eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
4_926614270416781314.mp3
806.4K
دو ماه قبل از شهادت شعر رو خودشون گفتن... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
📕برشی از کتاب کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه رو حتما مطالعه بفرمایید. 🕊🌹شهید مدافع حرم 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
#روزی_حلال #حلال_زادگی_اتفاقی_نیست شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود، این سه واحد را قبلاً برداشته بود ولی به خاطر مأموریت نتوانسته بود بخواند، بعضی از دوستانش گفته بودند: چون مأموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می‌رسونیم. ولی #حمید قبول نکرده بود، اعتقاد داشت چون این مدرک می‌تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس‌هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی منبع: کتاب "یادت باشد" ❌کاش مسئولین ما هم حلال خور بودن
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل وحتی یک #شاخه_گل بخرید خاطره: حمید شبهای جمعه #هیئت میرفت؛ چندین بار به من میگفت ولی چون #خجالت میکشیدم نمیرفتم این بار حرفش را #رد نکردم. فردای ان روز بعد از کلاس حمید طبق معمول با #موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با #دسته_گل_قشنگ💐 پرسیدم به چه مناسبت گرفتی گفت این #گلها قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای #تشکر برات گرفتم... ✍ همسر شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #مذهبیها_عاشقترند #یادت_باشد
🌷یادمه یکبار یکی از بچه های اعزامی به تیم کشوری اومده بود باشگاه ما برای ....استاد مرادی به آقا حمید گفت حمید جان بلند شو با ایشون مبارزه کن... 🌷زمان اول مسابقه حمید اقا 7 تا جلو بود...زمان دوم مسابقه دیدیم حمید آقا 7 تا امتیاز داد به اون طرف 🌷هر دو شدن و مسابقه تموم شد. آخر باشگاه رفتم پیش حمید آقا و دلیل رو ازش پرسیدم....اقا حمید هم گفتن چون فردا طرف کشوری داشت و اعزامی بود نمیخواستم اش خراب بشه...زمان دوم مسابقه کار خاصی نمیکردم تا از من امتیاز بگیره و روحیه اش بشه 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
‍ 💠 ارادت به از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به داشتند. 🌷 همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام میکرد. 🌷 هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل می‌رفت و با ابراهیمش خلوت می‌کرد. 🌷 هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را میدید، از او میخواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 🌷 که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود. 🌷 بیشتر کتابهایی که درباره شهید هادی بود خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفته بود. 🌷 از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 🌷  به عشق ابراهیم هادی، نام جهادی‌اش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می‌کرد و می‌نوشت: «وقف در گردش» و به دیگران می‌داد.  🌷 نیز از شیفتگان ابراهیم هادی بود و هر هفته به مزار این شهید می‌رفت. 🌷 از هم محله‌ای‌های ابراهیم بود، او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت.  🌷 از مسئولان ایرانی فاطمیون نیز عاشق ابراهیم بود. یکی از مسئولان لشکر فاطمیون تعریف می‌کند: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داشتیم. تعداد زیادی از کتاب‌ها از جمله «سلام بر ابراهیم» به آنها هدیه شد. بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و آنها علاقه‌مند به زندگی شهید شدند. 🌷❤️❤️ به کمک دوستانش و به تأسی از هیئت خیمه العباس را راه انداخته بود هرکسی با یک خو گرفت روز محشر از او گرفت
مهر حمید از همان لحظه به دلم نشسته بود ، به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم ، درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود ، تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد . حس عجیب و شورانگیزی داشتم . همه آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم ، احساس می کردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم ، خودم گفتم :( حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد ) .   #فصل_اول #یادت_باشد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب بالاخره یک آب میوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت ، دوتا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید ، آب معدنی هم خرید . من با لیوان کمی آب خوردم به حمید گفتم : « از نظر بهداشتی نظر بعضی ها اینه که آب را باید تو لیوان شخصی بخوری ، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت تو زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یک لیوان آب بخورن .» تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی را که من با آن آب خورده بودم را پر کرد . موقع آب خوردن خجالت می کشید ، گفت : « میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم .» میخواستم اذیتش کنم از اول چشم برنمی داشتم ، خندش گرفته بود ، نمی توانست چیزی ‌بخورد گفتم :« من رو که خوب می شناسید کلا بچه شیطونی هستم .» بعدهم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم می آوردم، گفتم : « یادمه بچه که بودم چنگال را میزدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت میدادم ، طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میزاشت من هم از گریه آبجی کیف میکردم! » حمید با شوخی و خنده گفت : « دختر دایی هنوز دیر نشده ، شتر دیدی ندیدی ، میشه من با شما ازدواج نکنم ؟» گفتم : «نه هنوز دیر نشده ، نه به باره نه به دار ! برید خوب فکراتونو بکنین خبر بدین .» 📚 #یادت_باشد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
💠نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است💠 حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دست عاقد رساند.عاقد تا برگه ها را دید گفت: «این که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین.» حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید، گفت:«مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه.» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار می لنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ،ولی شما گفتی لازم نیست.» دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شد. به پیشنهاد عاقد🧐 قرار شد فعلا صیغه ی محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ🥰 سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می شنیدم. زیر لب سوره ی یاسین را زمزمه می کردم. در دلم دعا. برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گلچیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: «عروس خانم، وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: «با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترها، بله.»
: 🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود 🔹پناه می برم به خدا از روزی که فرهنگ و عادت مردم شود.
🔸 اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونه بسته بود، جای دیگه نمیرفت برای خرید. 🔹 میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره. حق همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن👌 🔸 بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا🌷 انتخاب میکنم که حق همسایگی همسرمو به جا بیارم. 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
: 🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود 🔹پناه می برم به خدا از روزی که فرهنگ و عادت مردم شود. 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
مینویسم... هر آنکس که میخواند یا میشنود بداند... شرمنده ام ازاینکه یک جان بیشتر ندارم تا در راه (عج) و نائب بر حقش امام (مدظله) فدا کنم ♥️ بخش از وصیت نامه ی شهید
که از همه عاشق ترند... اصلا زن باید عاشق شود.... عاشق مردی که ارباب را میکند و اعتقادش، بنفسی انت و اهلی و مالی یا است. اصلا زن باید عاشق شود.... عاشق مردی که است... سرش را میدهد تا یک کاشی از حرم ناموس علی(ع) کم نشود. اصلا زن باید عاشق شود... عاشق مردی که میخواهد همسرش، باشد تا از این زندگی کوتاه بگیرند سمت بهشت . اصلا زن باید عاشق شود... عاشق مردی که عشق است. و باید مهریه ای بگذارد بسی سنگین! بله بگوید به شرط آخرت... اصلا خدا زن را آفرید تا شود...
شرمندہ ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راہ ولی عصر عجل الله و نایب برحقش امام خامنه ای فدا کنم ... 🌷
4_6010081834761718571.mp3
10.4M
قطعه یادت باشه قشنگی عاشقی به تکیه کلام و حرفاشه... یادت باشه!!
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغزِ سر و جان زلیخا بدود... لحظه ی وداع همسر شهید 🕊🌷
بعد از نماز با دستش تسبیحات حضرت فاطمه سلام الله را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و درجواب چراییِ این کار می گفت : بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام 🕊🌷
همیشه در حال بدو بدو بود و تکاپو بود مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و ماه رمضان می گفتم بابا چرا اینقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن فقط لبخند میزد، همش تو راه کار و هیئت و مراسمات و بود ولی الان آرام آرام انگار که میدونست زود میخواد بره به خاطر همین این دنیا همش میدوید تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترینها آرامش بگیره.. به روایت مادر 🕊🌷
file.mp3
10.4M
قطعه یادت باشه 🕊🌷 قشنگی عاشقی به تیکه کلام و حرفاشه...
دست من رو می گرفت می نشاند روی صندلی میگفت: یا با هم ظرف ها را بشوییم یا شما بنشین من میشورم . شما دست من امانتی دوست ندارم به خاطر شستن ظرف ، دستهای تو خراب بشه. 📚یادت باشد 🕊🌷
وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم می‌کرد تا بخریم. در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم. هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی. 📚 یادت باشد 🕊🌹
حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند. وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم بعد از عقدمان یک بار که به فروشگاه رفتیم،حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟ میدانید موضوعش چیست؟ فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد مقدمه اش را بخوانید معلوم می شود حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشد الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است! ✍🏻به راویت همسر 🕊🌹
یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری می‌ذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.» ‌ برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌ 🕊🌹
بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا سلام الله را می‌گفت. هنگام ذکر هم انگشت‌هایش را فشار میداد و در جواب چرایی این کار می‌گفت بندهای انگشت‌هایم را فشار می‌دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته‌ام. 🕊🌹