eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
💚رفقای کمیلی سلام ، حالتون خوبه! ان شاءالله که باشهدای کانال کمیل هم درجه بشید😉 آقا چله رو انجام
🌷بخشی از وصیت نامه شهید یوسف فدایی نژاد راه موفقیت و راه واقعیت راه اسلام است ، این راه را پیش گیرید و با مانوس باشید که بهترین یار در خلوت و تنهایی ماست. به دیگران کمک کنید بدون هیچ چشم داشتی گره گشای خوبی برای ماهاست ، آنرا فراموش نکنید...
اگر نعمت‌هایِ خدا رو شروع به شمردن کنی، به حسابِ دقیقی نمیرسی! پس ناشکری نکن..🌱
🌷 نایب الزیاره کمیلی ها استان گلستان شهرانبارالوم
file-1632934720-1632934755495.mp3
1.36M
خدا کمکتون میکنه . . . ...
📩 دعوتید به دعای کمیل با شهدا ؛ زمان و مکانش با خود شما...
هدایت شده از همسفرتاخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق کسی بودن به انسان قدرت و نیرو می‌بخشد و معشوق کسی بودن به انسان شجاعت؛ پس به شما هم قدرت می‌دهد هم شجاعت💕
دارن اذان عشق میگن... بپر برو نمازت رو بخون😉 این گوشی رو ول کن وقت برای استفاده از گوشی زیاده ولی این نمازه که وقتش محدوده و باید اول وقت بخونیش
رفاقت با شهدا.mp3
926.7K
رفیق شهیدت کیه؟!
🌷 مزار شهید پلارک دعاگو همه هستم🍃
Part03.mp3
10.77M
📚 🥀خاطرات سید ناصر حسینی‌پور از زندان های مخفی عراق قسمت3⃣
نمک شناسی حق شهدا این است که، در راهی که آن ها باز کرده اند، حرکت کنیم 🌷امام خامنه ای🌷
وَ لَا تَحْزَنَ ، وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ... قصص/١٣ شکستگی های دلم را نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی
خدا قوت بگیم به همه (شرمنده که یکم دیر شد😅) که فصل تابستان را پشت سر گذاشتند، ولی به احترام نگاه پسر حضرت فاطمه سلام الله چادر را از سر برنداشتند👌 گرمای چند درجه را به گرمای چند درجه ترجیح دادند✅ خواهرم ؛ این راه را با تمام باور واعتقاد ادامه بده😊✌️ به حرف دیگران هم گوش نده و در مقابل چادرت را با هیچ توجیهی از خودت جدا نکن👌
حاجی ما حتی دلتنگ اینیم که خستگیات تو سوریه رو ببینیم ... ولی بدونیم هستی بدونیم هر از چند گاهی میای و واسه آقا خبر خوب میاری میای و دل نگرانیشو کم میکنی ...
‌رفیق... -جانم +برای جبران یک خطای بزرگ باید چه کرد؟! -بر در خانه ی کسی رفت که از آن خطای بزرگ، بزرگتر است...
خوش بحال بعضیا! چه خوب با خدا عشق میکنن
! 🌷همه به زمین خیره شده بودند؛ به چشمان فرمانده نگاه نمی‌کردند، مبادا یکی از آن‌ها را برای آن مأموریت سخت انتخاب کند. همچون شاگردانی که خود را از تیررس نگاه معلم مخفی کنند، مبادا آن‌ها را پای تخته‌سیاه بخواهد. میان یک دسته ویژه شناسایی از نیروی داوطلب که غرق در تجهیزات بودند، یک نفر داوطلب برای انجام آن مأموریت نبود؛ فرمانده که با موفقیت، عملیاتِ شناسایی را انجام داده بود، وسط نخلستان و نزدیک خط دشمن، ستون گشتی شناسایی را نگه داشت، اما مستأصل، فقط وقت را از دست می‌داد؛ آخرین اشعه‌های نور مُنور از روی کلاه‌های آهنی محو و همه‌جا تاریک شد. 🌷دیگر آن اطاعتِ روزهای اول عملیات را در بچه‌ها نمی‌دید، هرکدام به بهانه‌ای از زیربار مأموریت شانه خالی می‌کردند، می‌خواستند دیگری داوطلب شود. فرمانده به ناچار برای آخرین بار با آن‌ها اتمام حُجت کرد و گفت: برادرها، نمی‌خوام خودم انتخاب کنم. یکی از شما باید داوطلب این مأموریت باشه. از سنگ صدا در می‌آمد، از آن‌ها نه. از آن همه بلبل‌زبانی، شوخی‌های گذشته خبری نبود، دسته‌جمعی با سرسختی در برابر فرمانده تَمرد می‌کردند. فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب می‌کرد. 🌷پیرمردی که سعی می‌کرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوش‌هایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانه‌اش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین می‌پرید و اعتراض می‌کرد که: برادر، آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوان‌تر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود؛ همه می‌دانستند حرف او چون یک کاسبِ کارکشته و قدیمی، یک‌کلام است. 🌷رزمنده‌ها با مش رحیم خداحافظی کردند؛ بعضی هم از او خجالت می‌کشیدند. سرشان را بالا نمی‌گرفتند تا با او چشم در چشم شوند، مبادا پیرمرد از آن‌ها بخواهد جای او به مأموریت بروند، مخصوصاً کوچک‌ترین رزمنده! فرمانده، نقشه را زیر لباس مش رحیم گذاشت، دکمه پیراهنش را بست. پلاک شناسایی خود را از زیر پیراهنش بیرون کشید و آن را از وسط نصف کرد. مش رحیم را در آغوش گرفت و بوسید و حلالیت گرفت، نیمه پلاک را کف دست او گذاشت و گفت: این مأموریت، تکلیفه. ما مجبور هستیم درگیر بشیم تا گردان‌های دیگه قیچی نشن. 🌷....بقیه هم مانند فرمانده با مش رحیم وداع کردند، نیمه پلاکشان را به رسم امانت به او سپردند، آخرین یادگار برای پدر و مادر خود. مش رحیم، گریان به طرف عقبه حرکت کرد. می‌رفت، می‌ایستاد، قد و بالای جوان‌ها را نگاه می‌کرد، سر تکان می‌داد و به حال خود، تأسف می‌خورد. فرمانده، ستون را به راه انداخت، به طرف سنگرهای کمین دشمن. مش رحیم ایستاد، نیمه پلاک سهم خود و همسرش را از بقیه جدا کرد و بوسید و به راه افتاد. نیمه پلاک کوچک‌ترین رزمنده، تنها پسرش را. راوی: رزمنده دلاور محمدحسن ابوحمزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت که گیر باشد رها نمی شوی... یادت باشد خدا بندگانش را با آنچه بدان دلبسته اند، می آزماید... 🌷
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می‌نوشت روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ... یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده‌‌ خدا باز کنم . علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷