eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊خاطرات شهدا همسرم قبل از انقلاب در آمریکا هم پایبند به اعتقادات مذهبی‌ بود👌 عباس قبل از رفتنش به آمریکا برای این که خودش را مقید کند که به فکر نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و در حقیقت برای دور ماندن از ، در ایران تصمیم به ازدواج گرفت💞 عکس مرا از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود. دوستانش تعریف می‌کردند که آنجا دختران ایرانی مقیم آمریکا و آمریکایی‌ها راحت بودند ... عباس هم که خوش‌سیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس می‌کردند اما او سرش را پایین می‌انداخت و عکس مرا به آن‌ها نشان می‌داد و می‌گفت: «ایشون همسر من هستن»😌 ❤️شهید عباس بابایی 🌷راوی همسر شهید 🌹یادش با ذکر ▪️ @SALAMbarEbrahimm
: 🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود 🔹پناه می برم به خدا از روزی که فرهنگ و عادت مردم شود.
🔻عزتی ابدی و ماندنی 🔸شهید هادی یکی از این مردان پاکیزه شناخته شده چون از دوری کرد و پاکدامنی پیشه کرد 🔹و هم خوب پاداشی بهش داد هر چه گمنام تر کار کرد و از گناه دوری کرد خدا هم به وقتش، آن را برای مردم آشکارتر و پر رنگتر کرد، و عزتی ابدی و ماندنی، در دنیــا و آخرت نصیبش کرد. 🌷شبتون شهدایی
از ترس با مردم دست نمیدن ، باشه، قبول 🔺ولی کاش از ترس خدا هم : 👈 با دست نمی‌دادند ! 👈 به دست نمی زدند ! 👈 به دست درازی نمی کردند ! 👈 از و دست می کشیدند ! 👈 از دستگیری میکردند ! 👈 و .... وقتی برای اون "احتمالی" اینقـدر اهمیت قائلید؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستید؟؟؟ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
سوره‌­های و را سرمشق زندگی خود قرار دهید محرم و را مقید باشید زینب‌وار عمل کنید که و پاکدامنی شما کوبنده‌­تر از است🌷
: 🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به برایتان عادی شود 🔹پناه می برم به خدا از روزی که فرهنگ و عادت مردم شود. 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
😔 💝ابراهیـم‌ همیشہ‌ میگفـت : 🔺دنبالِ با نرید ؛ 〽️ چون آهسته آهسته خودتون رو بہ میڪشونید ! .... 😕 فضا، فضای مجازی است ، ولی ، نامحرم است ! برایش تک‌تک حرفها و شکلکها است. روی قلبش اثر میگذارد...💘 . 🚫 " حیای حقیقی" را قربانی "فضای مجازی" نکنیم 🏴 @SALAMbarEbrahimm
مراقب اون گوشه گوشه های دلتون که خالیه باشید نکنه با پر بشه... حواست باشه....
یه لحظه فکر کنیم به این مسئله که ساعت ها تو نظر فردی باشیم بدون اینکه از سر جامون حرکت کنیم چی میشه؟! راستی امام زمان عجل الله به چهره ایی بیشتر می نگرد که کمتر جمالش را نظرکرده باشند...
بچه‌ها مراقب باشید. خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست خودمون، خودمون رو چشم می‌زنیم... یا چشمامون چیزایی رو میبینه که نباید ببینه هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره... چرا امام زمان عجل الله به علی بن مهزیار، در ملاقاتی که با حضرت داشت، فرمودن امشب رو پیش ما بمون؟! طرف پرسید: امام زمان شما چقدر منو دوست دارین؟! حضرت فرمودن: هرچقدر تو منو دوست داری... چقدر چشمتو از نگه میداری؟! بگو نگاهش نمی‌کنم تا جیگر خنک بشه امام زمانمو ببینم... آخه بچه‌ها ما خوشگل ندیدیم...
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده:
خدا قوت بگیم به همه (شرمنده که یکم دیر شد😅) که فصل تابستان را پشت سر گذاشتند، ولی به احترام نگاه پسر حضرت فاطمه سلام الله چادر را از سر برنداشتند👌 گرمای چند درجه را به گرمای چند درجه ترجیح دادند✅ خواهرم ؛ این راه را با تمام باور واعتقاد ادامه بده😊✌️ به حرف دیگران هم گوش نده و در مقابل چادرت را با هیچ توجیهی از خودت جدا نکن👌