eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
@salambarebrahimm 🔴 ... 📄 متن 📹 ویدیو 🎑 عکس 🎵صوت 👈یادت باشه همین که داری باهاش این مطلب رو ارسال میکنی، روز شهادت میده! {{ الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.}} 👈امروز بر دهان آنان مُهر می‌زنيم، ولی دستهای آنان با ما سخن میگوید و پاهايشان بر آنچه انجام داده‌اند، گواهی ميدهند. ۶۵ 👈 روز قیامت دهن‌ها بسته میشه ولی... این هر کاری که انجام داده، و این هر جایی که رفته همه رو میده... 👈پس، یه طوری زندگی کن که این دستها و پاها، شاهد کارهای خیر و نیک تو باشه نه گناهانت.
@salambarebrahimm ‌ 💠از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶 انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... وقتی میخواست بره اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..."
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶 انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤...دوستت دارم...❤ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤...دوستت دارم...❤ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣یادت باشـہ... ❣یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسسست...😭 همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی @SALAMbarEbrahimm 💓❣💓❣💓❣💓❣💓
جدی گرفته ایم #زندگی‌دنیایی را وشوخی گرفته ایم #قیامت را! گویی قرارنیست روزی ازاین دنیا #سفر کنیم! #خوابی رفته ایم عمیق! کاش قبل ازاینکه بیدارمان کنند #بیدار شویم.. 😔ای #شهید عنایتی بنما.. @SALAMbarEbrahimm
این‌جا شلمچه است، مرز خاکی ایران و عراق؛ جایی که خاطرات جنگی‌اش، با اولین یورش عراق به ایران آغاز می شور و تا مدت‌ها پس از جنگ و با شهدای جامانده در خاکش ادامه می‌یابد. از آن‌جا شلمچه را به نوعی دروازه‌ی ورود به بصره می‌دانند، عراقی ها پس از تصاحب اولیه، آن را با موانعی سخت پوشاندند تا عبور از آن به مخیله‌ی کسی هم خطور نکند؛ موانعی نونی شکل ساختند با شعاع دویست، ضخامت سه و ارتفاع شش متر؛ که داخل هر نیم دایره، پوششی از و سیم‌خاردار کشیده و بین نیم‌دایره‌ها آب انداختند. خلاصه آن‌قدر مستحکم و مسلط بر منطقه که هیچ‌کس باور نمی‌کرد رزمندگان ایرانی بتوانند آن‌ها را کنند. شلمچه عملیات‌های زیادی را به چشم دیده است ولی بیش‌ترین خاطراتش به ۴و۵ باز می‌گردد که در عملیات اول، به دلیل لو رفتن عملیات و برای حفظ قوا و طراحی عملیات آتی، عقب نشینی انجام شد. در عملیات دوم که با تاکید تنها دوازده روز بعد از عملیات اول، طراحی و اجرا شد؛ ایرانی ها توانستند از دژهای صعب‌العبور منطقه عبور کرده و با رشادت‌هایی که در مناطق کانال زوجی، پنج ضلعی، جزیره‌ی بوارین و پاسگاه بویان از خود نشان دادند، منطقه را به تسخیر خود درآوردند؛ اما این موفقیت هزینه‌ی سنگینی را با از دست دادن سردارانی بزرگ بر ایران تحمیل کرد؛ سردارانی چون ، ، ، ، ، ... بعضی‌ها می‌گویند شلمچه معنویتش را مدیون همین سرداران و هزاران شهید دیگری است که این منطقه را برای اتصال به پروردگارشان برگزیده‌اند؛ معنویتی که وقتی پرفسور "ادون روزو" رئیس موزه‌ی جنگ فرانسه آن را حس کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: "این زمین با آدم حرف می‌زند، ما اگر از این زمین را توی فرانسه داشتیم،نشانت می‌دادم مردم چه زیارتگاهی درست می‌کردند." من نمی‌دانم آقای ادون روزو چه زمانی به شلمچه آمده بود ولی می‌دانم که اگر حوالی و لحظه‌ی سال تحویل خودش را به شلمچه می‌رساند، به وضوح می‌دید که این سیل جمعیت آمده‌اند تا حرف امامشان را به اثبات برسانند که فرمود: "همین تربت پاک شهیدان است که تا ، مزار و و و دارالشفای آزادگان خواهد بود." موقعیت ها: - حسینیه‌ی شهدای گمنام - مقبره‌ی هشت شهید گمنام - جایگاه حضور و سخنرانی امام خامنه‌ای - نیزارها و نهر آب - نقشه‌ی بزرگ داخل حسینیه - فنس رو به مرز عراق - جاده‌ی امام رضا علیه السلام - پنج ضلعی
🚨 پیام_شهید🔻🔻 🍃می رویم به پیشواز گلوله هایی که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان... و شما می مانید و دو چیز . اولی : خون ما و پیروی از دومی ؛ دنیا و هوای نفستان یادتان باشد؛ باید در چشمان تک تک زل بزنید و جواب بدهید.. 🌹🕊 شهید مدافع حرم عارف کاید خورده 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
هرچه بر آدم افزوده میشود نگاهش بالاتر میرود. را کوتاه تر میبیند و را کوچک تر می یابد. اگر ارتفاع نگاهش به حد خود برسد؛ را هم میبیند. گویی وقتی سطح نگاه انسان بالا میرود، خود او را نیز به پرواز در می آورد و میگرد ولذت را احساس خواهد کرد. ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ ‌‎‌‌
حواستون به دوست داشتناتون باشه، با دلتون تسویه حساب میشه!
قالَ صادِق: اِذا کانَ یَومُ القِیامتةِ نَشَر اللهُ تَعالَی رَحمتهُ حَتّی یَطمَعَ اِبلیسُ فی رَحمتِهِ هنگامی که روز میشود ... خداوند آنچنان را می گستراند که حتی در رحمت او میکند...
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده:
حواسمون به دوست داشتن هامون باشه با تسویه حساب میشه...