eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
...💕 این جمله برای من معنی دیگری دارد... مدام با خودم میگویم، یادت باشد که شهید مدافع حرم،حمید سیاهکالی مرادی سه روز، روزه گرفت تا در عروسی‌اش گناهی اتفاق نیافتد... 😊 میگویم یادت باشد که حمید در ایام راهیان نور وقتی با ماشین بیت‌المال ماموریتش را انجام می‌داد و همسرش را می‌بیند که پیاده راه می‌رود، او را سوار ماشین بیت‌المال نمی‌کند، ماشین را تحویل همکارش می‌دهد و دوان دوان خودش را به همسرش می‌رساند و می‌گوید کار تو شخصی است و نمی‌توانستم سوارت کنم... 😍 یادت باشد که حمید یک بار که می‌خواست کباب درست کند، کلی اسپند دود میکند که بوی کباب نپیچد که نکند کسی دلش بخواهد... 😢 یادت باشد که حمید هر شب نماز شبش متصل به نماز صبحش بود...❤ یادت باشد... شهید حمید سیاهکالی، اسم همسرش را در گوشی، کربلای من ذخیره کرده بود، به خاطر اینکه عشقش کربلا بوده... 😢 😍 ☝حالا تو یادت باشد که چه انسانهایی عشقشان را فدا کردند تا این زمین کمی بهتر بشود... 😔 ... شهدا زیاد دارن😔 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
📕برشی از کتاب کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه رو حتما مطالعه بفرمایید. 🕊🌹شهید مدافع حرم 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل وحتی یک #شاخه_گل بخرید خاطره: حمید شبهای جمعه #هیئت میرفت؛ چندین بار به من میگفت ولی چون #خجالت میکشیدم نمیرفتم این بار حرفش را #رد نکردم. فردای ان روز بعد از کلاس حمید طبق معمول با #موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با #دسته_گل_قشنگ💐 پرسیدم به چه مناسبت گرفتی گفت این #گلها قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای #تشکر برات گرفتم... ✍ همسر شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #مذهبیها_عاشقترند #یادت_باشد
🌸خاطره ای از خواستگاری حمید آقا🌸 ❣وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم: « من آدم عصبی هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی،» حمید انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من ارومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.» گفتم : « اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟» گفت: «اشکالی نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم!» #یادت_باشد #سبک_زندگی_شهدا
مهر حمید از همان لحظه به دلم نشسته بود ، به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم ، درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود ، تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد . حس عجیب و شورانگیزی داشتم . همه آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم ، احساس می کردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم ، خودم گفتم :( حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد ) .   #فصل_اول #یادت_باشد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
💔روایت غم 😔 حمید زنده است ٬ خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید » می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد ٬ ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید . خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند ٬ از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم ٬ دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد٬ طاقت دوری حمید را نداشتم ٬ چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست ٬ خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم ٬ گفتم :« تا ابد به جای من با حمید باشید .»😔 وقتی خاک ها را ریختند خرد شدن احساسم ٬ عشقم ٬ امیدم ٬ آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم ٬ بلند بلند گریه کردم ٬ مسئول تدفین گفت :« خانم مرادی آروم باشید ٬ ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده »٬ چهره اش را نگاه کردم ٬ تبسم بر لب داشت ٬ این خنده دلم را بیشتر سوزاند ٬ می دانستم الان‌ چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم ٬ چیزی را حس می کند که من نمی فهمم ٬ دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی !😔 یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی ٬ من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم ٬ سنگ های لحد را چیدند ٬ وقتی سنگ ها را می گذارند‌ یعنی همه چیز تمام شد ٬ یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم ٬ به سنگ سوم که رسیدند‌ جا نشد ٬ مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جا به جا کنند.. 🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسرشهید 📚 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب بالاخره یک آب میوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت ، دوتا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید ، آب معدنی هم خرید . من با لیوان کمی آب خوردم به حمید گفتم : « از نظر بهداشتی نظر بعضی ها اینه که آب را باید تو لیوان شخصی بخوری ، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت تو زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یک لیوان آب بخورن .» تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی را که من با آن آب خورده بودم را پر کرد . موقع آب خوردن خجالت می کشید ، گفت : « میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم .» میخواستم اذیتش کنم از اول چشم برنمی داشتم ، خندش گرفته بود ، نمی توانست چیزی ‌بخورد گفتم :« من رو که خوب می شناسید کلا بچه شیطونی هستم .» بعدهم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم می آوردم، گفتم : « یادمه بچه که بودم چنگال را میزدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت میدادم ، طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میزاشت من هم از گریه آبجی کیف میکردم! » حمید با شوخی و خنده گفت : « دختر دایی هنوز دیر نشده ، شتر دیدی ندیدی ، میشه من با شما ازدواج نکنم ؟» گفتم : «نه هنوز دیر نشده ، نه به باره نه به دار ! برید خوب فکراتونو بکنین خبر بدین .» 📚 #یادت_باشد #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
کانال کمیل 🇮🇷
❁ لبخند #خُدا بسته به لبخند #حُسین است پس باش پیِ آنچه #خوشایند حسین است ❁ تعریف من از #عشق همان ب
💠نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است💠 حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دست عاقد رساند.عاقد تا برگه ها را دید گفت: «این که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین.» حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید، گفت:«مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه.» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار می لنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ،ولی شما گفتی لازم نیست.» دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شد. به پیشنهاد عاقد🧐 قرار شد فعلا صیغه ی محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ🥰 سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را می شنیدم. زیر لب سوره ی یاسین را زمزمه می کردم. در دلم دعا. برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشم هایش را بسته بود، دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد. طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گلچیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: «عروس خانم، وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: «با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترها، بله.»
💢 🍃باسلام و خداقوت خدمت همراهان گرامی 🌷ان شاءالله از روزانه دو قسمت از نمایش نامه صوتی کتاب که زندگی نامه شهید حمید سیاهکالی هست رو تقدیم حضورتون میکنیم 🌸کتابی بسیارزیبا و از سیره شهدا (زوج دهه هفتادی ) 📚جذابیت کتاب بسیار بالاست ، حتی رهبر معظم انقلاب اشاره مستقیم به این کتاب داشتن❤️
پنج روز گذشته بود ... در مسیر برگشت که بودم ، بارها با من تماس گرفت . می‌خواست بداند چه ساعتی به قزوین می‌رسم ؟! وقتی از اتوبوس پیاده شدم ، آن‌طرف خیابان کنار موتورش ، ایستاد بود . به گرمی از من استقبال کرد . ترک موتور که سوار شدم ، با یک دستش رانندگی می‌کرد ، و با دست دیگرش ، محکم دستم را گرفته بود ؛ حرفی نمی‌زد . دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قرق را بشکنم ، ولی همین محکم گرفتن دستم ، خودش یک دنیا حرف داشت !
🍃مهمون سیاهکالی باشیم؟! ❤️شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی شاید به واسطه ی کتاب خیلی هاتون این شهید عزیز رو بشناسید شهید سیاهکالی بهمون نگاه کردند..😉
...این انگشتر رو می بینی خانوم؟! دُرّ نجفه، همیشه همراهمه، شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن، باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم، یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی، دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.... 🕊🌷