاش این مطلب رو ارسال میکنی، روز #قیامت شهادت میده!
{{ الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.}}
👈امروز بر دهان آنان مُهر میزنيم، ولی دستهای آنان با ما سخن میگوید و پاهايشان بر آنچه انجام دادهاند، گواهی ميدهند.
#سوره_یس_آیه۶۵
👈 روز قیامت دهنها بسته میشه
ولی...
این #دست هر کاری که انجام داده،
و این #پا هر جایی که رفته همه رو #شهادت میده...
👈پس، یه طوری زندگی کن که این دستها و پاها، شاهد کارهای خیر و نیک تو باشه نه گناهانت.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@salambarebrahimm
💠از اول نامزدیمون...💍
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔
یه روزے از دستش میدم...😞
اونم با #شهادت...
وقتی كه گفت میخواد بره...🚶
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
وقتی میخواست بره اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) #شرمنده شمـ 😞
يه سمت #ايمانم بود و
يه سمت #احساسم...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که #قیامت...
چطور میتونم تو چشماے #امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم...😕
در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم...
اشکامو که دید...😢😭
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭
"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..."
#همسران_شهدا
از اول نامزدیمون...💍
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔
یه روزے از دستش میدم...😞
اونم با #شهادت...
وقتی كه گفت میخواد بره...🚶
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) #شرمنده شمـ 😞
يه سمت #ايمانم بود و
يه سمت #احساسم...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که #قیامت...
چطور میتونم تو چشماے #امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم...😕
در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم...
اشکامو که دید...😢😭
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭
"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..."
راحت کلمه ی...
❤...دوستت دارم...❤
💕...عاشقتم...💕
رو بیان میڪرد...
روزی که میخواست بره گفت...
#عاشقت_هستم_شدیدا_دوستت_دارم_ولی…
#دلبری_ها_یت_بماند_بعد_فتح_سوریه…
"من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم...
❤...دوستت دارم...❤
میتونم بگم...
💔...دلم برات تنگ شده...💔
ولی نمیتونم بگم #دوستت_دارم...
چیکار کنم...؟!"
گفتم...
"تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته...☺️
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
❣یادت باشـہ...
❣یادت باشـہ...
منم میخندیدم و میگفتم:
💕یادم هسسست...
💕یادم هسسست...😭
همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی
@SALAMbarEbrahimm
💓❣💓❣💓❣💓❣💓
#شلمچه
اینجا شلمچه است، مرز خاکی ایران و عراق؛ جایی که خاطرات جنگیاش، با اولین یورش عراق به ایران آغاز می شور و تا مدتها پس از جنگ و با #تفحص شهدای جامانده در خاکش ادامه مییابد.
از آنجا شلمچه را به نوعی دروازهی ورود به بصره میدانند، عراقی ها پس از تصاحب اولیه، آن را با موانعی سخت پوشاندند تا عبور از آن به مخیلهی کسی هم خطور نکند؛
موانعی نونی شکل ساختند با شعاع دویست، ضخامت سه و ارتفاع شش متر؛ که داخل هر نیم دایره، پوششی از #مین و سیمخاردار کشیده و بین نیمدایرهها آب انداختند.
خلاصه آنقدر مستحکم و مسلط بر منطقه که هیچکس باور نمیکرد رزمندگان ایرانی بتوانند آنها را #فتح کنند.
شلمچه عملیاتهای زیادی را به چشم دیده است ولی بیشترین خاطراتش به #کربلای ۴و۵ باز میگردد که در عملیات اول، به دلیل لو رفتن عملیات و برای حفظ قوا و طراحی عملیات آتی، عقب نشینی انجام شد.
در عملیات دوم که با تاکید #امام تنها دوازده روز بعد از عملیات اول، طراحی و اجرا شد؛ ایرانی ها توانستند از دژهای صعبالعبور منطقه عبور کرده و با رشادتهایی که در مناطق کانال زوجی، پنج ضلعی، جزیرهی بوارین و پاسگاه بویان از خود نشان دادند، منطقه را به تسخیر خود درآوردند؛
اما این موفقیت هزینهی سنگینی را با از دست دادن سردارانی بزرگ بر ایران تحمیل کرد؛ سردارانی چون #حسین_خرازی ، #یدالله_کلهر ، #عبدالله_میثمی ، #اسماعیل_دقایقی ، #محمدعلی_شاهمرادی ، #یونس_زنگیآبادی...
بعضیها میگویند شلمچه معنویتش را مدیون #خون همین سرداران و هزاران شهید دیگری است که این منطقه را برای اتصال به پروردگارشان برگزیدهاند؛ معنویتی که وقتی پرفسور "ادون روزو" رئیس موزهی جنگ فرانسه آن را حس کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
"این زمین با آدم حرف میزند، ما اگر #یک_وجب از این زمین را توی فرانسه داشتیم،نشانت میدادم مردم چه زیارتگاهی درست میکردند."
من نمیدانم آقای ادون روزو چه زمانی به شلمچه آمده بود ولی میدانم که اگر حوالی #نوروز و لحظهی سال تحویل خودش را به شلمچه میرساند، به وضوح میدید که این سیل جمعیت آمدهاند تا حرف امامشان را به اثبات برسانند که فرمود:
"همین تربت پاک شهیدان است که تا #قیامت، مزار #عاشقان و #عارفان و #دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود."
موقعیت ها:
- حسینیهی شهدای گمنام
- مقبرهی هشت شهید گمنام
- جایگاه حضور و سخنرانی امام خامنهای
- نیزارها و نهر آب
- نقشهی بزرگ داخل حسینیه
- فنس رو به مرز عراق
- جادهی امام رضا علیه السلام
- پنج ضلعی
🚨 پیام_شهید🔻🔻
🍃می رویم به پیشواز گلوله هایی که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان... و شما می مانید و دو چیز . اولی : خون ما و پیروی از #ولایت_فقیه دومی ؛ دنیا و هوای نفستان
یادتان باشد؛ #قیامت باید در چشمان تک تک #شهدا زل بزنید و جواب بدهید..
🌹🕊 شهید مدافع حرم عارف کاید خورده
🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
هرچه بر #سن آدم افزوده میشود #سطح نگاهش بالاتر میرود.
#زمان را کوتاه تر میبیند و#زمین را کوچک تر می یابد.
اگر ارتفاع #سطح نگاهش به #بالاترین حد خود برسد؛ #قیامت را هم میبیند.
گویی وقتی سطح نگاه انسان بالا میرود، خود او را نیز به پرواز در می آورد و #اوج میگرد
ولذت #پرواز را احساس خواهد کرد.
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد